eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻حق‌پـدرمادرت‌روچطورادا‌میکنی؟.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-مقدمھ‌پریدن(:🌱 تھذیب‌نفسوازکارای‌کوچیک‌شروع‌کن! مثلادلت‌نمیخواد‌ظرفاروبشوری ولےبروبشورشون🖐🏼 پارودلت‌بزاردیگھ :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میخوای بری بیرون شارژ و بسته بخری😳 توی این وضع کرونا ؟! 😱 ( از پرداخت ایتا بخر👈🏻 😍 🔴الان خودپرداز ها پر از ویروس کروناس☹️ نمیتونی پرداخت کنی؟! ( از پرداخت ایتا پرداخت کن👈🏻😍 ♻️کلی چیز دیگه توی( پرداخت ایتا ) جمع شده😍 (انتقال💰،خرید از فروشگاه‌ها🛒) خرید با پرداخت ایتا مطمئنه و معتبر👌 ✅ از خدمات پرداخت ایتا استفاده کن و از حمایت کن🇮🇷🌷 👌برای اطلاعات بیشتر👈 راهنمای جامع ایتا 👌برای مشاهده‌ی لینک شیشه‌ای آپدیت کنید.
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟ -جانم؟ +و آنگاه کہ تنها شُدے و در جستجویِ تڪیہ‌گاه مطمئنے هستے بر من توڪل کُن..🙃 ‍‎‌‌‎🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین -به نظرت می تونم الان باعمو درمورد تو صحبت کنم ؟! تموم وجودم نبض شد .سلول به سلول ، مو به مو... لبخندم واضح شد و جوابم قاطع : _نباید کاری به حرف و نظر بقیه داشته باشی ...تو حرفتو بزن . چشمان نافذش توی صورتم چرخ می خورد که جواب داد: -آخه با این شرطی که آقا جون گذاشته ... چشمانم رو دوختم به میز چوبی و با سرانگشتان دستم به میز ضربه زدم : _خب شرط آقا جونم حقمونه ...مگه غیر اینه ؟ آرش تکیه اش را به پشتی صندلی محکم کرد و پوزخند زد : _پس تو باحرف های بقیه و کنایه هاشون ناراحت نمی شی ؟ چرا باید ناراحت می شدم ؟ مگر حرف بقیه مهم بود؟ مگه من و آرش مهم نبودیم ؟ یا نکنه آرش دودل بود. تردید مثل سوزش آتشی بود که قلبم رو بد جوری می سوزاند. -تو...توی تصمیمت مصممی ؟! حلقه های نگاهش چند ثانیه به من خیره ماند و بعد همراه با نفسی چرخید سمت پیشخوان رستوران و بلند گفت : _سفارش ما حاضر نشد ؟ -الان حاضر می شه . این طفره خودش جواب سئوال من بود .و من حق داشتم دلخور باشم .روی یک برگه کاغذ حساب باز کردم و حالا.... وقتی سکوتم با دلخوری گره خورد آرش گفت : _تردید ندارم ولی ترس چرا . ترس ! کدوم عاشق ترس به دلش راه داده که آرش دومیش میبود ؟! من هرچه اسوه ی عاشقی سراغ داشتم همه سر نترس داشتند ...اون از فرهاد کوهکن که از سختی کوه و سنگ نترسید ، اونم از مجنون که از شکستن ظرفش به سمت لیلی نترسید . -الهه ... چی شد که یکدفعه تحریم نگاهم را شکستم وچشم به نگاهش سپردم ، نمیدانم . خط لبخند لبانش کشیده تر شد: _اگه بدونم جواب تو مثبته....نترس میشم ...بهت قول می دم الهه ... محبوس شدم بین نفس های تندی که می خواست سینه ام را بشکافه و من اجازه نمی دادم.تاپ تاپ قلبم که بالاتر رفت ،نفس هایم را محکوم به آزادی کردم و همراه با چند نفس بلند ، گفتم : _خیلی بی مزه بود واقعا . -چیش بی مزه بود ! ترس من ! -نخیر ....این طرز حرف زدن . -نگفتی حالا....جوابت مثبته ؟ این شمرده شمرده حرف زدنش ، یه جوری حالم رو خراب می کرد که بمب اتم یه شهر رو ، نه . لبم را گزیدم تا از دردش هیجانم را کور کنم و نفسم را به شمارش عادی خودش برگردونم .سکوتم کمی طولانی شد که ارش پوفی کشید و گفت : _پس تو تردید داری ؟ فوری سرم بالا آمد.از گوشه ی چشم نگاهم کرد که زبانم بی اختیار باز شد : _تردید ندارم ....جوابم مثبته ولی ...از ترسی که تو گفتی می ترسم . خندید . بلند و جون دار: _نترس ،...اگه دل من قرص باشه ...سرم نترس می شه. سینی پیتزا روی میز نشست تا وقفه ای خوشمزه باشه بین حرف های عاشقانه ی ما رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🍃رمان آنلاین اثرنویسنده محبوب سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش پیاده شدم که سرخم کرد و از چارچوب کوچک پنجره ی سمت شاگرد گفت : منتظر شنیدن یه بمب خبری ، توی فامیل باش . نیشخند زدم : _هستم . بند کیفم رو روی شونه ام محکم تر کردم و گفتم : _برو ممکنه کسی مارو ببینه . سرش به اطراف چرخید و گفت : -کسی نیست جز ... اون ...اون حسام پسر دایی ات نیست ! شوخی بدی نبود!حسام سر خیابون اصلی خونه ی ما ! پوزخندم که ظاهر شد ، آرش اخمی جدی در جوابم به صورت آورد: _آره...خودشه ...حسامه ...نگاه کن. -وای ترسیدم ...اونم از حسام ...بسه مسخره بازی درنیار ...برو... سری کلافه از طنز کلامم تکون داد: _داره می آد ... بفرما ...خود خودشه . ایندفعه دیگه خنده ام گرفت و با حرص از اینهمه اصرارش به ادامه ی شوخی اش گفتم : _اصلا خودش باشه تو روشم می گم ... -الهه خانم . صدای محکم و پرابهت حسام بود.خشکم زد.حتی چشمانم میخ شد وسط حلقه های چشمان آرش.حسام جلو اومد و کنار شونه ام ایستاد .نگاهم روی همان یقه ی کیپ شده اش بود. -سلام آقا آرش ...چرا سرخیابون ؟بفرمایید منزل عمه جان ... نفس آرش محکم از سینه بیرون زد و سرش را سمت شيشه ی جلوی ماشین برگردوند: _ممنون دیر شده ...خداحافظ. حسام سرش رو از کنار پنجره ماشین بلند کرد و آرش با یه تکاف از جلوی پاهام مثل برق و باد رفت که رفت .حالا من مونده بودم و جناب هیولا! حتی آبی در گلویم نبود تا قورتش دهم . لبانم رو از هم باز کردم و گفتم : _سلام . صدایش با همان جدیت قبل برخاست : _علیکم السلام...تشریف بیاریید لطفا . بعد راسته ی ورودی کوچه مون رو گرفت و رفت . دنبالش رفتم .اما باترس . اگه حرفی به مادر می زد ، چی میشد؟! چند قدمی دویدم و رسیدم به شونه ی حسام و فوری گفتم : -میگن ... راز کسی رو فاش... جمله ام بدون فعل ناقص ماند که جواب شنیدم : _بله ...می دونم الهه خانوم ...شما رفتید جزوه از دوستتون بگیرید. تا کجای کارم رو خونده بود فقط خدا می دونست . رسیدم درخونه که من رفتم سمت درو اون رفت سمت ماشین . یه لحظه از این همه تفاهم تعجب کردم .ماتم برد و خیره نگاهش کردم .لحظه ای نگاهم کرد و بعد زیر لب چیزی گفت . نشنیدم چه جمله ای بود ولی حدس زدنش سخت نبود . یا ، لا اله الا الله گفت یا ، استغفرالله . یعنی فقط از حسام همین اذکار ، انتظار میرفت. بعد نگاهش را به امتداد کوچه چرخوند و کف دستش رو زد روی سقف ماشینش . -بیا ديگه ...نکنه الان می خوای بری درس بخونی ؟ از لحن خودمونی کلامش شوکه شدم .باز ترس برم داشت .رفتم سمت ماشینش و با هر قدم در تقلای حرفی بودم که التماس کلامم را توش گم کنه . -حالا کجا می خوای بریم ؟ -منزل ما ... شام دعوتید خونه ی ما . -مامان چیزی نگفت . نشست پشت فرمون و من به اجبار روی صندلی شاگرد نشستم . -گفته ولی شما زیادی هول بودی بری جزوه از اون دوست خیالی بگیری و واسه همین فراموش کردی . کنایه اش بدجوری ته دلمو خالی کرد.اخمام رو توهم کردم و گفتم : _اصلا من نمی آم ... به بقيه بگو درس داشت ... نگه دار می خوام پیاده شم . پوزخندی زد و گفت : _یا ایوب پیامبر ...خودت صبر بده ... 📝📝📝 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃رمان آنلاین #الهه_بانوی_من اثرنویسنده محبوب #مرضیه‌یگانه #پارت11 سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش
❤️به عشق کاربرای جدیدی که امشب و دیروز تشریف اوردن کانال❤️ امشب یه پارت اضافه زدیم براتون😍😍 خوش اومدین عزیزان🍃🌸
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. . . || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
خوش اومدین عزیزان❤️🙏 کانال 😍👆😍 بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم تواین کانالمون میزاریم جانمونید که خیلی خاص پسنده و محشره🙈😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اے تجلی آبی ترین آسمان امید دلــ💗ـــہا بہ یاد مي تپد و روشـــ☀️ــنی نگاه بہ افق ظہـور توست 🤲 بیا و گـ✨ـَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍 🌾 🌸🍃