رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت293
قصد کردم عروسی آرین و نانین برم . اصلا بعد ماجرای نذری زن عمو محبوبه ، دیگه خبر دار نشدم که چطور شد که آرین خواستگاری نازنین رفت و حالا مراسم ازدواجشون بود.گرچه کارهای زن عمو فرنگیس همیشه همین طور
بود. سر خودش که خوب تو زندگی بقیه بود ولی وقتی نوبت دخترای خودش میشد ، از همه پنهان می کرد.
اینکه چرا می خواستم توی مراسم نازنین و آرین شرکت کنم برای خودمم سئوال بود ... شاید لجبازی با قلب خودم . اواخر آذر بود که توی یکی از بهترین تالارهای شهر مراسم ازدواج آرین و نازنین برگذار شد .
موهام رو سشوار کردم و همون لباس مجلسی که عروسی هستی ، تنم کرده بودم ، پوشیدم .مادر سرمیز زن دایی و هستی نشسته بود، منم به تبعیت همراهش شدم . نگاهم توی شلوغی تالار می چرخید و گه گاهی می رسید به نگاه عصبی و قهر آلود زن عمو ثریا ، مادر آرش .هنوز از من دلخور بود . فدای سرم .قرار نبود خودم رو قربانی پسرش کنم . باز نگاهم چرخید اما اینبار سمت عروس . نازنین خوشگل شده بود. بی تعارف زیبا شده بود. البته اگر از اون دماغ عملی نوک بالاش بگذریم . چه فرقی می کرد البته ....حالا نازنین با اونهمه فیس و افاده و اون دماغ عملي ازدواج کرده بود و من با یه اسم توی شناسنامه ام و یه اسم توی سینه قلبم ، درگیر بودم . توی همون افکار بودم که فاطمه هم به جمع ما اضافه شد .نمیدونم چرا معذب شدم .
روبه روی من نشست و نگاه سنگینش سایه انداخت روی صورت من . یه طوری به من زل زده بود که دلم برایش سوخت .
اما حرصی هم شدم . اینهمه آدم ، چرا زل زده بود به من !
سرم چرخید و نگاهش رو شکار کردم . فوری با یه لبخند مسیر نگاهشو عوض کرد که هستی گفت :
_خوشگل شده ها.
-آره ... نازنین خوشگل شده .
توی اوج اونهمه سر و صدا ، هستی سرش رو جلو کشید و اینبار کنار گوشم بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها
که در میان خلایق به ما رقیه دادی
#یارقیه
#بنت_الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
#حسن_حسینخانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت294
_تورو گفتم ...گفتم خوشگل شدی ها.
-من !! ای بابا چه دل خوشی داری تو ...
هستی به جای من آه کشید :
_لاغر شدی الهه ... زیادی داری غصه میخوری .
-اینو به من میگی ! .... به بابام بگو ... به ...
یه نگاه به فاطمه انداختم و توی گوش هستی گفتم :
-به حسام بگو ...
لبشو گزید و زیرگوشم نجوا کرد:
-میدونه خودش ... دلم بیشتر از تو واسه فاطمه میسوزه ... حتی از راز قلب حسام خبرداره و قبولش کرده .
اخمم جدی شد :
_واقعا !! چرا آخه؟
-نمی دونم .
حالا انگار نگاه فاطمه ، برام تفسیر شده بود.
غم آمیخته به حسرت نگاهش داشت فریاد می کشید . حالا من بودم که حیای چهره اش جذبم کرد . دختر به این باحیایی و مومنی چرا ؟
چرا راضی شد انگشتر نامزدی مردی رو بدست کنه که می دونست دلش باهاش نیست .
از تالار به بیرون اومدیم .
بالای پله های تالار نگاهم رو چرخوندم و اولین کسی که دیدم دایی محمود بود . سمتش رفتم و سلام کردم .مادر هم همراهم بود . دایی صورتم رو بوسید و پرسید :
_چطوری الهه جان ؟
-خدا رو شکر ، هنوز زنده ام .
لبخند دایی طعم غم گرفت .همون موقع یه خانم میانسال و یه پسر جوان قد بلند و هیکلی سمت دایی ظاهر شدند .چادرم رو فوری جلوتر کشیدم که زن دایی گفت :
_الهه جان ایشون مادر فاطمه هستند ، ایشون هم آقا محمد برادر فاطمه .
سلام کردم .نگاه خاص مادر فاطمه روی صورتم نشست که زن دایی مرا هم معرفی کرد :
-الهه جون ،خواهر زاده ی آقا محمود.
مادر فاطمه جلو اومد و با لبخند به من دست داد. مثل فاطمه چادری و محجبه بود.
معلوم بود خانواده ی مذهبی هستند .
همون موقع علیرضا و هستی هم به جمعمون اضافه شدند. علیرضا به شوخی به من تنه زد و گفت :
_خانم سر راه وانستا ...
-سلام ... من سر راهم ؟! یا شما ؟
خندید :
_روحرف داداشت حرف نزن ... برو تا غیرتی نشدم .
با پوزخند گفتم :
_هنوز حسام تو رو ادب نکرده .
همون موقع صدایی آشنا ، از پشت سر ، غافلگیرم کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان_عج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
جشن ولادت حضرت رقیه⚘
#حسین_طاهری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_حضرت_رقیه
#مهدی_رعنایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝