eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من ! -عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده. از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن . -ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون . سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت : _فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه . خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود. -من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم . لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت: _تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای . -حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟ -قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه. _می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه! حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد: _قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه . سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد : _من کی همچین حرفی زدم ! صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد: _پس چی ؟ منظورت چی بود؟ دایی بلند گفت : _چی شده باز؟ حسام کف دستشو بالا آورد: _هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده . بلند و عصبی گفتم : _آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده . حسام عصبی زیرلب گفت : _استغفرالله . فریاد کشیدم : _بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی . حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت : _به خدا منظورم .... -منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه . عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خواب بودم که حس کردم دستی محکم دهانم را گرفت .چشمانم به دو حلقه ی سیاه خیره ماند و صدای کریهی را توی گوشم شنیدم : _اومدم دنبالت کوچولو . پدرام بود .ترسیده خواستم فریاد بزنم ولی فشار دستش آنقدر زیاد بود که نتوانم .دست و پا می زدم و تقلا می کردم که راه فراری پیدا کنم که نشد . گرمای دستش را روی تن تبدارم حس کردم که یک لحظه دستش از دور دهانم برداشته شد و من با تمام وجودم فریاد کشیدم : _کمک ... نذارید منو ببره ... تو رو خدا. و همزمان روی تخت نشستم . چشمم در اتاق چرخید .زیر نور کم آباژور ، پدرام مخفی شده بود.جایی که در تیررسم نبود.همچنان از ترس می لرزیدم که در اتاقم به شدت باز شد ، هومن بود که فریاد زدم : _ببرش ... از اینجا ببرش ... اومده دنبالم ، یه جا قایم شده ... -کی ؟ -پدرام ... پدرام ... همزمان پدر و مادر و خانم جان هم به اتاقم سرازیر شدند: _چی شده عزیزم ؟ باز در حالیکه با هر دو پنجه ام به پتو چنگ میزدم وخودم را کنج تختم مخفی کرده بودم گفتم : _اومده منو ببره ...نذارید ... تو رو خدا نذارید . پدر چراغ اتاق را روشن کرد: _کسی نیست نسیم جان ...کابوس دیدی عزیزم . مادر جلو آمد و مرا که هنوز حرف پدر که هیچ ، چشمان خودم را هم باور نداشتم ، در آغوش گرفت و با غیض گفت : _خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو . هومن اِی بلندی به اعتراض گفت : _ا .ِ.. شما هم ... همه چی تموم شده دیگه واسه چی لعنت میکنی . مادر عصبی گفت: _چرا لعنت نکنم ؟ ببین چه بلایی سر دخترم آوردن ، شب ها هم دیگه خواب راحت نداره . و بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر داغی تو نسیم جان ....منوچهر بیا ببین ....به نظرم تب داره ها. پدر هم جلو آمد و دستی به پیشانی داغم کشید : _آره تب داره ... یه تب بر ، بهش بده تا بخوابه . مادر مرا روی تخت خواباند و رفت که پدر نگاهی به من انداخت ، نفس بلندی کشید و رو به سمت خانم جان و هومن گفت : _شما برید بخوابید ...من و مینا پیشش میمونیم . خانم جان رفت ولی هومن ماند.هنوز از ترس می لرزیدم که پدر لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید : _خواب دیدی دخترم ...نترس . هومن جلوتر آمد و بی مقدمه گفت : _لرزش از ترس نیست ، تب و لرز داره شاید . پدر سری تکان داد: _آره ...حتما. مادر با یک لیوان آب و یک قرص از راه رسید که پدر گفت : _میگم بیا ببریمش بیمارستان ...تب و لرز داره . -بذار یه قرص بخوره ، خوب نشه میبریمش ، بچه ام تازه از بیمارستان مرخص شده ... باز اسم بیمارستانو جلوش نیار . سرم را بلند کرد و قرص را روی زبانم گذاشت . قرص را با آب قورت دادم که مادر گفت : _برید بخوابید شما ... من بیدارم . اما نه پدر و نه هومن ، هیچ کدام نرفتند .هومن کلافه تر از بقیه بود که گفت : _من بیدارم میخواید شما برید بخوابید. -نه پسرم تو برو ... فردا کلاس داری ... من بیدارم . -تا الانشم بیدار بودم ، شما برید بخوابید ، اگه تبش پایین نیومد ، بیدارتون میکنم . پدر با چشم به مادر اشاره کرد که قبول کند . مادر نگاهی با تردید به من و بعد هومن انداخت و گفت : _باشه. و همراه پدر از اتاق بیرون رفتند . با بسته شدن در ، هومن جای پدر ، کنار تخت نشست . چشمانم رابسته بودم ولی هنوزم میلرزیدم . -راستش رو بگو . چشم گشودم که پرسید : _پدرام بلایی سرت آورده ؟ با لرز چشم بستم و گفتم : _نه . -پس چرا هنوز کابوسش رو میبینی ؟ بغض کرده از یادآوری آن شب سرد در کانکس با پدرامی که می خواست نیت شومش را سرم خالی کند گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝