#داستان_201
#پیرزن_مهربان_و_نوروز
#قدردانی_نوروز
یكی بود یكی نبود غیر از خدای مهربان هیچ كس نبود. روزی روزگاری در یكی از روستاهای استان اصفهان پیرزنی زندگی میكرد.👵
پیرزن خوش قلب قصّهی ما به قدری مهربان بود كه تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.😍
وقتی كسی بیمار میشد 🤒 پیرزن فوراً به خانه او میرفت و تجربههایی كه از مادرش یاد گرفته بود به آنها منتقل میكرد . البتّه به اضافه گیاهان دارویی 🌾🌱.
پیرزن نه تنها برای بیماریهای اهالی روستا بلكه برای مشكلات آنها نیز به مردم كمك میكرد.💚
اهالی روستا همیشه دلشان میخواست به پاس تشكّر از زحمات پیرزن برای او كاری انجام دهند.
اما نمیدانستند چه كاری؟🤔
بالاخره یك روز تصمیم جدّی گرفتند .
همه میدانستند كه پیرزن حافظهاش ضعیف است. آنها با همه مردم توافق كردند كه در روستا حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.
پیرزن آنقدر درگیر مشكلات زندگی خود و مردم بود كه اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن كه در شهر زندگی میكرد شب عید به او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را تبریك بگوید .📞
وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف كوچه به راه افتاد.
او فكر میكرد كه مردم هم خبر ندارند كه امشب عید نوروز است .
جالب این بود كه وقتی به خیابان رسید پرنده در آن جا پر نمیزد .😯
پیرزن درمانده به طرف خانهاش راه افتاد وقتی در خانه را باز كرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود .
👨👩👧👦👨👩👧👨👩👧👧👱♂👧👦👵👴👨👩👧👦👨👩👧👪👨👩👦👦
تمامی اهالی روستا برای دید و بازدید و تبریک عید نوروز به خانه پیرزن مهربان آمده بودند و برایش سفره هفت سین چیده بودند .
🍎🌿🌿🌺🍶🍬🍭🍰💐💐
خلاصه آن شب همگی در كنار هم سال خوشی را تحویل كردند و عید نوروز آن سال یکی از بهترین خاطرات همه شد .☺️😊😃😄😀🙂😍
🎇🎇🎇🎇🎇
برگرفته از روزنامه اطلاعات با اندکی تغییر
خاطره ولی زاده -11 ساله
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘