فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤙 حركات عالي براي #شكم
✌️ #حركت_اول : جك نايف مورب
3ست 15تایی و استراحت بين هر ست ٣٠ ثانيه.
#ورزش
@mamanogolpooneha❣
#تدبر
#بازی
#بازی_تدبری
سوره #توحید
برای انجام این بازی فقط به چند تا لیوان یکبار مصرف نیاز دارید با یک توپ
روی لیوانهای یکبار مصرف اسم خدایان تقلبی را بنویسید
بعد اونها را روی میز بچینید و بعد یک مسابقه راه بیندازید در یک فاصله مناسب بچه ها رو قرار بدید.. حالا بچه ها باید توپ ⚽️رو به لیوانها بزنند و خدایان دروغین رو بزنند..😳
در صورتی که همه خدایان دروغین بیفتند، شما به عنوان جایزه، روی یکی از لیوانهای یکبار مصرف که روش نوشته شده الله و پیش خودتون نگه داشتید رو جایزه میدهید😍
یعنی با نابود شدن همه خدایان دروغین، میشه به خدای حقیقی رسید❤️
فقط یادتون باشه بعد از بازی داستان سوره توحید رو بگید😉
🌸🌸🌸🌸
موسسه قرآنی راه بهشت
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha❣
#تدبر
#داستان
#داستان_تدبری
سوره #توحید
برای بچه ها تفهیم کنید هر چیزی یه سری ویژگی هایی داره که تقلبی بودن رو از اصلی بودن جدا میکنه... خدای ما هم یه شناسنامه ای داره که هیچ چیز نمیتونه جایگزین اون بشه😍
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
در بوستانی بزرگ گلهای زیبایی بودند از گل آفتابگردان 🌻گرفته که قد و قامت بلندی داشت تا گل سوسن🌼 زیبا و ظریف. از میان تمام گلها، آفتابگردان 🌻شهره علم و دانش بود. اون گلها که تازه رنگ گل شدن و دیده شدن رو چشیده بودند و هنوز به عمرشون زنبوری ندیده بودند، همیشه در پی دیدن زنبور برای گرده افشانی بودند. فقط میدونستند زنبورها عامل زنده موندن اونها هستند. گاهی اوقات از درخت ها 🌴و باد و بارون چیزهایی در مورد زنبور🐝 شنیده بودند، اما کم و بیش به خاطر گذشت زمان فراموش کرده بودند و فقط گل آفتابگردان بود که حرفهای درخت و باد و بارون رو سرلوحه زندگیش قرار داده بود.
یه روزی ملخ🦗 و پروانه🦋 و مگس🦟 که میدونستند گل ها در آرزوی دیدن زنبور هستند، خواستند اونها رو مسخره کنند... به خاطر همین با خودشون گفتند ما میریم بین گلها و خودمون رو به عنوان زنبور جا میزنیم. اونها که ما رو نمیشناسند.
روز اول ملخ کوچولو 🦗میون گلها جست زد و گفت: آهای گلها من اومدم. زنبوری که همیشه در انتظارش بودید آمده. گلها تا شنیدند که زنبور آرزوهاشون اومده، همه روشون رو برگردوندند طرف ملخ و خوشحال از اینکه بالاخره زنبور به سراغشون اومده. همه شلوغ کرده بودند و میگفتند آخجون زنبور اومده بیا از ما شروع کن و گرده های ما رو بردار. بین همهمه اونها گل آفتابگردون🌻 که حرف های باد و بارون رو از یاد نبرده بود، بلند گفت:آهای گلها مگه یادتون نیست زنبورها پرواز میکنند.. اینکه نمیتونه پرواز کنه، فقط جست میزنه.
گلها به ملخ🦗 نگاه کردند، ملخ که دستش رو شده بود گفت اره من نمیتونم پرواز کنم اما میتونم به ساقه تون بچسبم و نذارم انسان ها دست به شما بزنند و از شما محافظت کنم. گل ها به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز دوم پروانه 🦋اومد و خودشو زنبور معرفی کرد. همه خوشحال شدند و به گل افتابگردون گفتند اینکه دیگه پرواز میکنه پس این همون زنبوره. گل افتابگردون نگاهی به پروانه انداخت و گفت: نه بالهای زنبور اینطور نیست، مگه نشنیدید که بارون در مورد ویزویز زنبور چی گفته بود اینکه بدون صدا پرواز میکنه. گلها به پروانه هم نگاه کردند و پروانه 🦋گفت: درسته من ویز ویز نمیکنم اما بالهای من خیلی زیباست و میتونم روی شما بشینم و باعث زیبایی تون بشم. گل ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز بعد مگس🦟 خودش رو جای زنبور جا زد و بین گل ها رفت. گل ها سر از پا نمیشناختند، گل آفتابگردون وسط خوشحالی اونها گفت مگه حرفهای درخت گیلاس یادتون نیست. این که زنبور نیست، زنبور رنگش زرده و راه راهه... مگس🦟 که فهمید نقشه ش لو رفته، گفت درسته من زرد نیستم اما میتونم دورتون ویز ویز کنم و نذارم کسی دست بهتون بزنه. ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون 🌻گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
زنبور کوچیکی🐝 که از راه دور سفر کرده بود بعد از یه مدت رسید به باغ گلها و گفت سلام گلها من زنبورم... گل ها نگاهی به زنبور کردند نمیدونستند باور کنند یا نه، از اونجا که گل افتابگردون خصوصیات زنبور واقعی رو از تقلبی میشناخت نگاهشون به دهن گل آفتابگردون بود. گل آفتابگردون که میترسید دوباره حشرات بخواهند گولشون بزنند و خودشون رو جای زنبور حقیقی جا بزنند، گفت از کجا بدونیم تو زنبوری؟ زنبور کوچولو 🐝که داستان گلها و حشرات رو قبلا از درخت گیلاس شنیده بود خندید و گفت: گل آفتابگردون تو که ویژگی های من رو میدونی من چه ویژگی دیگه ای باید داشته باشم.. گل آفتابگردون فکر کرد و فکر کرد تا اینکه گفت: پاهات پاهات رو باید ببینم که چه شکلیه؟ و وقتی زنبور پاهای پرز پرزیش رو نشون داد، گل آفتابگردون 🌻لبش به خنده باز شده و فریاد زد: بالاخره زنبور اومد... همه گل ها خوشحال شدند و زنبور از اینکه همه گل ها اون رو شناختند و اجازه دادن که روشون قرار بگیره و گرده افشانی کنه خوشحال شد.
📚نویسنده: س.کیانی بیدگلی
🌸🌸🌸🌸 موسسه قرآنی راه بهشت
#قصه
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
#کلیپ
#کودکانه
سوره #توحید
چه رقابتیه بین بچه های کلاس دومی👏🏻
آفرین محمد جان چقدر زیبا سوره توحید رو تلاوت کردی❤️
احسنت به تو که در خونه هم دست از قرائت قران برنداشتی.😍
ان شا... همیشه همراه با قرآن باشی😊
🌸🌸🌸🌸
موسسه قرآنی راه بهشت
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha❣
اگر به جام فلزی ضربهای وارد شود، مدتها ارتعاش خواهد داشت، ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربهای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت.
انسانی که تکیه گاهی ندارد و خدا او را نگرفته است، با یک ضربه آرامش خود را از دست داده و تا مدتها مضطرب، سردرگم و حیران خواهد ماند. اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا او را گرفته، در مقابل ضربات، مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد.
#آیت_الله_حائری_شیرازی
@mamanogolpooneha❣
📕پسرخالههای خدا!
🔸 نماز خواندن زمانی شروع به رشد دادن انسان میکند، که انسان از آن لذت نبرد. نماز زمانی چرک روح آدم را میگیرد، که لبۀ زبر نماز روح تو را بسابد.
🔸 مثلاً نشستهای غرق بازی، غرق کار یا غرق استراحت شدهای که یک دفعه مؤذن اذان میگوید و تو باید بلند شوی بروی نماز بخوانی. طبیعتاً حالت گرفته میشود، اما عیبی ندارد، همین الان بلند شو برو نماز بخوان تا آدم شوی. کتک نماز را بخور و تلخی آن را تحمل کن تا آدم شوی.
🔸بعضیها خیلی زود با خدا پسرخاله میشوند و میگویند: «خدایا الان حال نماز خواندن ندارم!» مگر فوتبال است که فقط هر وقت حال داشتی، به سراغش بروی؟ اصلاً تا حالا فکر کردهای که چرا خداوند صبحها خواب نازنین و نوشین تو را بههم زده و دستور داده که باید موقع اذان صبح بلند شوی و نماز بخوانی؟ برای اینکه میخواهد حال تو را بگیرد و تو را رشد دهد. تو باید با نماز حال خودت را بگیری و خودت را تربیت کنی.
👈قسمت قبل
📚 بخشی از کتاب "چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان
🔻قسمت ۱۲
@Panahian_ir | #معرفی_کتاب
#استاد_پناهیان
@mamanogolpooneha❣
☃❄️ آدم برفی مهربون ❄️🌫
یه روز توی سرمای زمستون ننه سرما یه عالمه برف از توی دامنش روی زمین ریخت و صبح روز بعد وقتی یاسمن کوچولو خمیازه کشان رفت پشت پنجره با دیدن برفی که همه جا رو سفید کرده بود اون قدر خوشحال شد که بدون این که صبحانه بخوره کلاه و دستکش و جوراباشو پوشید و رفت توی حیاط و مشغول درست کردن یه آدم برفی شد.
آدم برفی که درست شد خیلی چیزا کم داشت مثل چشم، دهان، بینی و لباس. یاسمن یه کمی فکر کرد که به جای چشماش چی بذاره که یه دفعه مامان صداش زد و دوتا دکمه بزرگ و یه هویج و یک سیم رو که نیم دایره شده بود بهش داد. یاسمن دو تا دکمه رو به جای چشمای آدم برفی و هویج رو به جای بینی اون و سیم رو به جای دهانش که انگاری داشت می خندید گذاشت.
بعد یه نگاه به آدم برفی کرد و با خودش گفت: لباس نداره، چیکار کنم؟ واسه همین کلاه و شال گردن و دستکش ها شو تن آدم برفی کرد و دوید توی خونه کنار بخاری نشست و هر چند دقیقه یک بار از پشت پنجره اتاقش به آدم برفی که داشت لبخند می زد نگاه کرد تا این که کم کم غروب و بعد هم شب شد و دیگه آدم برفی دیده نمی شد.
باد سردی شروع به وزیدن کرد و هوهو کنان از کنار آدم برفی رد شد، باد به آدم برفی گفت: به به چه کلاه قشنگی. کلاهتو به من می دی؟ همیشه آرزوی داشتن همچین کلاهی رو داشتم؟
آدم برفی لبخند زد و گفت: آره، چرا که نه، مال تو.
باد وزید و کلاه رو روی سرش گذاشت و رفت. چند لحظه بعد گربه ای میو میو کنان از کنار آدم برفی گذشت و دمشو تکان داد، گفت: عجب شال گردنی، اگه این شال گردن مال من بود چی می شد؟
آدم برفی مهربون خندید و گفت: بیا گربه کوچولو، من اصلا سرما نمی خورم شال گردن مال تو.
گربه کوچولو شال گردن رو به گردنش انداخت و باز دمی تکان داد و رفت، دستکش ها که از دست آدم برفی ناراحت شده بودن گفتن: یعنی چی، واسه چی لباساتو دادی به باد و گربه.
آدم برفی باز هم خندید و گفت: آخه من که سرما نمی خورم اما دستکش ها قهر کردن و دوتایی از دستای آدم برفی در اومدن و پایین پاش تا صبح نشستن، صبح زود وقتی یاسمن چشماشو باز کرد با خوشحالی رفت کنار پنجره تا باز آدم برفی شو تماشا کنه اما دید که آدم برفی اصلا لباس به تنش نیست.یاسمن ماجرا رو به مامانش گفت و مامان با مهربونی جواب داد: عزیزم وقتی تو این قدر مهربونی که لباساتو تن آدم برفی می کنی خب اونم اونارو به بقیه دوستاش که از سرما می لرزن می ده، یاسمن با تعجب گفت: آره مامان راست می گی، آدم برفی من خیلی مهربونه، بعد هم لباس گرم پوشید و رفت توی حیاط و دور آدم برفی حسابی چرخید و آواز خوند.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha❣