#داستان_233
#انتخاب_بزرگ
#انتخابات_مسئولیت_آینده
👨👩👦👦👨👩👧👧👨👩👦👦👨👩👧👧👨👩👦👦👨👩👧👧👨👩👦👦👨👩👧👧👨👩👦👦👨👩👧👧
قصه انتخاب بزرگ
به نام خدای مهربان
صبح خیلی زود از خواب بیدارشد ،😊 دست و صورتش رو شست و نشست کنار مامان و بابا
صبحانه اش رو بهتر از همیشه خورد .🥒🍞🍳
زودتر از مامان و بابا آماده شد .
رحمان کوچوک قصه ی ما الان هشت سالش شده بود .
مامان بهش گفت ؛ مگه نگفتم الان سن شما کمه و نمی تونی رای بدی .
رحمان گفت ؛ درسته نمی تونم رای بدم اما می خوام همراهتون بیام و من رای رو بندازم تو صندوق ☺️
تا برای آینده آماده بشم و از الان یاد بگیرم .
مامان و بابا خندشون گرفت و بابا گفت ؛ پسرگلم این حرفهای بزرگ بزرگ رو از کجا یاد گرفتی ؟
رحمان گفت ؛ معلممون امروز توی کلاس می خواست یه نماینده انتخاب کنه
دوتا از بچه ها داوطلب شدند .
یکیشون خیلی زورگو بود و همه ی بچه ها رو اذیت می کرد .😡
بعضی از بچه ها چون ازش می ترسیدند بهش رای دادند 😧
و بعضی ها چون بهشون خوراکی داده بود 🍫🍟
بهش رای دادند و اون بیشتر رای ها رو آورد . 😔
من خیلی ناراحت شدم و ماجرا رو یواشکی به معلم گفتم
معلم هم گفت ؛ اشکالی نداره ، حالا که رای اینطوری رای آورده
می گذارم یه مدت نماینده باشه تا بچه ها نتیجه ی انتخاب بدشون رو ببیند👌
بعد عوضش می کنم .
منم فهمیدم نماینده خیلی مهمه و برای همین از الان می خوام باشما بیام تا یاد بگیرم .
مامان و بابای رحمان از اینکه چنین بچه ای دارند کلی خوشحال شدند و همگی باهم رفتند تا رای بدهند .🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/@ghesehs منبع:
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘