❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣8⃣
#فصل_دهم
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
ادامه دارد...✒️
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.»
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
#شهید_عبدالحسین_کیانی ❤️
" همان ''جوانمرد قصاب'' است!
#انتخاب_اصلح
اگر چنین افرادی سرکار
بیایند برای #ملت_ایران
مصیبت خواهد بود
#مقام_معظم_رهبری:
جوانها به هوش باشند، بیدار باشند. معیار ها مشخص است. در این انتخابات، این آگاهی باید اثر کند...
ملت ایران در انتخاب های خود توجه کنند کسانی با رأی ملت سرکار نیایند که در مقابل دشمنان بخواهند دست تسلیم بالا ببرند و آبروی ملت ایران را ببرند....
اگر کسانی بر سر کار بیایند که در مراکز گوناگون سیاسی یا اقتصادی به جای اینکه به فکر ادامه ی راه امام و ارزشها و اصول ترسیم شده ی به وسیله ی امام باشند ، به فکر به دست آوردن دل فلان قدرت غربی و فلان مستکبر بین المللی باشند برای ملت ایران مصیبت خواهد بود.
#مجلس_انقلابی
#درست_انتخاب_کنیم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
📸عکس دیده نشده...
بچههای شهدا رو برده بود دیدار آقا؛ دختر خودش هم بینشون بود.
موقع معرفی گفته بود: دخترم زینب؛ کنیز شماست.
آقا گفته بودند: نه؛ ایشان دختر
#شهید_زنده_حاج_قاسم_سلیمانی است...
#زینب_حاج_قاسم🌷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#عشق_و_دیگر_هیچ
#عاشقانه_های_شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
روایت زندگی
#شهید_والامقام #احمدنیکجوی
توسط همسرشان🌹
#اللهم_الرزقنا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
شهدا پای صندوق رأی ...
شهیدان جعفرعلی گروسی
و یوسف محمدی درحال رأی دادن
"شهید سیدمهدی تهرانی نژاد "
مسئول صندوق ...
#انتخابات_در_جبهه
#رزمندگان_گردان_شهادت
·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
نبودنهایےهست
که هیچ بودنے جاےِ آن را پُر نمیکند
نمیدانم
چطور
چرا
چگونه
دوست داشتنت درمن جوانه زد
نمیدانم از کِے
دلتنگ و بےتابت شدم
اما این را خوب میدانم
که خیلے وقت است
که نیستے که ندارمت
کاش امشب اتفاق تازه اے مےاُفتاد
و خدا نامتو را در فالِ حافظ من قرار میداد
دلم سرزده آمدنت را میخواهد
که دست دلتنگے را بگیرے و راهےاش کنے
برود و دست از سرِ من بردارد
بوےِ عطرت بپیچد
دوباره پُر شوم از هواےِ تو
ردِّ پایِ باران چشمانم را بگیریم
مثلِ همان روز
که چشم در چشم قاب عکست شدم
و با نم نم شبنم چشمانم
چشم در چشم تو
گل لبخند بر لبانم نشست....
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شهید_اصغر_ذاکر
#شهید_محمد_پورهنگ #شهید_علی_امرایی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#انتخابات_در_جبهه
در نبود شناسنامه ، پشت کارت پلاک
مُهر انتخابات زده میشد و به نیروهایی
که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند ،
اجازهی رأی دادن داده نمیشد ...
جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴
اردوگاه کوزران کرمانشاه
رزمندگان گردان شهادت
لشکر ۲۷ حضرت رسول ﷺ
عکاس: حمید داوودآبادی
·نشر معارف شهدا در ایتا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#انتخابات_در_جبهه
قرار بود در آخرین روزهای مرداد ماه
انتخابات چهارمین دورهی ریاستجمهوری
برگزار شود. خیلی دوست داشتم در تهران باشم؛
هم به این دلیل که شناسنامه همراهم نبود
تا رأی بدهم، هم این که در کنار بچههای محل
در جریان برگزاری انتخابات باشم....
وقتی از برادر “مصطفی عبدالرضا”
(معاون گردان شهادت) درخواست کردم
که مرخصی دو سه روزهای بدهد تا بروم
و برگردم، خندید و گفت: بین این همه رزمنده
که اینجا و جاهای دیگهی جبهه هستند،
فقط حضرتعالی میخوای رأی بدی؟
خوب که فکر کردم، دیدم راست میگوید.
هیچکداممان شناسنامه همراه نداشتیم.
پس تکلیف رأی دادن چی میشد؟
که عبدالرضا گفت: غصه نخور.
قراره روز جمعه، صندوق رأی سیار بیارن
وقتی پرسیدم: خب وقتی شناسنامه نداریم،
چیکار کنیم؟ گفت: اون دیگه با خود مسئولانه.
شما فقط رأیت رو بده.
صبح روز جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴،
کوهپیمایی صبحگاهی برگزار نشد
و راحتباش دادند. صبحانه را که خوردیم
نزدیک ساعت ۸ بود که دو دستگاه نیسان پاترول
به اردوگاه آمدند. بلندگوی تبلیغات اعلام کرد:
“همهی نیروها برای شرکت در انتخابات،
در محوطهی صبحگاه بهخط شوند.”
اعلام شد که “کارت پلاک” خودرا همراه بیاوریم.
قبل از این که فرم مخصوص را پر کنیم
و رأی خودمان را بدهیم، نمایندگان وزارت کشور
تذکراتی دادند. از جمله این که هیچکدام از
برادران حق ندارد اطراف صندوق اخذ رأی،
به تبلیغ برای کاندیدایی خاص بپردازد...
هر چند که همهی بچهها زیر لب
نام آقای خامنهای را زمزمه میکردند...
او تذکر داد: هر رزمنده فقط حق یک رأی
دارد و اگر کسی تخلف کند، شرعا حرام است.
حتیاعلامکرد رأی خودرا جلویهمدیگر ننویسیم.
بهجای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند.
آنقدر سختگیر بودند که به نیروهایی که
به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند ،
اجازهی رأی دادن ندادند....
🔹 راوی و عکاس :حمید داوودآبادی
#رزمندگان_گردان_شهادت
#لشکر_۲۷_محمدرسولاللهﷺ
#اردوگاه_کوزران_کرمانشاه_۱۳۶۴
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣9⃣
#فصل_دهم
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
ادامه دارد...✒️
#لالههای_آسمونی
💠تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانوادهای متمول بودند که در محله شمیران زندگی میکردند. مادرش التماس میکرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید میگفت : تکلیف من است که بجنگم.
💠به خانوادهاش میگفت : شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیاییاش فوقالعاده عالی بود، اما به همه اینها پشت پا زد.
💠عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا میدید از خاطرات پسرش در جبهه از من میپرسید. یادم است شهید شاهحسینی به بچههای جنوب شهر به مزاح میگفت : شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان(منطقهای در جنوب تهران).
💠به نظر من هم کسی که در شمیران وخانوادهای متمول و خارجنشین زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگیهای دنیا را زیر پایش میگذارد و میآید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت.
✍به روایت سردار نصرالله سعیدی
#سردارشهید_عبدالحمید_شاهحسینی🌷
#سالروز_شهادت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣9⃣
#فصل_دهم
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
ادامه دارد...✒️
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رأی من سیاست چشمانِ توست، که طومارِ تمام دوگانه ها را در هم پیچیده...♡ . . چشمش به دستان ماست آدینه
.
بدانیم و آگاه باشیم که ما یک دوگانه بیشتر نداریم و آن دو گانه"انقلاب اسلامی" و "استکبارجهانی" است!
#ولاتفرّقوا
#انتخابات
❁﷽❁
پنج شنبه باشد
وقطعه اے از بهشت
و یاد #شهدا
دلت اگر هوایے شد
فاتحه اے بخوان
براے روحت
باشد ڪه از دعاےشهید
روحت زنده شود
📎روحشون شاد یادشون با ذڪر #صلوات 🌷
#پنج_شنبه_های_شهدایی🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣9⃣
#فصل_دهم
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
ادامه دارد...✒️
با اعلام ورود #کرونا توسط نظام، جمهوری اسلامی ایران نشان داد که چیزی برای پنهان کردن از مردم ندارد، حتی اگر بهانه ای مهم چون انتخابات باشد.
اما بدانیم که ما ملتی هستیم که حتی زیر سایه جنگ صدام نیز پای صندوق رأی می آمدیم، کرونا که جای خود دارد.
فقط #درست_انتخاب_کنیم
"عکاس شب"
شبتون شهدایی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣9⃣
#فصل_دهم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣9⃣
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
ادامه دارد...✒️
آفتاب برآمده
دریا روشن است...
زورقی بیهنگام
در بخار فلق نزدیک میشود...
و میشنوم
نامَم را
با حروفی از شن
بر دریای سحر میخوانند!
کاش در کنـارم بودی...
#شمس_لنگرودی ✍
#شهید_سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی ❤️