eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ميگن قشنگترين عكسا زمانی ازت گرفته ميشه كه تو حواست نيست، ولي اوني كه حواسش به تو بوده و عكس رو گرفته ينی تمام حواسش ب تو بوده😍😍 قشنگ نيست؟ 💯 ┄┅
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پشت در خانه ی خاله طیبه ، چند دقیقه ای بود که بی اکسیژن بودم. و چه نفس های سختی می کشیدم. تا در باز شود، یوسف نگاهم کرد. _خوبی فرشته؟... دیگه رسیدیم... تحمل کن. فقط نگاهش کردم و در حالیکه دست چپم را به در خانه ی خاله طیبه گرفته بودم، سعی می کردم نفس بکشم. _اومدم.... و در خانه باز شد و خاله طیبه شوکه! _فرشته!.... چی شده؟ _هیچی خاله..... فرشته باید چند وقتی کامل استراحت کنه.... لطفا یه تشک براش پهن کنید کنار کپسول اکسیژنش. و خاله که هنوز خوب متوجه ی حرفهای یوسف نشده بود، تنها با شنیدن اسم کپسول اکسیژن، دوید سمت خانه. روی تشکی که خاله برایم پهن کرد، دراز کشیدم و ماسک اکسیژنم را باز زدم. خاله طیبه هم نشست کنارم و پرسید : _چی شده یوسف؟ _یه حمله ی آسمی است دیگه... به خاطر حال ریه هاشه..... باید یه مدت استراحت کنه و در معرض خاک و دود و اینا نباشه... اسپری داره تو خونه؟ _آره فکر کنم چند تایی داره..... تو چی؟.... تو میخوای برگردی؟ با شنیدن این سوال خاله، من هم به یوسف نگاه کردم که اول به خاله و بعد به من نگاهی انداخت و گفت : _امروز میمونم... ولی فردا یا پس فردا برمیگردم. خاله برخواست و گفت : _بذار برم به اقدس بگم بیاد اینجا. خاله رفت که یوسف سمتم آمد و کنارم نشست. نگاهم کرد و لبخند کمرنگی به لب آورد. دستش را روی موهایم کشید و پیشانی ام را هدف بوسه اش قرار داد. _ببین واسه خاطر من چه بلایی سر خودت آوردی؟!... میذاشتی زیر آوار می موندم خب. با حرص و عصبانیت به بازویش زدم که خندید. _حرص نخور برات خوب نیست... فقط نفس بکش..... برگردم پایگاه، هر روز میام از مخابرات بهت زنگ میزنم و حالتو میپرسم. _چه فایده..... _عه فرشته خانم!..... بابا قبول کن حالت خوب نیست..... برات موندن تو پایگاهی که پر از گرد و خاکه خطرناکه عزیزم. نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم. چاره چه بود. ماندن برایم بهتر بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌹هر دو در منطقه بودیم روزی به او گفتم : تو که فرمانده گردانی مرا هم به گردان خودت منتقل کن. گفت: نه از هم دور باشیم بهتره! پرسیدم: چرا ؟ 🌹 گفت: در حین عملیات ممکنه یکی از ما زخمی بشه شاید عاطفه‌ی برادری مارو از ادامه‌ی شرکت در عملیات باز داره و از آن لحظه به بعد مسئولیت مونو از یاد ببریم و فقط به فکر نجات جون همدیگه باشیم. "شهید حسین قاینی" ✍ راوی: برادر شهيد 🌷 🇮🇷 💯
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ آیا خانمهایی که شوهرشان در تربیت فرزندشان کوتاهی می‌کنند، نمی‌توانند فرزند خوب تربیت کنند؟! 🔺محسن پوراحمد خمینی، روان‌شناس 💯
ضرورت استاد علی حائری:(ع ص) اگر شيطان از دريچه‌ى شهوت و غضب، از دريچه‌ى نفس و زينت‌هاى دنيا داخل مى‌شود و اظهار مى‌دارد: «لَأُغْويَنَّهُمْ‌ وَ لَأُزَيِّنَنَّ‌ لهم» (١) كه هر آينه آنها را اغواء مى‌كنم و براى آنها زينت مى‌بخشم، پس بايد با محبت خدا و با بصيرت و معرفت، راه شيطان را بست و همزمان به تامين نيازها پرداخت و به ازدواج و تشكيل خانواده روى آورد، تا با انس و عاطفه و كانون‌هاى گرم خانواده از اغوا و فريب شيطان جلوگيری شود و به تربيت و سازندگى آنها پرداخت. تا بحران عاطفه و فشار جنسى و گرفتارى‌ها، طعمه براى دشمنان قسم خورده فراهم نسازد و فرزندان اسلام را در دست كفر، الحاد، فساد و تباهى، خودفروشى و وطن‌فروشى، اسير ننمايد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 روابط متکامل زن و مرد، ص۱۱. 💯
باران به خاک دلم خورد و بوی تو ! پخش شد ... 💯
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ماندگار شدم. یوسف رفت و من ماندم. با آنکه حالم بهتر بود ولی با اخم تخم های خاله طیبه، کی جرات داشت حرفی از پایگاه بزند. دو روز بعد از رفتن یوسف، فهیمه هم دیدنم آمد. او هم برایم چند تا کمپوت آورده بود. و همان کمپوت ها هم مرا یاد یوسف می انداخت. _خب تعريف کن ببینم از اون آقای بی احساس. حالم بهتر بود و ساعات کمتری زیر کپسول اکسیژن می ماندم و یکی از همان ساعت ها، همان ساعتی بود که فهیمه به دیدنم آمده بود. _اصلا هم بی احساس نیست. فهیمه دهن کجی کرد و گفت : _اون زمان که بود..... و خاله طیبه با حرفی که زد نگذاشت، فهیمه باز سوالی بپرسد. _خجالت بکش.... خودت الان شوهر داری... ماشاالله آقا یاسر هم خوب مردیه... ظرفای غذاتم که خبر دارم، اون میشوره.... دیگه چکار داری که یوسف چطوره؟ _آخه برام جای سواله..... اون آدمی که من دیدم، هیچ احساسی نداشت.... حالا انگار عوض شده. خاله جواب فهیمه را داد. _انگار از اولش هم یوسف فرشته رو میخواسته.... به خاطر یونس سکوت میکنه.... خدا بیامرزه یونس رو..... چه پسر مظلومی بود. فهیمه با چشم و اَبرو به من اشاره کرد و خاله دیگر حرفی از یونس نزد. روزها گذشت و بهتر شدم اما دلم برای پایگاه و فرمانده اش سخت تنگ شد. به اواخر تابستان نزدیک می شدیم. یوسف تقریبا هفته ی اولی که حالم خوب نبود، هر روز به من زنگ میزد. اما بعد از آن که بهتر شدم هفته ای دوبار. دیگر داشت حوصله ام در خانه ی خاله طیبه سر می رفت. اما هنوز جرات حرف زدن به خاله طیبه را نداشتم. مطمئن بودم اگر حرفی از پایگاه بزنم چنان سرم جیغ خواهد کشید که گوش هایم کر خواهد شد. خاله اقدس هم درگیر رنگ زدن و تمیز کردن طبقه ی دوم خانه شان بود. خاله طیبه می گفت دارد کارهای خانه را می کند که بعد از سالگرد یونس، ما سر خانه و زندگی خودمان برویم. به خاطر بوی رنگ و گرد و خاکی که به حتم در خانه ی خاله اقدس بود، حتی خانه ی خاله اقدس هم برایم ممنوع شد. من بودم و حیاط خانه ی خاله طیبه. گاهی در بالکن حیاط می نشستم و خاطرات دور دست ها را در سکوت مرور می کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀