#داستان_181
#پسر_شلخته
#نظم
یک پسر شلخته ای بود که هیچ وقت بعد از بازی وسایلش را جمع نمیکرد .مادرش همیشه به او میگفت آخر اسباب بازیهایت از دست تو فرار میکنند ولی گوش پسرک بدهکار نبود . تا اینکه یک شب که پسر خوابیده بود اسباب بازیهایش تصمیم گرفتند او را ترک کنند . همه آنها جمع شدند و از آنجا به شهر اسباب بازی رفتند .🚜🚲🚒🚕🏍🚁🎈🔫🔮
صبح وقتی پسر کوچولو بیدار شد و دنبال اسباب بازیهایش رفت دید که هیچکدام از آنها نیستند با ناراحتی و گریه پیش مادرش رفت و سراغ آنها را گرفت :
- مامان شما اسباب بازیهای من را برداشتید ؟
- نه !
- پس کجان ؟
- مگه بهت نگفتم که از دستت فرار میکنن . حالا دیگه اسباب بازی نداری .
😢
پسرک گریه کنان به اتاقش برگشت ولی هیچ چیز برای بازی وجود نداشت . چند روزی گذشت وپسرک حسابی حوصله اش سر رفت پس تصمیم گرفت که از اسباب بازیهایش عذر خواهی کند و همیشه بعد از بازی آنها را سر جای خود بگذارد .در همین افکار بود که خوابش برد .خبر تصمیم او به شهر اسباب بازی رسید و اسباب بازیهای او هم خوشحال شدند و به خانه او برگشتند.
🚚🚕🚗🚲🏍🚁🔮🎈
صبح وقتی پسر از خواب بیدار شد و آنها را دید جیغ بلندی از خوشحالی کشید وشروع به بازی کرد و از آن به بعد همیشه بعد از بازی وسایلش را جمع میکرد و سر جایش میگذاشت . 😊
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘