eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🇮🇷🍃]
2.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
165 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
\ 🌱\ ۱ گل کوچک فاطمه🌺 ماه رمضان بود و سه سال از آمدن پیامبر به مدینه گذشته بود. زن های روزه‌دار به خانه فاطمه(س) می آمدند. فاطمه(س) در بستر استراحت می کرد و به فکر کودکش بود. در چنین لحظه هایی همه زن ها می ترسند و نگران می شوند.اما فاطمه(س) نگران نبود و نمی ترسید. چشم هایش را بسته بود و با خدا حرف می زد از خدا می خواست که کمک کند تا نوزادش را سالم به دنیا بیاورد. فاطمه(س) در این فکرها بود که نوزادش به دنیا آورد. یکی از زن ها‌ ازاتاق بیرون دوید وگفت:«مژده بدهید بچه به دنیا آمد اولین نوه پیامبر به دنیا آمد!» 🌱در آن لحظه کسی خبر به مسجد برد و علی(ع) فهمید که فرزندش به دنیا آمده است.لبخندی زد و خدا را شکر گفت. علی بلند شد و به دیدن فاطمه(س) رفت و حالش را پرسید. بعد هم نوزاد را در بغل گرفت. فاطمه(س) گفت:«برای پسرمان نامی انتخاب کن.» 🍃علی(ع)گفت:«بهتر است صبر کنیم تا پیامبر نام او را انتخاب کند.»در همین وقت پیامبر در زد و وارد شد.چشمهایش از خوشحالی می درخشید. انگار دنبال گمشده ای بود. کنار بستر دخترش رفت و از دیدن او شادمان شد. بعد به سراغ نوه‌اش رفت، با دو‌ دست، نوه کوچکش را بلند کرد. او را بوئید و پیشانی اش را بوسید و گفت:«آیا نامی برایش انتخاب کرده اید؟» علی(ع)گفت:«هنوز نه، بهتر دیدیم شما نامی برای او انتخاب کنید.» 🌱پیامبرگفت:«‌من هم دوست دارم که خدا نامی برای نوه‌ام انتخاب کند!» در همین وقت، جبرئیل از طرف خداوند پیش پیامبرآمد و گفت:«پرودگار، تو را سلام می رساند و تولد نوه‌ات را تبریک می‌گوید و نام او را حسن می گذارد.» 🍃پیامبر خوشحال شد. همان طور که حسن کوچک را در دامان گرفته بود، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت، بعد هم گوسفندی قربانی کردند و با گوشت آن غذا پختند و همه را دعوت کردند. 🌱وقتی هفت روزازتولد حسن گذاشت، پیامبر دستور داد موی سر نوه‌اش را بتراشد و به اندازه وزن آن، نقره به فقیران صدقه بدهند. @mamanogolpooneha
روشـــツــنی خونه [🇮🇷🍃]
\ #داستانھاےفاطمے🌱\ ۱ گل کوچک فاطمه🌺 ماه رمضان بود و سه سال از آمدن پیامبر به مدینه گذشته بود. زن
¡📿¡ 🌱روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید. 🌺پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. 🍬حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. 🍃رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم. عمار یاسر آن را خرید و مرد فقیر را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است. حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند. 🌱غلام گفت: چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند و غلامی را آزاد کرد. منبع: کتاب قصّه مدینه نوشته حجت الاسلام علی نظری منفرد @mamanogolpooneha
¡📿¡ 🌱روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید. 🌺پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. 🍬حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. 🍃رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم. عمار یاسر آن را خرید و مرد فقیر را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است. حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند. 🌱غلام گفت: چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند و غلامی را آزاد کرد. منبع: کتاب قصّه مدینه نوشته حجت الاسلام علی نظری منفرد ♥⃢ ☘ @bayenatiha