#داستان_147
#خال_خالی
#دوست_مناسب
خال خالی
🕳🗑کنار نرده های باغ یک سطل رنگ سیاه بود. کنار سطل رنگ، چند خالخالی سیاه رنگ روی زمین افتاده بود.
⚫️خالخالی با خودش گفت: «چراباید روی زمین بمانم؟ همه با کفش از روی من رَد میشوند.»
🍄باید بروم، بگردم و یک جای خوبتر پیدا کنم. خالخالی رفت کنار قارچ قرمز، قارچ قرمز تا او را دید اخم کرد: «زود از اینجا دور شو!»
⚫️خالخالی گفت: «چرا؟ من میخواهم با تو دوست باشم.»
🍄نه نمیشود! اگرباغ بان من را با خال خال های سیاه ببیند فکر میکند سَمی هستم. آن وقت مرا نمیچیند... دور شو... دور شو...
⚫️خالخالی راه افتاد و رفت. یک عالمه آلبالو روی شاخه های درخت دید. نزدیک شد.
🌳درخت تا او را دید اخم کرد: « از اینجا برو!»
⚫️خالخالی گفت: «من ...فقط میخواستم با هم دوست باشیم. »
🌳درخت گفت: « اگر باغبان روی آلبالوها خالخالی سیاه ببیند فکر میکند خراب شدهاند. آن وقت آنها را نمیچیند...دور شو... دورشو...»
⚫️خالخالی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت ورفت. گربه او رادید. نزدیک آمد. با مهربانی پرسید: «میشود با من دوست شوی؟»
🐈خالخالی چیزی نگفت. گربه ادامه داد: «من و برادرم شبیه هم هستیم:
⚫️یک اندازه، یک رنگ، یک شکل. میخواهم با او فرق داشته باشم؛ تا دیگر کسی ما را با هم اشتباه نگیرد. قبول میکنی همیشه همراه من باشی؟»
🌿🌥خالخالی کمی فکرکرد؛ همراه گربه میتوانست زیر نورآفتاب از این طرف به آن طرف برود و لابه لای بوتهها بازی کند. خندید و گفت: «باشد، قبول!»
⚪️⚫️⚪️🐈گربه خوشحال شد : یک گربهی سفید با خالهای سیاه/تبیان
نویسنده: زهرا عبدی
#قصه_شب💕
@mamanogolpooneha☘