#من_و_آن_پیرمرد_خسته
حدود۵سال قبل سال حمله ها و نیرنگ ها بر من #مظلوم بود.از هر طرف می خوردم!آبرویم در خطر بود و بویژه اینکه مسءله من با آرامش خاطر #مادرم رابطه تنگاتنگ داشت.دیگر کاری نمی توانستم بنمایم راهی قم شدم و ساعاتی را درحرم کریمه به گریه و التماس نشستم ؛دیگر رمقی نمانده بود تکیه به دیوار زل زده بودم به ضریح که پیرمردی خسته آمد مقابلم ایستاد.
ابتدا فکر کردم فقیر هست و پول میخواهد!اما باصدای آهسته که گویا ایشان هم خیلی التماس کرده بود و گریه؛با لبان خشک و گلوی خسته گفتند آب دارید؟در یک پلک به هم زدن به ذهنم گذشت دیگر التماس لازم نیست #سوراخ_دعا اینجاست؛ بازیار!#خدمت_به_خلق چاره است ! گفتم پدر جان من نوکرتم دست بوسم؛بنشین الان برای شما آب می آورم دویدم و در کنج شبستان امام لیوان آب سردی گرفتم و آوردم دادم نوش جان نمود نگاهی نمود و دعایی کرد دعا همانا و اینکه تمام وجود مرا آرامش بگیرد همانا!
گویا همان لحظه مقام اول کشور به تو بگوید غصه نخور مشکلت حل شد بلکه بالاتر گویا در همان لحظه صدای فاطمه معصومه! نه ؛بلکه صدای خدا در گوشم که #حل_شد!برو رد کارت رضا!
بر گشتم دیدم دیگر خبری نیست و همه چیز فراموش شده است مشکلی نیست و روال عادی زندگی!معجزه از نگاه پر از دعای #آن_پیرمرد_خسته در آمد!
✍رضابازیارمنصورخانی
#نشر_پیام_صدقه_جاریه_است
#رضایت_کپی_فقط_با_ذکر_منبع_و_لینک
#جهت_عضویت_به_روی_آدرس_کلیک_کنید
http://eitaa.com/joinchat/1502281752C7ca74b8cc2