رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت67
اینبار من فریاد زدم:
_مادر من .....حسام آقا ، حسام شاهزاده پسر ، که چی؟ حسام که خواستگار من نبوده ! آرش خواستگار من بوده ....
پدر هم ادامه حرفم رو زد:
-حالا چون حسام خوبه ، برم بهش بگم بیا دختر منو بگیر !! چه حرفایی میزنی تو!
مادر آهی از سینه اش بیرون داد:
-آره حالا مسخره کنید ....شما گوهر شناس نیستید!! وگرنه این بلا سرمون نمیومد.
گوهر شناس !! آره من از اول هم از جواهرات بدم میومد. بدلیجات دوست داشتم وگرنه گول عشق دروغین آرش رو نمی خوردم. اشک توی چشام جوشش کرد:
-این بحث ها بی فایده است. حتی اگر حسام هم پا پیش میگذاشت ، من اونقدر دل به آرش بسته بودم که بهش جواب نه بدم.
مادر قاطعانه پرسید:
-حالا چی؟ حالا که آرش رفته، حالا که بر نمیگرده ، حالا که طلاق گرفتی و چهار ماهه از طلاقت میگذره .
حسام !! من حسام رو هیچ وقت به چشم همسر ندیدم. حتی نمی تونستم بهش فکرکنم. خنده دار بود. سکوتم که طولانی شد، مادر گفت:
-می بینی .... تو هنوزم داری به اون نامرد فکر میکنی.
یکدفعه، تمام غصه هام رو توی حنجره ام ریختم و فریاد کشیدم:
_من به آرش فکر نمی کنم ولی الان من با گذشته ام فرق دارم ، الان یک زن مطلقه ام نه یک دختر مجرد .....همین الانش دیگه خواستگارهای قبلی من، سراغم نمیآن ، چون اونا پسر مجردن و من .....
گفتنش سخت بود . به اندازه همه ی روزایی که با خودم کلنجار می رفتم تا با اسم یه زن مطلقه، کنار بیام. بغض کردم. مادر سکوت کرد و پدر عصبی، اعتراضشو سر بوق زدن و دعوا با ماشین های توی خیابان خالی کرد. یه چیزایی رسم بود. حالا کسی رسم کرده بود و کجا و چطوری نمی دونم. ولی رسم بود که مثلا پسر مجرد ، بره خواستگاری یه دختر خانم ، نه یه زن مطلقه یا بیوه. این شکستن رسما، خودش یه قانون شکنی عرفی بود. رد کردن یه خط قرمز . انگار قانون مردم با قانون شرع و اخلاق فرق داشت و من فقط به خاطر اینکه اصلا حوصله ی دردسر و شنیدن کنایه های مردم رو نداشتم تابع این رسم و قانون عرفی شده بودم. ثانیا من اصلا نمیتونستم به حسام فکر کنم. حسام برای من همیشه یه دشمن محسوب میشد. نمیگم مثل برادر می دیدمش ، نه ..... چون واقعا این طور نبود ولی اونقدر از بچگی با حسام لج بودم که حالا نمیتونستم فکر کنم حتی به طور فرضی هم به خواستگاریش بعله بگم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت67
ترسیده بودم . از اینکه با پیگیری پدر ، هومن باز دست به کار جدیدی بزند و باز من روی نحس پدرام را ببینم . با همان ترسی که داشت مرا به گریه می انداخت فریاد زدم :
-تو رو خدا ....خواهش میکنم ...دنبالشو نگیرید ...خواهش میکنم پدر.
صدای گریه ام با لرزی از ترس پیوند خورده بود که مادر سمتم آمد و مرا در آغوش کشید :
_ولش کن منوچهر فعلا سلامتی نسیم مهمتره...
پدر سری به تاسف تکان داد و محکم نفسش را فوت کرد.هومن هم جلو آمد و برای عوض کردن بحث گفت :
_تو هم زودتر خوب شو که فصل امتحاناته ، عقب نیافتی .
همانطور که سرم در آغوش مادر بود جواب دادم :
-خوبم ولی حوصله نه درس دارم نه امتحان .
هومن اخمی جدی حواله ام کرد:
_یعنی چی ؟ این مسخره بازیا چیه ؟ همه چی به خیر و خوشی تموم شده دیگه ، حالا معنی نداره که هی توی اتاقت کز کنی .
سرم را از سینه ی مادر جدا کردم و مصمم خیره اش شدم :
_مطمئنی همه چی به خیر و خوشی تموم شده ؟!
هومن که اصلا انتظار این سئوال مرا در مقابل پدر و مادر نداشت ، فقط نگاهم کرد که ادامه دادم :
_دستم شکسته ، کابوس هایم رهام نمیکنه ...خواستگاریم بهم خورده ، و خبری از بهنام نیست ...اینا خیر و خوشیه !!
عصبی جوابم را داد:
_تو اگه اون بهنام عوضی رو میشناختی اینقدر واسش بال بال نمیزدی .
مادر محکم معترض شد:
_اِ ... هومن!
-خب راست میگم ... من 15 سال توی سوئد باهاش بودم ، اون عاشق نیست هر روز هوس یه دختر جدید داره ، پایبند زندگی نیست که.
عصبی در مقابل نگاه پدر و مادر گفتم :
_آره ...الان باید اینا رو بگی که دلم کمتر بسوزه که رفته .
مادر و پدر از اینهمه عصبانیت من متعجب شدند که صدای خانم جان که آرام آرام عصایش را روی پله ها میزد و از پله ها پایین میآمد برخاست:
_چه خبره باز ؟!
-سلام خانم جان ، صبحت بخیر.
-صبح شما هم بخیر ... اون از دیشب که نسیم خانم منو سکته داد ، اینم از الان که بیدارم کرد.
از روی مبل برخاستم و در حالیکه گریه ام گرفته بود و عصبانیتم به نهایت خودش رسیده بود فریاد زدم :
_آره خانم جان ...آخه میدونید ... من یه سر راهی ام ...کدوم خل و چلی میآد با یه دختر سر راهی که دو روزی هم گروگان گرفتنش و معلوم نیست چه بلایی سرش آوردند ازدواج کنه....
شما همتون وانمود می کنید دوستم دارید ولی اینطور نیست ... بدتون نمیومد اگه توی همون دو روز ، سرم رو میبریدن و براتون میآوردند.
مادر هه ی بلندی از تعجب کشید و من همچنان با گریه ادامه دادم :
_شما ازم متنفرید ...چون هیچ وقت یه غریبه از گوشت و پوست شما نمیشه ...چرا به من توجه می کنید؟ چرا هوای پسرتون رو که از گوشت و خون خودتونه رو ندارید ؟ من غریبه ام ... یه کسی که 15 سال بهش ترحم کردید ولی دوستش نداشتید .
پدر عصبی پرسید :
_این حرفا چیه نسیم ؟!
-حقیقته ...حقیقت.
خانم جان مقابلم رسیده بود که گفت :
-من فقط شوخی کردم باهات دخترم .
-من با کی شوخی دارم ؟! نمی بینید حالم رو ...هنوز چهره ی اون کثافتی که اذیتم میکرد جلوی چشمامه ... هر شب کلی بسم الله میگم تا بخوابم ، کلی دارو میخورم و کم کم باید سراغ دکتر روانشناسم برم ... من توی این اوضاع با کی شوخی دارم ؟!
بعد بی معطلی از کنار خانم جان گذشتم و در حالیکه صدای گریه ام باعث سکوت و تعجب همه شده بود ، سمت پله ها دویدم .تنها ، تنهایی دوای دردم بود. دوست داشتم فقط در اتاقم بمانم و در سکوتش آرام آرام این حس مبهم و گنگی که داشت مثل جانوری مرموز قلبم را می خورد ، با اشک خالی کنم .
این حس و حال دستآورد تازه ای بود از بلایی که هومن سرم آورد وحالا ادعا میکرد که چیز خاصی نشده و همه چیز به خیر و خوشی تمام شده . هیچ کس جز خودش نمیدانست که سکوتم چقدر عذاب آور است .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝