🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
خوش اومدین عزیزان❤️🙏
کانال #دوممون 😍👆😍
بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم #مرضیهیگانه تواین کانالمون میزاریم
جانمونید که خیلی خاص پسنده و محشره🙈😍
❣ #سلام_امام_زمانم❣
اے تجلی آبی ترین آسمان امید
دلــ💗ـــہا بہ یاد #تو مي تپد
و روشـــ☀️ــنی نگاه #منتظران
بہ افق #خورشید ظہـور توست 🤲
بیا و گـ✨ـَرد #گامہـایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍
#صبحتون_مهدوی🌾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
••
#یڪروایتعاشقانہ💍
روایت همسر شهید
از روزهاےخوشِ زندگے باشهید
ایمان خزاعے نژاد:↓
صبح زود فرداے عقدمان
به تپہ شهداے گمنام جهرم رفتیم،
آنروز ایمان از هر درے حرف زد
و از مسافرتها و گردشهاے
دوران مجردے اش.
کربلا کہ مےرود در بین ششگوشہ
مےنشیند و همانجا آرزوے
شهادت مےکند♥️
وشهادتش را از حضرت مےخواهد.
برایم گفت: پاتوق ایمان و دوستانش
همیشہ خُدا مزار شهدا رضوان بود
تفریحگاھ صبحوشبونصفِ
شبشان بود
ایمان عاشق شهدا بود و #شهآدت
بزرگترین آرزویش.
اما هیچوقت حرفے از رفتن
و شهید شدن تا زمانے کہ درکنارِ
مـᵐᵉـن بود نمےزد.🍃
هر حرفے از رفتن ، نبودن و جدایے
من از ایمان در میان مےآمد،
من را به هم مےریخت و نمےخواست
من را ناراحت ڪند و یا اینکہ
ناراحتے من را حتے ببیند🥰
#ادامہ_دارد..
||
••
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت12
آمپر مغزم در اثر هجوم گرمای بی اندازه ی خون ، داشت منفجر میشد ، آنقدر که دیگه نفهمیدم چطور سر حسام فریاد زدم :
-یاحضرت عیسی ، تو هم اینو شفا بده ...مگه زوره ؟! نمی خوام بیام خب .
صداش بالا رفت :
_نمی خوای بیای یا قراره با جناب آرش خان جایی تشریف ببرید ؟
لج کردم .آنقدر که یادم رفت چقدر از عصبانیت حسام می ترسم و محکم و جدی گفتم :
-آره اصلا...می خوام زنگ بزنم بیاد دنبالم منو ببره بیرون ....
شما چکاره ی منی که هی می پرسی؟! به توچه اصلا .
سرش چرخید سمتم و در یک لحظه چنان عصبانیت ، آن هاله ی سیاه حلقه های نگاهش را درگیر کرد و زهرش را به جانم ریخت که یکدفعه تمام شجاعتم دود شد و ته دلم لرزید . سکوت کردم . یعنی مجبور شدم سکوت کنم . ترسیدم . معلوم نبود توی اون تیله های سیاه چه خبر بود که وقتی با آن جذبه اش نگاهم می کرد ، ترک عمیقی از ترس روی قلبم می نشست .
حرصی بودم . از خودم و آن ترسی که ازحسام داشتم .تا خود خونه ی دایی لال شدم .اما وقتی حسام ماشین رو پارک کرد و من خواستم پیاده بشم ، شجاعت ، یکدفعه به دلم هجوم آورد. در ماشینش رو از قصد محکم بهم کوبیدم و رفتم سمت خونه .انگشتم رو روی زنگ در فشار دادم که صدایش بلند شد:
_چکش بدم بزنی وسط سقف ماشین تا خیالتون راحت بشه ؟با یه در بستن ، ماشین غُر نمی شه ها.
در خونه ی دایی که باز شد ، دویدم سمت پله ها و اونوقت بود که بلند بلند جوابشو با خیال راحت دادم :
-غُرش میکنم حالا ببین ... پسره ی خشک مقدس مذهبی ...نشونت می دم .
پشت در خونه ی دایی رسیدم که هستی در و باز کرد . باحرص کفشامو از پا درآوردم و پرت کردم گوشه ی راهرو .
هستی متعجب از اینهمه عصبانیت فقط نگاهم کرد که تلافی حرفای حسام رو سر اون بیچاره خالی کردم .
-این داداش مزخرف تو فقط به درد خفه کردن میخوره .
-چی شده ؟!
سئوال هستی رو بی جواب گذاشتم و وارد خونه شدم .دایی محمود اولین کسی بود که با دیدنم ، ذوق کرد.
-به به الهه خانم افتخار دادید بالاخره قدم رنجه کردید، تشریف آوردید منزل ما .
یک نفس عمیق چاره ای بود برای نقاب زدن به چهره ی عصبی ام .
-سلام دایی جون ....خب درس دارم آخه .
مادر همونطور که روی مبل نشسته بودم ادامه ی حرفمو کامل کرد:
_آره بچه ام داره همش درس میخونه .
همون موقع حسام هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست و بلند گفت :
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت13
_بر منکرش لعنت ... سلام به همگی . کفری نگاهش کردم . باز یه لحظه نگاهش جدی شد ولی حالا که توی جمع
خانوادگی بودم ، دیگه ازش نمیترسیدم .
رفتم سمت آشپزخونه و با زن دایی حال و احوال کردم . زن دایی هم هنوز از راه نرسیده ظرف بزرگ سالاد شیرازی رو گذاشت جلوی روم و گفت :
_قربونت برم الهه جون اینو نمک و آبلیمو بزن ، کاسه کاسه کن واسه سر سفره .
بعد قوطی کوچک فلفل و نمک رو واسم گذاشت روی اپن . یه نگاه به ظرف بزرگ سالاد شیرازی کردم و یه نگاه به حسام که داشت با مادر حرف می زد .لبمو بی دلیل گزیدم .اگه به مادر می گفت ... چه می شد ؟! دوباره چشمام رفت سمت نمک و فلفل . فلفل !!خودشه . ازکاسه های کوچولوی کنار دستم یه کاسه سالاد کردم و یه قاشق فلفل قرمز زدم . بعد نشونش کردم واسه حسام تا حالشو جا بیارم . باقی کاسه های سالاد هم در امنیت کامل بدون فلفل رها کردم .
-دایی ات هوس سالاد شیرازی کرده !بهش می گم سالا د کاهو بهتره می گه نه ... الا و بلا سالاد شیرازی ... مجبور شدم سالاد شیرازی درست کنم دیگه .
با ذوق از نقشه ای که ريخته بودم و هیجان دیدنش رو داشتم گفتم :
_اتفاقا عالیه زن دایی .
و بعد خیره ی حسام شدم که هنوز داشت با مادر حرف می زد
سفره ی شام پهن شد .خودم مامور چیدن کاسه های سالاد شدم .همه دور تا دور سفره نشستند که سالاد پر از فلفل رو گذاشتم جلوی حسام . تا خواستم کمر صاف کنم و برخیزم ، دایی دست دراز کرد سمت کاسه ی سالاد و من بین زمین و هوا موندم .
-دایی جون ... واسه شما که سالاد گذاشتم .
-نه اون کمه ... من اینو می خوام .
-بدید به من اون کاسه ی سالاد رو ،میرم کاسه ی سالاد خودتونو پر می کنم .
-فرقی نمی کنه الهه جان ...همینو می خورم .
مستاصل دستمو دراز کردم تا کاسه رو از دست دایی بگیرم :
_بدید به من دایی ...من یکی دیگه هم براتون میآرم .
اما انگار دایی لج کرده بود:
_خب یکی واسه حسام بیار اینو من برمی دارم .
لب پایینم رو با دندان هایم محکم گرفتم که دایی با دیدنم با شیطنت پرسید :
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
Γ🌿°○
شبنمےدرحرمٺ
طعنھبھدریازدهاسٺ
هرڪھآمدحرمٺ
قیدِدودنیازدهاست (:
- یاابآعبدلݪـھ♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
اولین تولد بعد از عقدمان بود،
برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان
مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛
²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم
³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح
زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود
کہ حالا چه برنامهاے براے من دارد
تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من
ناراحت کہ چرا سال اولےایمان
هیچ ڪارے براے من نکرده.😢
عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم
تا برویم بیرون، توے ماشین مدام
بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر
بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے
داشبورد ماشین و یا زیر صندلے
در میاره و بہ من میده و من رو
سورپرایزم میڪنه، اما هیچ
خبرے نبود.🙁
بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ
میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم
ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ
که معنایش این بود: روز تولد تو هوا
بارانے بوده، وقتی رفتند داخل آسمان
وعلت را پرسیدند، فرشتہها گفتہاند
یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته
بہ زمین و اون فرشتہ #تو بودے
الهه ڪه آمدی بہ زمین..
این دڪلمہ ایمان بهترین هدیهاے
بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈
به مناسبت تولدم
من را به کافےشاپ برد.
چیدمان میزِما با بقیہمیزها
متفاوت بود🥰
تایک نوشیدنے بخوریم
بہ مسئول کافےشاپ اشارهاے کرد
وآن هم یک کیک بایک شمع روشن
بر رویش براےِ ما آورد🎂
و دوباره اشاره کرد و یکدسته گل رز
آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ
من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو
آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ
موزیکال ویک سرویس بدل بود
و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود
ڪه هنوز فکر میکُنم
در یڪ خواب بودهام..🙃
#یڪروایتعاشقانہ
#ادامہ_دارد..
.
.
|| 💕🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت14
_چی شد؟! اگه سالاد ها فرقی نداره چرا اینقدر اصرار می کنی این سالاد رو ازم بگیری ؟!
سکوت من شک دایی رو بیشتر کرد . دایی قاشق برداشت تا سالاد رو مزه کنه که وا رفتم . دو زانو نشستم زمین و زیر لب گفتم :
-نه دایی ....اونو نخور .
نگاه همه جلب من و التماسم شد.اما دایی بی توجه به من و التماسم یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش و من با نفس بلند و پر صدایی گفتم :
_واای .
و بعد برای آنکه چهره ی سرخ شده ی دایی رو نبینم دستم رو جلوی چشمام گرفتم . فاصله ی بین عکس العمل من و عکس العمل دایی فقط چند ثانیه بود.صدای فریاد دایی همه رو متعجب کرد :
_سوختم ...وای سوختم ... طاهره آب بیار .
زن دایی دوید و ماست و آب و خیار و همه رو با هم کنار دست دایی گذاشت ولی اون یه قاشق آتش فلفلی که من زدم به سالاد ، حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت .حالا من مونده بودم و صدای خنده ی حسام که انگار داشت ، فیلم طنز می دید و از خنده غش کرده بود . با اخم و تخم های مادر و پدر و کنایه های هستی که مدام می گفت :
_بابا صد دفعه بهت گفتم صدقه بذار کنار ... ببین حسام صبح صدقه گذاشت کنار ، این بلا سرتو اومد.
حسام هم میون خنده هاش گفت :
_نه .. من بارها به بابا گفتم که از خیر هوس های شکمی بگذر که بد جوری عذاب داره ...اینم نمونه اش .
این وسط دایی تنها کسی بود که با صورتی سرخ شده داشت به من نگاه میکرد و فقط سر تکون می داد. انگار دایی داشت با همون نگاهش منو توبیخ می کرد میگفت " بلا گرفته! چقدر فلفل ریختی توی این سالاد! " بدجوری به عذاب وجدان گرفتم .اون شام با سوختن زبون و حلق دایی برای خودش و برای من بخاطر ترس از توبیخ و تهدید مادر و پدر زهرمار شد .اما انگار حسابی به حسام چسبید .تمام سالاد خودشو خورد و هی وسط غذا با خنده مزه ریخت :
_سالاد بفرمایید.....بقیه کاسه ها مطمئنه ....فقط همون یکی تند بود که اونم قسمت بابای بد شانس من شد.
موقع جمع کردن سفره ، اونقدر پکر بودم که هستی به شوخی گفت :
_چته الهه!؟ دایی ات رو که حسابی کبابی کردی.
-چمه ؟ اومدم حال داداش تورو بگیرم ، دایی بیچاره ام سوخت .
هستی خندید و حسام رو صدا زد . برای اینکه با حسام روبه رو نشم . بشقاب ها رو گذاشتم توی ظرفشویی و خودمو سرگرم نشون دادم که شنیدم هستی گفت :
_الهه رو ناراحت کردی ....خب وقتی میدونی می خواسته زبون تو رو بسوزونه واسه چی گذاشتی بابا سالادو بخوره .
صدای متعجب حسام برخاست :
_به جان تو اگه می دونستم توی سالاد فلفله .
📝📝📝
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
[خـدا]:
"لَا تَخَافَا، إِنَّنی مَعَکُما أَسمَعُ وَ أَری.."
نترسید؛ من با شما هستم، میبینم و میشنوم...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 🎥 جنگ آخرالزمانی نظام سلطه با شیعه
🎤 استاد ایمان اکبرآبادی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
عَزیزا🙏❤️
ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت
پناهمان ده 🙏
و بذر شادی و اميد و عشق را❣
در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️
که باامید،چون پروانه🦋
به سوی خدا اوج میگیرند🍃
✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون
بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃
شب خوش✨🙏
.
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🌾#مهدی_جان
سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس!
سلام به ٺــو ڪہ در #سيم خاردار
گناهانماݩ 🚫اسيرے.
🌾ما را #ببخش!
ڪہ حتي بہ اندازهۍ#نجاٺ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ #تلاش براےرهايۍ
شما از زنداڹ غيبــت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
✨💌
.
.
ماهے یڪ¹ بار..؛
بچہ هـاے مدرسه جبل عامل رو
جمع میڪرد
میرفتند و زبالہ هاےِ شهر رو
جمـع آورے میڪردند🗑🚶🏻♂
میگفت: با این ڪار هم شهر تمیز میشہ
و هم غــرورِ بچھ ها میریزه
#شهیدمصطفےچمران :)🕊
#شهیدانہ . . .
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت15
هستی با اصرار باز گفت :
_خب الان یه قاشق بخور .
-چی ؟! یه قاشق از اون آتیش سرخ !!
لبخند شیطنت روی لبم نشست .
فوری دستامو آب کشیدم وچرخیدم سمت اپن .ظرف سالاد فلفلی دایی که دست نخورده مونده بود رو کوبیدم مقابل حسام و چشم تو چشمش گفتم :
_زود باش .
اخمی کرد و متعجب پرسید :
_واسه چی باید بخورم آخه ؟!
صاف زل زدم توی چشماش وگفتم :
_تا تو باشی رازدار باشی.
ابرویی بالا انداخت و حلقه های گریزون نگاهش را به من دوخت :
_نبودم ؟! حرفی زدم ؟! خیلی بی انصافی !!
-نزدی ولی کنایه چرا.....
بعد اداش رو در آوردم :
_بر منکرش لعنت.
هین بلندی کشید و سرش رو از من برگردوند و زیرلب گفت :
_لا اله الا الله ...
با حرص گفتم :
_نخیر اینجا باید بگی استغفرالله ...حالا می خوری یا نه ؟
نفس بلندی کشید و یکدفعه یه قاشق از روی جا قاشقی کنار دستش برداشت و یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش .
من و هستی نگاهش می کردیم که صورتش سرخ شد و رگ های گردنش متورم و صداش بلند:
_مامان ...سوختم .
زن دایی نگاهی به ما و حسام انداخت و گفت :
_چی شده ؟
حسام داشت جلوی چشمام بال بال می زد و سطل ماست روی اپن رو سر می کشید که هستی به زن دایی توضیح داد.با لذت به حسام نگاه می کردم که دایی که تازه حلق و گلوش آروم گرفته بود گفت :
_بله حسام جان به صدقه نیست ...
به هوس های شکمی هم نیست ... عذاب بخواد نازل بشه می شه ...دیدی ؟!
صدای خنده ی دایی ، فریاد حسام ،خنده های هستی غر و کنایه های مادر و پدر و امداد و نجات زن دایی همه وهمه جمع خانوادگی ما رو متشنج کرده بود.
هرچی توی خونه ی دایی از دیدن بال بال زدن حسام لذت بردم ،توی ماشین از شنیدن کنایه های مادر و پدر مستفیض شدم .
-بفرما خانم ...دیدی این تک دخترت چه بلوایی امشب به پا کرد! دیدی ؟!
مادر همراه با آهی غلیظ گفت :
_حالا شد دختر من !
پدر عصبی جواب داد :
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 #کلیپ « یاریِ پنهان »
استاد #پناهیان
یاران امام زمان چه کسانی هستند؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپاستوری
🌅 شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی / در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را...
👤#صابرخراسانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
درروایتآمدهڪہپنجچـیز⁵قلبرانورانےمےڪند
¹..ڪمخوردنـ'🍕🍬'
²..نشستنباعلماءـ'👳🏻♂✌️🏼'
³..نمازشبخواندنـ'📿👀'
⁴..راهرفتندرمساجدـ'🕌🚶🏻♂'
⁵..زیادقلهواللهاحدراخواندنـ'✨🌼'
'مواعظالعددیہ'ص۲۵۸'
°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•
°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
در اولین برخورد و صحبتی که با هم قبل از ازدواج داشتیم، به من گفت:
من مرد زندگی نیستم!
آدمی نیستم که در ستاد بنشینم!
من مرد جبهه ام!💣
حتی اگر جنگ ایران و عراق تموم بشه، باز در لبنان یا در جای دیگر به مبارزاتم علیه باطل ادامه خواهم داد!
تنها از شما میخواهم که مرا درک کنی
و زمانی که اسلحه ام🔫 به زمین افتاد، شما زینب وار راهم را ادامه دهید.
#همسر_شهید_محمود_کاوه
#تا_شهادت_راهی_نیست ☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین #الهه_بانوی_من
#پارت16
_صبح تا شب ور دل توئه ...صد دفعه گفتم چند تا آداب معاشرت بهش یاد بده ...بفرما ...آبرو و حیثیت ما رو امشب برد . از اون طرف به دایی اش فلفل داده ،توبه نکرد و باز رفت سراغ حسام ...
مادر با عصبانیت بلند فریاد زد :
_بفرما الهه خانوم ...همینو میخواستی ؟که بخاطر تو ، از پدرتم حرف بشنوم ؟
گرچه حرف و کنایه های مادر و پدر آزارم می داد ولی وقتی به اون صورت سرخ شده ی حسام و فریاداش فکر میکردم ، ازشدت لذت ، ذوق می کردم .خوب حالیش کردم که حواسش باشه تا مبادا حرفی به مادر بزنه .
مادر و پدر از همون شب باهام قهر کردن و سر سنگین شدن .اما اشکالی نداشت . باید زهر چشمی از حسام می گرفتم تا خیالم راحت می شد که حرفی به مادر نمیزنه و شد.
خیالم از بابت حسام راحت شد اما عوارض این آسودگی تا یک هفته با قهر پدر و مادر ادامه داشت .
صدای پدر هنوز هم بعد از یک هفته ، محکم و جدی و کمی قهر آلود بود:
-مجید زنگ زده که میخوان واسه آخر هفته بیان خونه ی ما .
یکدفعه قلبم ، تنگ شیشه ای و بلورینش را شکست و پر تپش به دوران افتاد .
-وا ....ما که تازه خونه ی آقاجون همدیگه رو دیدیم .
-منم تعجب کردم ولی فکر کنم خبراییه .
پدر نامحسوس به من اشاره کرد و من سرم را تاحد امکان توی گوشیم فرو بردم .مثلا که متوجه نشدم ، اما قلبم با آن همه سر و صدا و دستانم با آن لرزش داشت مرا لو میداد.
رمان انلاقن #الهه_بانوی_من
#پارت17
مادر آهی کشید که دلم رو خالی کرد:
_نکنه...بخاطر حرفای آقاجون ....
پدر فوری سرفه ای کرد و بلند و عصبی گفت :
_الهه بلند شو برو توی اتاقت .
باز خودمو زدم به اون راه که مثلا اصلا نفهمیدم پدر چی میگه .
-هان !...با من بودید؟!
-بله ...برو سر درست .
-درسم رو خوندم .
-بیشتر بخون .
_بیشترم خوندم ... خب آخه زیاد خوندم اومدم یه ساعتی سرم توی گوشیم باشه .
پدر کلافه گفت :
_گوشیتم ببر .
ناچار شدم برم .رفتم سمت اتاقم اما کنار در ورودی اتاقم ، ایستادم و چون در راستای نگاه پدر و مادر نبودم ، بی جهت دراتاق رو باز و بسته کردم که پدر آرام و آهسته گفت :
_منم همین احتمال رو می دم آخه گفت واسه یه امر خیر.
مادر باز با نگرانی گفت:
_وای حمید ...قبول نکنی یه وقت ها ...این دوتا به درد هم نمیخورن .
اخمام تو هم رفت که مادر ادامه داد:
_اصلا این آرش اینهمه وقت چرا پا جلو نذاشته ...همین که آقا جون گفت ملکش رو به نام میزنه یه دفعه یادش افتاد یه الهه ای هم هست !!
-آره خودمم حس خوبی ندارم . یه دلشوره ای دارم که بد عاصیم کرده ولی باید آبرو داری کنیم ببینیم چی میشه .
مادر باز با دلشوره گفت :
_ببین نشه واسه همین آبروداری یه آبروریزی بشه ...من دختر به پسر برادرت نمیدم .
پدر عصبی گفت :
_منم دختر به پسر برادرت نمیدم .
-خیلی هم دلت بخواد ...از اون حسام مظلوم کی بهتر برای الهه؟!
چشمامو از شنیدن اسم حسام ، لوچ کردم و زیرلب گفتم :
_ همینم مونده .
انگار جدال لفظی پدر و مادر سر انتخاب همسر برای من به همین جاها ختم نمیشد که پدر ادامه داد:
_خیلی دیگه بی دست و پاست ... ندیدی که همین چند شب پیش ، با اینکه دید سالاد فلفلیه باز ازش خورد !
-بی دست و پا پسر برادر جنابعالیه که اینهمه ساله توی بنگاه پدرش کار میکنه ولی عرضه نداره روی پای خودش بایسته .
بی اختیار جواب مادررو دادم :
_نخواسته پدرشو تنها بذاره .
انگار صدایم بلند بود که مادر و پدر با تعجب فریاد زدند:
-الهه گوش واستادی !
لبمو فورا گزیدم و در اتاقم رو باز کردم و خودم و انداختم توی اتاق .
🔺خون هایی که حریف می طلبد
🔹طرحی جالب درباره انتقام خون شهدای آرمان قدس - تصویر ویژه برای پروفایل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عاشقانه_شهدایی
یه شب بارونی بود.🌧
فرداش حمید امتحان داشت.📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .👕
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشس و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم.😔
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم .🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊
همین قدر که درک میکنی. می فهمی.
قدر شناس هستی برام کافیه. 😇
#همسر_شہید_عبدالحمید_قاضی_میرسعید🌺
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کنار آدم هایی باش که نور می آورند و جادو میکنند.آنها که با جادوی کلام و گفتار و نگرش و منش ویژهی خودشان ، تو و جهان را متحول میکنند و قواعد بازی های مرسوم زندگی را بر هم میزنند.کسانی که ماجراهای زیبایی را برایت روایت میکنند،تو را به چالش می کشند، و بزرگترت میکنند.کسانی که به تو اجازه نمیدهند خودت را دست کم بگیری و سقف ارزشت را کوتاه ، و افق زندگیت را محدود بپنداری.این جادوگران با قلب های تپنده و پرشور ، قبیله ی اصلی تو هستند ، و باید کنارشان بمانی.
🌷شبتون بهشت عزیزان مهربان🌷
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سختی مسیر با تو آسان بشود
روزی کویرِ خشک باران بشود
ای منجی عالم به خداوند قسم
با آمدنت جهان گلستان بشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
در کهف الشهدا
به یاد #شهید_میثم_علیجانی
جانباز مدافع حرم و شهید مدافع امنیت میثم علیجانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت18
دیس میوه رو چیده بودم ولی با وسواسی خاص باز در جای مناسب موز و سیب ها شک داشتم .اونقدر که باز دوباره چیدمان میوه ها رو بهم زدم که مادر عصبی گفت:
_چکار می کنی ؟
-این شکلی خوب نبود.
-بود یا نبود چه فرقی می کنه .
-خب زشته .
-زشت باشه ...اصلا میخوام زشت باشه وقتی دارن میآن ...
صدای بلند پدر مانع حرف مادر شد :
_منیژه
چشم و ابرویی که پدر برای مادر رفت ، باعث سکوت مادر شد .نگاه کنجکاو من هم بینشون می چرخید . مادر بلند بلند غر زد :
-به خدا اگه حرفی بزنن حمید .... بی رو دربایستی یه چیزی بهشون میگم .
-حالا بذار بیان ببینم اصلا حرفشون چیه.
دوباره دیس میوه را چیده بودم که پدر دو طرفش رو گرفت و گذاشت روی میز بزرگ جلوی مبل و گفت :
_الهه برو حاضر شو .
مادر فوری گفت :
_اون شال قهوه ایه با بلوز بنفشه رو بپوش .
ابروهام بالا رفت :
_اونا که به من نمیآن .
مادر باز گفت :
_بهتر....میخوام نیاد تا ...
پدر باز بلند گفت :
_منیژه ...کوتاه بیا .
از همه بهتر می دونستم مادر از چی عصبیه ...از حرف پدر که حسام رو قبول نداشت .در عوض مادر هم از آرش خوشش نمیومد.این جدال بین خانواده هاشون برای من دیدنی بود .همین که میدونستم نظر پدر نسبت به آرش مثبته ، خوشحال بودم . از بین لباس هام یه بلوز سرخابی با شال همرنگش پوشیدم .
برگشتم آشپز خونه که مادر سرم فریاد زد :
-این چیه ؟ این چیه پوشیدی ؟!
متعجب جواب دادم :
_لباس دیگه.
-سرخابی !!
-چشه ؟ ...خیلی روشنه ....الان فکر میکنن از خدات بوده که ....
مشت پدر روی میز نشست:
_بس کن دیگه منیژه ...هیچی معلوم نیست .
همون موقع صدای زنگ در بلند شد و بهونه ای دست مادر داد برای ادامه ی غر زدن هاش :
-بفرما ....اومدن ...هول اند انگار ...چه خبره از ساعت 6 بعدازظهر اومدن .... گفتن شب نشینی نه شام .
پدر کلافه فقط سری تکون داد و رفت سمت آیفون .وقتی پشت سر پدر به تصویر زن عمو و عمو که جلوی دوربین ایستاده بودند و آرش پشت سرشان ، نگاه میکردم ، شاخه های گل دست آرش را دیدم . ذوق زده زیر لب گفتم :
📝📝📝
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌نویسنده تاکید بسیار داشتن کپی رمان ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد🙏❌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝