باید قوی شویم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 #داستان #قسمت_سوم گفتم خواهرجان خدا روزی رسانه، شوهرت حقوقش کمه اما با بر
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅
#داستان
#قسمت_چهارم
❄️گفتم: ببین خواهر.... بیا و با خودت رو راست باش...
یکم فکر کن...
واقعا برای احسان، نمی خوای بچه دار بشی؟
یا شاید خودت نمیخوای بیشتر همّت کنی؟😏
تازه این دلسوزی برای احسان نیست که همیشه باید تنها بازی کنه... 😢
فریبا حرفم رو قطع کرد و گفت:... بعضی وقت ها می برمش پارک... اونجا خیلی خوشحاله که بازی میکنه
گفتم: خوب این بچه تو پارک فقط بخاطر اسباب بازی که خوشحال نیست.... تو خونه هم خودش اسباب بازی داره اما کیه که باهاش بازی کنه؟
اون موقعی اومده بود پیش من که باهاش بازی کنم🙁
گفتم: اینکه تمام توجه تو و شوهرت به احسان باشه، دو روز دیگه بزرگ بشه و به یک خواسته ایش در اجتماع توجه نکنن میدونی چقدر ضربه میخوره؟
به علاوه اون دیگه گذشت رو یاد نمیگیره که نگاه های محبت آمیز پدر و مادر باید بین اون و خواهر و برادرش تقسیم بشه... همکاری رو یاد نمی گیره...
فریبا گوش می داد؛ اما بازم انگار سر حرف خودش بود....گفت: من میخوام درسم رو ادامه بدم🙄
گفتم: خوب ادامه بده.... به فرحناز نگاه کن، وقتی ازدواج کرد دیپلم بود، الان داره پایان نامه ی ارشدش رو با ۳ تا بچه می نویسه.... الحمدلله زندگیشم خوبه😃
گفتم: ببین! این ها بهونه ست....تازه برای خودتم خوبه که فرزندای بیشتری داشته باشی🙃
گفت: این چه حرفیه؟ چه نفعی جز زحمت؟!😕
گفتم:
ببین... درسته که تلاشت رو بیشتر میکنی و قطعا ثوابتم پیش خدا محفوظه اما مادرهای ما کلی خلاقیتشون بالا میرفت، چون باید با تعدادی وسایل ساده، وسایل بازی برای ما درست می کردن...
مامان چقدر عروسک برای ماها درست کرد... چقدر مدیریتشون عالی میشد، فکر کن پای عروسک رو یکی مون می گرفت و سرش رو یکی دیگه اما چطور مامان بینمون صلح میداد و ما هم به حق خودمون قانع بودیم که یکی باید بازی کنه یکم بعد نوبت منه...
#ادامه_دارد....
• @bayad_ghavi_shavim