#مرگ_در_غربت
میانسال بود، هر روز چهارپایهاش را جلوی مغازه میگذاشت و سلام مشتریان را به گرمی پاسخ میداد. دو مرد جوان هم کارهای مغازه را انجام میدادند. آن روز غروب از شیشه ماشین دوباره او را دیدم، مثل همیشه نشسته بود و خیره شده بود به طرف چپ خیابان... یک سوال از ذهنم گذشت که کسانی که مثل او مهاجرت کردهاند، چقدر از زندگی خود راضی هستند و آیا در ایران با همین شغل احساس بهتری نداشتند؟ گذشتم و صبح روز بعد مثل همیشه گوشیم را باز کردم که اخبار را بخوانم.... ناگهان دیدم گروه ایرانیها پر شده از اخبار نگرانکننده درمورد او... آقای اسماعیلی دچار سکته قلبی و در بیمارستان بستری شده بود...
باورم نمیشد، یک لحظه یاد دیروز افتادم که از شیشه ماشین ناخودآگاه ذهنم روی او قفل شد... دنیا میگذرد، مثل همان لحظهای که من از پشت شیشه ماشین آقای اسماعیلی را دیدم و گذشتم و حالا اخبار حکایت از کوچ قریب الوقوع او داشت...
چند روز بعد در حالی که در قطار به سمت فرودگاه هامبورگ بودیم، خبر رسید که آقای اسماعیلی به رحمت خدا رفت... چه مرد خوبی بودند...گاهی همسرم از مغازه او خرید میکردند و خیلی به همسرم لطف داشتند... خدا رحمتشون کنه...
اینجا گاهی مهاجرانی را میبینم که میانسالی رو رد کردن و به قول معروف آردهاشونو بیختن، الکهاشونو آویختن و حالا از یک چیز وحشت دارند؛ مرگ در غربت! مرگ در سرزمینی که به آن تعلق نداری حتی اگر یک عمر در آن زندگی کرده باشی...
پ.ن: عکس از مغازه آقای اسماعیلی در نزدیک منزل ما
https://eitaa.com/joinchat/1349845350C650a95cb24