eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه های دلت را به نام کن بدان در پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی نمےگذارد!! شهدا با معرفتند رفیقشان باشی می کنند صبحتون شهدایی⭐️ ☘☘☘
💚 ما را فقیـــــر درگـــه جـــانان نوشته اند ریزه خورانِ خوانِ حسن جان نوشته اند 💚 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
«مشکل کارهاے ما اینہ کہ🌷 برای رضاے همہ🌷 کار می‌کنیم، جُز خدا...»🌷 ✨ ✨🌷
بهشت یعنی ؛😉 وقت ⏰اذان آقای خونه هر جا نشسته باشه بلند عشقشو صدا بزنه:حاج خانوم وقت نمازه .... بهشت یعنی ؛😉 صورت و ریش خیس آقای خونه ،آستین های بالا کشیده شده ،چادر نماز و مقنعه ی سفید خانوم با اون سجاده ی خوشگلش که وقتی قامت میبنده انگاری خدا یدونه از فرشته هاشو رو زمین گذاشته☺️ بهشت یعنی ؛ نماز جماعت دونفره ،خانوم به اقا اقتدا کنه دخمل کوچولوتونم بشه مکبر با همون لهجه ی بچه گونه و شیرینش فقط بلد باشه بگه الله اکبر، بعد از نماز هم تسبیحات رو با انگشتای عشقت بگی 😉😍 زندگـــے😍😍😍😍😍😍 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣ گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از به شهادت رسید. من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز است. اصلا دلشوره نداشته باش." و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این بیشتر شد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیروقت هم ماندم. بالاخره ظهر روز از طرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و گذاشتنم را قبول کنم . گفتم: نه! جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کردند. سری های قبل اصلا آماده شنیدن نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار تر شده بودم 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣ خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
•|🦋 إِلَهِي ! أَنْت كمَا أُحبُّ فَاجْعَلْنِي كمَا تُحِبُّ ... خدایا ! تو آنچنانى كه دوست دارم، مرا هم چنان كن كه دوست دارى ... مناجات امیرالمومنین (ع) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|{•🎤•} کربلایے حسین طاهری ای جانم بہ سفرهـ کرامتت ❣اینجا صحبت درمیان است. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
نظری کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احوال رفیقت به خدا جالب نیست شبتون شهدایی ⭐️ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 17.mp3
6.1M
🔊نمایشنامه 7⃣1⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 6 دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
[💛 ‌ ♡🍃 نوڪر،نـرودڪربلا❥ پس چہ ڪند؟! . خـودرا بہ شمـانرساند پس چہ ڪند؟💔 . ارباب شدےڪہ روبہ هرڪس نزنمــ . نوڪرنڪندتورا صـدا پس چہ ڪند؟✨
joze16.mp3
3.95M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ 🍃 باهدف انس با قران درماه 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.mp3
4.72M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه شرح دعای ماه مبارک رمضان حضرت آیت الله (ره)☀️💫 🔴 😍 ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت ‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می ‌گذاشت. می ‌گفت ، اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می ‌زنم . برایم عجیب بود که محمد‌رضا ، اسوه‌ ی تقوا و اخلاق بچه‌ ها ، آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد !! چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه‌ اش را نگاه کردم ، خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر ، مثل قلبِ محمدرضا ، سفیدِ سفید است..... 📕 مبارزه با نفس ، ص ۳۶ شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. همیشه برای باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم می شود... 🌹 برای شادی روح شهدا صلوات اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعحل فرجهم 🥀