#داستان_86
#توپ_بازی_موشی_و_برادرش
#اقرار_به_اشتباه
موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی ؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.
چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدان برگشتند. موشی که از این کار موش موشی کلی تعجب کرده و ناراحت شده بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیز را نگفته ! من آن را توپ به گلدان زدم. آیا از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا را می گفتی. من آن گلدان را دوست داشتم. » موشی گفت : « شاید بتوانیم با چسب تکه های آن را به هم بچسبانیم. » آن ها تکه های گلدان را به هم چسباندند اما گلدان مثل اولش نشد. موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی توانیم در آن گل بگذاریم چون آب در آن نمی ماند اما شاید بتوان برای کار دیگری از آن استفاده کرد. » او با کلی شکلات برگشت و گفت : « این می تواند از این به بعد شکلات خوری نازنینت شود ! » مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبی است ! »
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_86
#توپ_بازی_موشی_و_برادرش
#اقرار_به_اشتباه
موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی ؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.
چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدان برگشتند. موشی که از این کار موش موشی کلی تعجب کرده و ناراحت شده بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیز را نگفته ! من آن را توپ به گلدان زدم. آیا از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا را می گفتی. من آن گلدان را دوست داشتم. » موشی گفت : « شاید بتوانیم با چسب تکه های آن را به هم بچسبانیم. » آن ها تکه های گلدان را به هم چسباندند اما گلدان مثل اولش نشد. موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی توانیم در آن گل بگذاریم چون آب در آن نمی ماند اما شاید بتوان برای کار دیگری از آن استفاده کرد. » او با کلی شکلات برگشت و گفت : « این می تواند از این به بعد شکلات خوری نازنینت شود ! » مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبی است ! »
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_86
#توپ_بازی_موشی_و_برادرش
#اقرار_به_اشتباه
موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی ؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.
چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدان برگشتند. موشی که از این کار موش موشی کلی تعجب کرده و ناراحت شده بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیز را نگفته ! من آن را توپ به گلدان زدم. آیا از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا را می گفتی. من آن گلدان را دوست داشتم. » موشی گفت : « شاید بتوانیم با چسب تکه های آن را به هم بچسبانیم. » آن ها تکه های گلدان را به هم چسباندند اما گلدان مثل اولش نشد. موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی توانیم در آن گل بگذاریم چون آب در آن نمی ماند اما شاید بتوان برای کار دیگری از آن استفاده کرد. » او با کلی شکلات برگشت و گفت : « این می تواند از این به بعد شکلات خوری نازنینت شود ! » مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبی است ! »
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘