رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت63
.
طاقت نیاوردم .انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
چقدر این بیت شعر با حال و روز من همخونی داشت . اما حسام چرا ؟
حسام چرا سوخته باشه؟ اونکه جز تسبیح و ذکرگفتن تاحالا به کسی نگاه نکرده که حتی عاشق بشه ؟ حتم داشتم منظورش عشق خدا بوده وگرنه حسام کجا و عاشقی کجا ؟! صدای چرخش کلید افکارم را برهم زد. در خونه باز شد . مادر بود . تا در رو باز کرد ، نگاهش به من افتاد .درخونه رو پشت سرش بست و با نگاه چشمای خیسش به من خیره شد .
دلم ریخت . نه ... من طاقت این درد رو نداشتم .اشکاش از اعماق قلبش ظاهر شد به چشمایی که یک ماهی بود فقط اشک رو در خودش دیده بود . لباش رو از هم باز کرد و گفت:
_الهه!
قلبم ریخت.فقط نگاهش کردم .حرفی نبود بزنم .حال و روزم تماما حرف های دلم بود.چشمام رو لحظه ای بستم و فقط آروم اشک ریختم .سکوت مادر که طولانی شد ، حدس زدم که اونم پا به پایم داره گریه می کنه . همون موقع بود که لبانم به قطرات اشکم تر شد و قفلش باز :
-بگو مادر ... دیگه سخت جوون شدم ...نترس ...طاقت دارم ...دیگه بلای اصلی سرم اومده ... این که دیگه چیزی نیست .
-جواب آزمایش منفیه .
فکر کردم اشتباه شنیدم .چشم باز کردم و تعجب و سئوال نگاهم را به مادر دوختم . که لبخندی زد و گفت : _منفیه ... خدا رو شکر منفیه .
ببین کارم به کجا رسیده بود که برای یک جواب منفی آزمایش ، داشتم لبخند می زدم. چرا؟ کم بلا سرم آمده بود؟ کم غم دیده بودم ؟ که حالا بخاطر منفی بودن جواب آزمایش به روی زندگی لبخند بزنم ؟! اینم دستاورد جدید عشقی بود که مرا تا پای جان برد اما زنده نگه داشت تا برای نبود یادگاری از اثر این عشقِ خام ، بخندم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت64
شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ولی امسال نه ویلایی بود و نه آقاجونی .دایی محمود اصرار داشت که شب یلدا بریم خونه ی اون ها ولی من حوصله نداشتم اما مگه می شد به پدر و مادر ، نه بگم . مادر اونقدر روی من حساس شد ه بود که تا می گفتم " حوصله ندارم " می زد زیر گریه و هرچی از دهانش در میآمد ، نثار آرش می کرد.
با اونکه دل خوشی از آرش نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم ناسزاهای مادر رو بشنوم .مجبور شدم که برم .اما دیگه از بین مانتوهای رنگارنگم ، رنگی نبود که به دلم بشینه جز همون مانتوی مشکی و روسری و شال همرنگش . با اونکه چهلم آقاجون تموم شده بود و همه لباس های مشکی شون رو در آورده بودند اما من هنوز دلم می خواست لباس مشکی ام به تنم باشه . بهونه برای اینکار زیاد داشتم . محرمه، ماه صفراومده ، تا سال آقاجون می خوام مشکی پوش باشم . این بود که باهمون مانتوی مشکی و شال همرنگش ، به اجبار ، بخاطر حال مادر که انگار بیشتر از من افسرده شده بود، رفتم خونه ی دایی محمود . زن دایی طاهره خیلی تدارک دیده بود.دلم نمی خواست باعث زحمتش بشم ولی انگار یه جورایی ، همه بخاطر من اونجا جمع شده بودند.حتی حسام که همیشه سرسنگین بود و جدی ،حالا شوخ طبع شده بود و مزه می پروند . روی مبل تک نفره نشسته بودم و لب به هیچ کدوم از تنقلات روی میز جلوی رویم نزدم . نه ذرت بو داده ، نه آجیل ، نه تخمه ، نه حتی انار دون کرده ی دست زن دایی . دلم از دیدن انارهای دون کرده گرفت . یاد باغ آقاجون افتادم و انارهایی که هر سال ، شب یلدا توی کاسه های بلوری قدیمی خانم جان ، کاسه کاسه می شد و آخ که چه مزه ای داشت.
-الهه ... چرا هیچی نمی خوری ؟
هستی بود.فقط نگاهش کردم که انجیر خشکی از توی ظرف آجیل روی میز برداشت و گفت :
_اینو بخاطر من بخور.
-میل ندارم ... معده ام هم بهم می ریزه .
-انجیر واسه معده خوبه.
سرم رو به علامت رد درخواستش بالا دادم که آهی کشید.البته نه به غلظت آه های پر از آتش من و گفت :
_می خوای امشب یه آتیش به پا کنیم ؟
منظورش رو نگرفتم و گفتم :
_نه بابا توی این سرما کجا آتیش درست کنیم ؟
خندید و با گوشه ی چشم به حسام اشاره کرد:
_از اون آتیش ها که حسام رو می سوزونه .
نگاهم رفت سمت حسام . داشت یک لطیفه ی بی مزه رو چنان با آب و تاب تعریف می کرد که همه مجذوبش شده بودند . پوزخندی زدم :
_نه ....حوصله ی این کارا رو ندارم .
-الهه ... خودتو فدای عشق آرش نکن . اون نامرد هر کاری کرده ، تموم شد ... تو که نباید تا آخر عمرت به پای عشقش بسوزی ؟
سرم رو فقط تکون دادم وگفتم :
_تو نمیدونی هستی ... نمیدونی و نمیتونی که بدونی من چی کشیدم و چی می کشم ... خدا نصیب نکنه ولی سخت تر از اونیه که حتی فکرشو میکنی .
چشمای پر غصه ی هستی به من خیره موند و من برای فرار از نگاهش ، به حسام نگاه کردم . میون خنده های پر انرژی و بلندش ، لحظه ای چشمش به من افتاد . لبخندی زد و نگاهشو با متانت ازم گرفت .حتی غصه ی نگاهم ، حال و روز حسام رو هم خراب می کرد! شده بود نماد بدبختی .
هرکی چشش به من می افتاد ، لبخند از یادش می رفت !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت65
نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من !
-عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده.
از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن .
-ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون .
سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت :
_فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه .
خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود.
-من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم .
لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت:
_تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای .
-حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟
-قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه.
_می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه!
حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد:
_قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه .
سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد :
_من کی همچین حرفی زدم !
صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد:
_پس چی ؟ منظورت چی بود؟
دایی بلند گفت :
_چی شده باز؟
حسام کف دستشو بالا آورد:
_هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده .
بلند و عصبی گفتم :
_آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده .
حسام عصبی زیرلب گفت :
_استغفرالله .
فریاد کشیدم :
_بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی .
حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت :
_به خدا منظورم ....
-منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه .
عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت66
بارفتن حسام ، همه سکوت کردند .البته سکوتشون از ناراحتی بود. خودمم نفهمیدم چی شد .اصلا نفهمیدم چرا دلم خواست به جای درست کردن یه سالاد آتیشی ، یه آتیش دیگه به پا کنم .که به پا شد . همه چی رو الکی الکی انداختم گردن حسام بیچاره و اونو از خونه بیرون کردم .اما دلم خنک نشد.آروم نشدم .عذاب وجدان گرفتم . دلم سوخت .خودم سوختم .چون واقعا میدونستم که قصد حسام چیه و من چرا بیخودی دلم کشید که جنجال به پا کنم .
شام اونشب زهرترین شام شب یلدایی شد که خوردم . حسام برنگشت و همه سکوت کرده بودند و گه گاهی فقط تعارف های الکی زن دایی بود که شنیده می شد . ما تا ساعت 12 شب خونه ی دایی موندیم و با نیومدن حسام ، رفع زحمت کردیم . اما توی ماشین مادر به جای حسامی که رفت و بحث روکش نداد دنباله ی بحث رو گرفت :
_چته الهه؟ چرا امشب اینجوری کردی ؟
-چطوری کردم ؟
-خودت خوب می دونی که حسام فقط می خواست باهات حرف بزنه ... نه قصد دلسوزی داشت نه تمسخر ...
سر سخت بودم .اونقدر که حتی به رو نیارم که دلم بحال حسام سوخته و گفتم :
_من ازش خواستم باهام حرف بزنه؟ بیخود کرده که می خواسته حرف بزنه .
مادر عصبی جواب داد:
_من نمی فهمم چرا تلافی آرشو سر این پسر بی گناه خالی می کنی ! دلم خیلی امشب به حالش سوخت .... ندیدی از اول مجلس فقط می خواست تو رو بخندونه ؟ اونوقت تو مثل برج زهرمار نشستی روبه روش و آخرشم سر هیچی صداتو گذاشتی رو سرت که بذاره بره .
حوصله نداشتم که مادر بخواد حرف ها و حرکاتم رو تحلیل و تفسیرو نقد کنه واسه همین عصبی جواب دادم :
_دلتون نسوزه ... همه ی پسرا نامردن .
پدر هم حرفم رو تایید کرد:
_تو دلت به حال خودت بسوزه خانوم. حسام اگه منظوری نداشت ، پس سر حرفو باز نمی کرد.
مادرعصبی تر شد :
_فکر کردی حسام مثل پسر برادر نامرد توئه ! که پسرشون همه چی رو چاپید و برد و فرارکرد ، بعد یه پاکت پول پاتختی رو برداشتند آوردند که حق الهه است !حق الهه این بود که می رفت شکایت می کرد تا حقشو از همون پدرآرش بگیره که دست پسرشو گرفت و اومد خواستگاری .
پدر هم عصبی شد :
_به برادر من چه؟! آرش نامردی کرده، مجید چکاره است ؟
-واسه چی ازش حمایت کرد! چرا گفت من دلم می سوزه که ویلای آقا جون حق آرش منه که قبل از همه ی حرف عشق الهه رو زده بوده !؟
پدر محکم نفسش رو خالی کرد و جواب داد:
_حالا که چی ؟! میخوای بگی آرش بده ، حسام خوب ؟ باشه قبول بابا ، پسر برادرشما پیغمبر ، پسر برادر من یزید ، خیالت راحت شد ؟
مادر زیر لب باز غر زد:
_چقدر گفتم حسام خیلی آقاست ، حسام خیلی مَرده، .... چشم پاکه ، شغل خوب ، کارخوب ، درآمد خوب ، چی گفتی تو؟گفتی از حسام خوشت نمی آد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت67
اینبار من فریاد زدم:
_مادر من .....حسام آقا ، حسام شاهزاده پسر ، که چی؟ حسام که خواستگار من نبوده ! آرش خواستگار من بوده ....
پدر هم ادامه حرفم رو زد:
-حالا چون حسام خوبه ، برم بهش بگم بیا دختر منو بگیر !! چه حرفایی میزنی تو!
مادر آهی از سینه اش بیرون داد:
-آره حالا مسخره کنید ....شما گوهر شناس نیستید!! وگرنه این بلا سرمون نمیومد.
گوهر شناس !! آره من از اول هم از جواهرات بدم میومد. بدلیجات دوست داشتم وگرنه گول عشق دروغین آرش رو نمی خوردم. اشک توی چشام جوشش کرد:
-این بحث ها بی فایده است. حتی اگر حسام هم پا پیش میگذاشت ، من اونقدر دل به آرش بسته بودم که بهش جواب نه بدم.
مادر قاطعانه پرسید:
-حالا چی؟ حالا که آرش رفته، حالا که بر نمیگرده ، حالا که طلاق گرفتی و چهار ماهه از طلاقت میگذره .
حسام !! من حسام رو هیچ وقت به چشم همسر ندیدم. حتی نمی تونستم بهش فکرکنم. خنده دار بود. سکوتم که طولانی شد، مادر گفت:
-می بینی .... تو هنوزم داری به اون نامرد فکر میکنی.
یکدفعه، تمام غصه هام رو توی حنجره ام ریختم و فریاد کشیدم:
_من به آرش فکر نمی کنم ولی الان من با گذشته ام فرق دارم ، الان یک زن مطلقه ام نه یک دختر مجرد .....همین الانش دیگه خواستگارهای قبلی من، سراغم نمیآن ، چون اونا پسر مجردن و من .....
گفتنش سخت بود . به اندازه همه ی روزایی که با خودم کلنجار می رفتم تا با اسم یه زن مطلقه، کنار بیام. بغض کردم. مادر سکوت کرد و پدر عصبی، اعتراضشو سر بوق زدن و دعوا با ماشین های توی خیابان خالی کرد. یه چیزایی رسم بود. حالا کسی رسم کرده بود و کجا و چطوری نمی دونم. ولی رسم بود که مثلا پسر مجرد ، بره خواستگاری یه دختر خانم ، نه یه زن مطلقه یا بیوه. این شکستن رسما، خودش یه قانون شکنی عرفی بود. رد کردن یه خط قرمز . انگار قانون مردم با قانون شرع و اخلاق فرق داشت و من فقط به خاطر اینکه اصلا حوصله ی دردسر و شنیدن کنایه های مردم رو نداشتم تابع این رسم و قانون عرفی شده بودم. ثانیا من اصلا نمیتونستم به حسام فکر کنم. حسام برای من همیشه یه دشمن محسوب میشد. نمیگم مثل برادر می دیدمش ، نه ..... چون واقعا این طور نبود ولی اونقدر از بچگی با حسام لج بودم که حالا نمیتونستم فکر کنم حتی به طور فرضی هم به خواستگاریش بعله بگم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت69
اصرار مادر به بهونه های من غالب شد .مجبور شدم همراه مادر و پدر به خونه ی دایی محمود برم .البته خونه ی دایی محمود ، شب چهارشنبه سوری یه صفایی داشت .چون حیاط بزرگی داشت و توی حیاط هر سال آتش درست می کردند. یه تخت چوبی هم کنج دیوار حیاط تکیه می دادند و زن دایی قالیچه پهن می کرد و بساط تخمه وآجیل براه می افتاد.آتش و سیب زمینی ذغالی و این حرفا ، منو یاد باغ آقاجون می انداخت.اتفاقا اونشب هم زن دایی قالیچه پهن کرده بود و همه روی تخت توی حیاط نشسته بودند .حسام هم پای یه دسته چوبی که روی منقل بزرگ روی زمین وسط باغچه حیاط ، خودشو سرگرم کرده بود . کنار هستی نشسته بودم و داشتم به آتیشی که حسام می خواست به پا کنه نگاه می کردم که هستی گفت :
_الهه ...می خوام یه چیزی بگم .
-بگو.
-بسه تو رو خدا ... شش ماهم تموم شد .آرش دیگه برنمی گرده ، خودت واسه آرش حیف نکن .
بااخم نگاهش کردم:
_کی گفته من منتظر آرشم ؟
-رفتارات اینو نشون می ده .
آهی سردادم و گفتم :
_منتظرش نیستم ولی بدم نمی آد برگرده وبه پام بیافته تا ببخشمش ... لحظه شماری می کنم که یه روزی بر سه که بیاد و التماسم کنه و من درعوض تک تک روزهایی که بخاطرش اشک ریختم و کنایه شنیدم بهش بگم ، نامردیش قابل جبران نیست .
هستی باذوق گفت:
_پس همین حالا یه فکری واسه خودت کن .
-چه فکری ؟!
-ازدواج کن خب ... حیف نیست که واسه همچین نامردی بسوزی !
باز گره ابروانم محکم شد :
_یه چیزی می گی ها ... شوهر کجا بود تو هم !
خندید و سرش روتا کنار گوشم به جلو کشید :
_پیدا میشه .
-برو دلت خوشه ... کدوم خری حاضر میشه بیاد یه زن مطلقه رو بگیره ؟
هستی بی معطلی توی گوشم زمزمه کرد:
_یکی مثلا حسام .
از حرفش خنده ام گرفت :
_آره این خریت از حسام برمیآد واقعا!
هستی اخم هاشو تو هم کرد:
_دلتم بخواد...داداشم ماهه.
-آره می بینم ... دوساعته داره با اون چوب ها یه آتیش درست می کنه .
البته یه کاری رو خوب بلده ...اینکه راه بره و تسبیح بچرخونه و هی بگه استغفرالله ، لااله الاالله.
هستی پکر شد و زیرلب گفت :
_خب دلش پاکه داداشم .
-برمنکرش لعنت ... ولی من دل پاک نمیخوام هستی ، من یه دل عاشق می خوام .
هستی باز ذوق کرد وگفت :
_حالا ولش کن ... هستی از روی آتیش بپری یا نه ؟
-نه بابا ... من اونقدر بدشانسم که اگه بیام از آتیش بپرم ، آتیش گُر میگیره و میشم سوژه ی چهارشنبه سوری.
هستی از کنارم برخاست و برخلاف من، رفت تا از روی آتشی که حسام به پا کرده بود ، بپره و پرید.نگاهش می کردم . یه جورایی بهش حسودی ام می شد . به دنیای دخترونه ای که مثل من دست خورده ی یه نامرد نشده بود.شیطنت هاش منو یاد الهه ی گذشته ها ی خودم می انداخت.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
😍😍😍پارت جبرانی 😍😍😍
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت70
آخرین چهارشنبه سوری سال هم تموم شد .اونشب خونه ی دایی محمود،حسام برخلاف شب یلدا سعی نکرد تا بامن حرف بزنه .اما بقیه بدجوری به جای اون بهم کنایه می زدند.
دایی که مدام از خاطره ی سالاد فلفلی من می گفت و زن دایی از خاطرات دوران نوجوانیم . از یه سال چهارشنبه سوری که بد جوری با حسام دعوام شد وقتی حسام داشت از روی آتش میپرید ، یه کم نفت ریخته بودم توی آتیش .البته طوریش نشد ... فقط دست و پاهایش یه کمی سوخت .
به قول مامان ، من یه آتیش پاره بودم ولی تقریبا شش ماهی بود که آتشم خاموش شده بود.اونشب تنها کسی که فقط توی سکوت به بقیه خیره شده بود و از جمع شاد بقیه فاصله داشت ، من بودم . همون جا بود که دایی محمود قرار یه سفر چند روزه رو توی تعطیلات عید گذاشت . بقیه هم موافقت کردند.حتی پدر که همیشه غر میزد و حاضر نبود با دایی محمود همسفر بشه .مادر که انگار واسه من عروسی گرفته بود ، که از خوشحالی اونقدر ذوق کرد که فکر کردم الانه که سکته کنه .
واقعا حوصله ی سفر با دایی محمود رو نداشتم ولی بازم مادر اونقدر غر زد که تومیخوای سفر رو به ما هم زهر کنی و این جور حرفا که مجبور شدم قبول کنم که عید اون سال با دایی محمود همسفر بشم .
قرار سفر گذاشته شد و دو روز آخر سال ، چمدون بستیم و راهی سفر شدیم .
هنوز نمیدونستم کجا می ریم ولی کم کم فهمیدم که میریم شمال ، روستای زیبایی که مادر زن دایی ، مادر زن دایی طاهره اونجا خونه داره. اسمش سخت بود و یادم نمی موند اما می دونستم که روستای سر سبزیه و یه امامزاده تو خودش داره . بیشتر از این که از سرسبزی روستا ذوق کنم از وجود همون امامزاده ، ذوق کردم. دلم می خواست برم بشینم کنج دیوار امامزاده و واسه سالی که واسم زهر شده بود گریه کنم و واسه سالی که داشت میومد ، ناله بزنم تا بجای اون زهری که از سال قبل توی خاطراتم به جا مونده بود ، طلب خیر و شادی کنم .
خسته بودیم ولی چون صبح زود راه افتادیم ،برای ظهر رسیدیم به خونه ی زیبا و روستایی خاتون .خاتون با اونکه سنش نزدیک شصت و پنج سال بود ولی اونقدر سرحال و سر زنده بود که آدم حض می کرد.
یه چادر بسته بود دور کمرش و یه روسری سفید محکم دور تا دور سرش .
بالای ایوان چوبی خونه اش ، کنار نرده های ایوان ،مدام یه جمله رو تکرار
میکرد:
_خَله خِش بیَمونی
خَله عجِب بَیه
اینجِه شِمِه کفش وِجونِه
اَمِه چِشِ سر قدِم بِشتِنی .
که منظورش رو نمی فهمیدم .که زن دایی کنار گوشم گفت :
_داره میگه خوش اومدید ، قربون صدقتون میره .
با لبخند به چهره ی مهربون خاتون نگاه کردم و بلند گفتم :
_ممنون خاتون جان .
یکدفعه انگار نگاهش به من افتاد . چنان ذوق کرد که پله های چوبی رو دوتا یکی کرد و اومد وسط حیاط و منو محکم بغل کرد. متعجب از اینهمه احساسش فقط دستم رو چندین بار به کمرش زدم تا اینکه منو از آغوشش جدا کرد و گفت :
_الهه جان تویی؟
-بله...
-قربان تو برم من ...خوش آمدی گلم ...خوش آمدی .
احساس کردم بین آنهمه مهمان ،من یک فرشته ای هستم که از وسط آسمان افتادم روی زمین .خاتون منو همراه خودش سمت خانه کشاند و در حالیکه مرا ازجمع بقیه جدا می کرد بلند صدا کرد :
_حسام جان ... چمدون الهه رو بیار ... آقربان پسر ...
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت71
شوکه از این تفاوت بارز استقبال خاتون ، همراهش رفتم .من رو سمت اتاق بزرگی که احتمالا اتاق پذیرائی اش بود ، برد . دلم رو توی سادگی اتاق ، کنج طاقچه ی نقلی و قشنگش گذاشتم و از ذوق دیدن اون اتاق ، که به رسم مازندرانی ها ، چیدمانش ساده و سنتی بود و خالی از تجملات امروزی ، یادم رفت که نمی خواستم به این سفر بیام و با اصرار مادر راضی شدم .نشستم کنج اتاق که خاتون که سعی می کرد طوری حرف بزنه که برای من قابل فهم باشه ، گفت:
_برم واسه ی گل دخترم چایی بیارم .
و رفت . زانوهام رو بغل زدم و به در و دیوار اتاق خیره شدم . پرده ی ساده ای به پنجره بود . از آن نوع سادگی هایی که فقط توی خانه های مادربزرگها میشه پیدا کرد.حسام وارداتاق شد و چمدانم رو کنار در گذاشت .
حتی نگاهم نکرد . رفت سمت پنجره و پنجره های بسته ی اتاق رو باز کرد و یه نفس عمیق از هوای پر از رطوبت حیاط رو به سینه دعوت کرد .مادر و پدر هم پشت سرش وارد اتاق شدن و مثل من محو سادگی خانه :
_وای خدا !! ببین حمید ! چقدر اینجا قشنگه !
پدر فقط سری تکان داد.دایی هم همراه هستی وارد اتاق شدند و دایی به رسم مهمان نوازی گفت :
_کیف کن الهه .... خاتون مادر زنم نیست مثل مادرمه ... اونقدر مهمون نوازه که نگو ... بعد از ظهر برید یه دوری توی روستا بزنید ،حال و هواتون که عوض می شه هیچی ... اخلاق و رفتارتونم عوض می شه .
-الان بامن بودی دیگه دایی جون ؟
دایی یکدفعه به طرز بامزه ای گفت :
_واای خاک عالم ... اینقدر معلوم بود؟
صدای خنده ی همه بلند شد .حتی حسام که هنوز کنار پنجره ایستاده بود و وانمود می کرد داره طبیعت بیرون رو نگاه می کنه .
زن دایی و مادرش هم همراه سینی بزرگ چای وارد اتاق شدند:
_خوش اومدید...
خاتون باهمون لهجه قشنگی که داشت گفت :
_غذا حاضره ... چایتون رو که بخورید، سفره میندازم .
مادرگفت :
_باعث زحمت شدیم خاتون جان .
لبش را گزید و سرش رو به علامت زشتی حرف مادر پایین داد:
_نگو قربان تو برم من ... مهمان حبیب خداست ... خوش آمدید.
حسام هم بالاخره از پنجره دل کند و نشست کنار دست خاتون که خاتون یکدفعه دست انداخت دور گردنش و چنان بوسه ی محکمی از گونه اش گرفت که دلم برای خانوم جان خودم تنگ شد .
-قربان پسرم برم ... حسام جان چطوری مادر؟
-ممنون عزیز ... الهی شکر ... زنده ایم .
-زنده باشی پسر ... بفرمایید چایی ... سرد نشه.
لیوان چایی ام رو برداشتم که هستی خودشو برای خاتون لوس کرد و گفت :
_عزیز منو دوست نداری؟ فقط حسام رو میبوسی چرا ؟
-اووه ... چه حسود شدی دختر جان !نترس هستی جان ... دلم واسه همه تان تنگ شده بود ... چقدر خوب کردید که آمدید ... طاهره جان، چایی که خوردی ، سفره ناهارو بیار.
-چشم مادرجان ... بفرمایید.
چایی هم انگار توی اون اتاق زیبای خاتون با عطر نمدار هوای شمال ، یه مزه ی دیگه ای داشت . مزه ای که مرا یاد ویلای آقاجون می انداخت .حس کردم به گذشته ها برگشتم . به همان روزهایی که خانم جان برایم چایی می ریخت و قربان صدقه ام می رفت . چقدر خونه ی خاتون احساس راحتی می کردم . گویی که او راخانم جان خودم می دیدم .
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت72
-الهی شکر.
این جمله رو دایی گفت و همراهش همه از خاتون تشکر کردیم . از پای سفره که برخاستم تا کمک خاتون کنم ،گفت:
_خدایی اگه بلّم تو سفره دست بَزِنی،مگه مِن بَمِردِمه که تو ظرف بَشوری .
زن دایی بالبخند به چهره ی سئوالی ما نگاهی کرد و گفت :
_قسم می ده که شمادست به ظرف ها نزنند.
نگاهی به هستی انداختم که خندید و زن دایی با اخم گفت :
_شما روخاتون نگفته ، فقط الهه ... تو بفرما کمک.
خنده ی هستی تبدیل به لبخند شد :
_من باالهه چه فرقی دارم ؟
چشم غره ی زن دایی که قوت دار شد ، هستی از جابرخاست وگفت :
-خیلی خب ...من که حرفی ندارم ... قربون عزیزم برم .
خاتون و هستی سفره رو جمع کردند که زن دایی برامون از خاتون گفت . از اینکه پانزده سالش بیشتر نبوده که ازدواج کرده و بعد از به دنیا اومدن چند تا بچه که همگی بعد از زایمان مردند ، خدا ، زن دایی رو به خاتون بخشیده . زن دایی هم زود با دایی محمود ازدواج کرده چون انگار دایی محمود زیادی عجله داشته . به اینجای حرف زن دایی که رسیدیم ، دایی محمود گفت :
_نه من عجله ای نداشتم ، این طاهره بود که همش نامه می فرستاد که بیا خواستگاریم .
زن دایی بالشت کوچک کنار دیوار رو محکم پرت کرد سمت دایی وگفت :
-من نامه می دادم یاتو ... شبا کی بود می اومد نامه می انداخت توی حیاطمون و می رفت ؟
دایی درکمال پررویی گفت :
_سوپور محله تون لابد ...
مادر باخنده گفت :
_طاهره جان ... من خودم یادمه که محمود چطوری عاشق شد ...کله ی خدا بیامرز مادر و پدرمون رو خورد تا اومدیم خواستگاری .
زن دایی ابرویی بالا داد که دایی گفت :
_خب حالا که چی ؟ بعد اینهمه سال میخوای چی بگی ؟
زن دایی با لبخند نگاهشو سمت من کشوند و گفت :
_خلاصه که الهه جان ، چند سال بعد از ازدواج من و محمود ، پدرم فوت کرد و خاتون جانِ من تنها شد ولی هر کاری کردم بیارمش پیش خودم نیومد . حتی راضی نشد این خونه رو بفروشیم و واسش توی شهر خونه بخریم .می گفت این خونه بوی آقاجون رو می ده .کلی خاطره داره دیگه .
همراه نفس بلندی گفتم :
_خدایی هم این خونه خیلی قشنگه ... من اگه اینجا بودم شاید اینقدر حال و هوام گرفته نبود.
دایی فوری گفت :
_خب بمون ... تا آخر تعطیلات اینجا بمونید.
-نه دایی ... بابا روز پنجم عید باید بره سرکار .
-خب حالا یه کاری می کنیم که بالاخره یکی باهات اینجا بمونه ، تو غصه شو نخور .
بقیه از این حرف دایی خندیدند و من با تعجب نگاهشون کردم
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت73
از بین اتاق های خاتون ، یکی سهم من شد. اما بقیه اینطور نبود. چرا من یک اتاق به تنهایی داشتم و بقیه نه ، خودش از سئوال کنکور سخت تر بود . به استراحت نیاز داشتم .خسته ی راه بودم . روی زمین دراز کشیده بودم و پتوی ببری قهوه ای رنگی رو از کنج اتاق برداشته بودم و روی تنه ام کشیده که در اتاق باز شد ، مادر بود . نیم خیز شدم که گفت :
_دراز بکش .
بعد جلو اومد و کنار من نشست . متعجب بهش خیره شدم که بی مقدمه گفت :
-بخاطر خودت ، بخاطر حالت اومدیم اینجا.
-می دونم.
-قبول داری که توی این مدت ما خیلی اذیت شدیم ؟ من هرشب باچنان درد قلبی دست و پنجه نرم می کردم که می گفتم امشب ، شب آخر عمرمه.
فقط نگاهش کردم .دردی که ازش حرف می زد، توی اعماق چشماش نشسته بود که ادامه داد:
_پدرتم رو نمی کنه وگرنه خیلی شبا تا صبح واسه خاطر تو توی فکر و خیال رفته و تا صبح خواب به چشماش نیومده .
حلقه های نگاهم رو گره زده بودم به چشمای مادر و گوش می دادم که گفت :
-فقط من و پدرت نبودیم ، حتی دایی و زن دایی ات هم نگرانت بودند ... دلسوزی نبود ... خودِ خودِ درد و رنج بود . بالاخره همه ی ما واست آرزوهایی داشتیم .
آهی کشیدم وگفتم :
_الان این حرفا چه ربطی به خونه ی خاتون و این مسافرت داره ؟
-ربطش اینه که بعد از شام دعوتی شب یلدای خونه ی دایی ات ، حسام تو رو از پدرت خواستگاری کرده .
فوری نشستم و با تعجب دوباره جمله ی مادرو تکرار کردم :
_حسام منو از پدر خواستگاری کرده !!
مادر سری تکون داد که خندیدم .خنده ام از سر تعجب بود و از شدت دیوانگی حسام :
_دیونه است ... کدوم خری همچین کاری می کنه آخه ؟
-الهه!!
-راست می گم به خدا .... من دختر مجرد نیستم که ... یه اسم رفته توی شناسنامه ام و ...
گفتن ادامه ی حرفم جلوی چشمای مادر سخت بود ، سکوت کردم که مادر به جای من حرفش رو ادامه داد:
-وقتی خودش همه ی اینا رو می دونه و اومده خواستگاری ، وقتی دایی و زن دایی ات موافق هستند تو چرا بهونه میآری ؟
سری تکون دادم و زیرلب گفتم :
_ببین کارم به کجا رسیده ! حسام باید بیادخواستگاری من که حال من خوب بشه ؟
-مگه حسام چشه ؟
-چش نیست ... سرش تو یَقَشه ... توی تسبیحش ... چشماش بالا نمیآد که آدم روببینه ... آخه اصلا من و حسام به هم نمی خوریم .
-تو از کجا می دونی که نمی خورید ؟!!اونی که می گفتی می شناسیش و به عشقش ایمان داشتی ، اون بلا رو سرت آورد حالا از کجا می دونی حسام به دردت نمی خوره ؟
کلافه پتو رو پس زدم و از جا برخاستم . تاب نداشتم . یه دور توی اتاق زدم و گفتم :
_پس بگو ... از شب یلدا آقا قهر نکرده ، فکر کرده ، فکر کرده چطور می تونه تلافی کنه ، بعد دیده بهترین تحقیر واسه من اینه که بهم نشون بده که چقدر حرفش توی گوش عزیزای من برو داره ...
-الهه! این چرت و پرت ها چیه سرهم می کنی !
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝