#داستان_215
#داستان_میمون_بیادب
#تمسخر
يکي بود يکي نبود در يک جنگل بزرگ چند تا ميمون وسط درختها زندگي ميکردند در بين آنها ميمون کوچکي بود به نام قهوه اي که خيلي بي ادب بود.🙊
هميشه روي شاخهاي مي نشست و به يک نفر اشاره ميکرد و باخنده ميگفت اينو ببين چه دم درازي داره اون يکي رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه ميخنديد.😨
هر چه مادرش او را نصيحت ميکرد فايدهاي نداشت.😔
تا اينکه يک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه اي روي زمين افتاد.🤕
مادرش او را پيش دکتر يعني ميمون پير برد.🐵
دکتر اورامعاينه کرد وگفت دستت آسيب ديده و توبايد شيرنارگيل بخوري تا خوب شوي.
چند دقيقه بعد قهوهاي بقيه ميمونها را ديد که برايش شير نارگيل آورده بودند.🐒
او خيلي خجالت کشيد و شرمنده شد و فهميد که ظاهر و قيافه اصلاً مهم نيست بلکه اين قلب مهربونه که اهميت داره،❤️
براي همين ازآنها معذرت خواهي کرد و هيچوقت ديگران را مسخره نکرد.☺️
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘