بهشت یعنی ؛😉
وقت ⏰اذان آقای خونه هر جا نشسته باشه
بلند عشقشو صدا بزنه:حاج خانوم وقت نمازه ....
بهشت یعنی ؛😉
صورت و ریش خیس آقای خونه ،آستین های بالا کشیده شده ،چادر نماز و مقنعه ی سفید خانوم با اون سجاده ی خوشگلش که وقتی قامت میبنده انگاری خدا یدونه از فرشته هاشو رو زمین گذاشته☺️
بهشت یعنی ؛
نماز جماعت دونفره ،خانوم به اقا اقتدا کنه دخمل کوچولوتونم بشه مکبر با همون لهجه ی بچه گونه و شیرینش فقط بلد باشه بگه الله اکبر، بعد از نماز هم تسبیحات رو با انگشتای عشقت بگی 😉😍
#بهشت زندگـــے😍😍😍😍😍😍
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات_شهدا
#همسرانه
#شهید_جواد_محمدی
#خبر_شهادت
#آخرین صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به #شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از #اذان_مغرب به شهادت رسید.
من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره #عجیب و متفاوت.
همان روز در #آخرین_تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز #آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش."
و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این #دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت
تا دیروقت هم #منتظر ماندم.
بالاخره ظهر روز #چهارشنبه از طرف دایی ام خبردار شدم که #آقا_جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به #پهلویش خورده و بیهوش است.
به هر صورت من با روحیاتی که از #همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و #بی_خبر گذاشتنم را قبول کنم . گفتم:
نه! جواد در #بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند
نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی #امام_جماعت مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره #شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
سری های قبل اصلا آماده شنیدن #خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار #آماده تر شده بودم
#همسر_شهید
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
•|#دلبرانه🦋
إِلَهِي !
أَنْت كمَا أُحبُّ
فَاجْعَلْنِي كمَا تُحِبُّ ...
خدایا !
تو آنچنانى كه دوست دارم،
مرا هم چنان كن كه دوست دارى ...
مناجات امیرالمومنین (ع)
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|#مولودی{•🎤•}
کربلایے حسین طاهری
ای جانم بہ سفرهـ کرامتت
❣اینجا صحبت #عشق درمیان است.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
قسمت 17.mp3
6.1M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 7⃣1⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 6 دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
[💛
#قرار_عاشقی
#اربابـــ♡🍃
#السلام_علیک_یا_آیا_عبدالله
نوڪر،نـرودڪربلا❥
پس چہ ڪند؟!
.
خـودرا بہ شمـانرساند
پس چہ ڪند؟💔
.
ارباب شدےڪہ
روبہ هرڪس نزنمــ
.
نوڪرنڪندتورا صـدا
پس چہ ڪند؟✨
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
joze16.mp3
3.95M
#فایل صوتی🎧
#جز_شانزدهم📜
به روش #تحدیر (تندخوانی)✨
#استادمعتزآقایی
🍃 #ختمقرآن
باهدف انس با قران درماه #بندگی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #ترجمه دعای
#روز_شانزدهم ماه مبارک رمضان
✅ویدیو دانلود شود🌹
16.mp3
4.72M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_شانزدهم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
#سیره_شهدا
دفترچهی کوچکی همیشه همراهش بود.
بعضی وقت ها با عجله از جیبش در میآورد و علامتی در یکی از صفحات می گذاشت.
می گفت ،
اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می زنم .
برایم عجیب بود که محمدرضا ، اسوه ی تقوا و اخلاق بچه ها ، آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد !!
چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه اش را نگاه کردم ، خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر ، مثل قلبِ محمدرضا ، سفیدِ سفید است.....
#شهیدمحمدرضا_ایستان
📕 مبارزه با نفس ، ص ۳۶
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✍ #پیام_شهدا
خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به
خصوص اسرائل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
همیشه برای #خدا_بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم می شود...
🌹 #شهید_محسن_حججی
برای شادی روح شهدا صلوات
اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعحل فرجهم
🥀 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❤️🍃
#شهدا🌷
آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی ست
#فاضل_نظری
❤️🍃
•═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═•
🌹خـُدا یـک #مهدی(علیه السلام)
دارد
🌹الحـمداللھ آن هـم
پنـاه مـا است
✔️اگر قرار ما تویی ما بیقرار عالمیم
❣یا صاحب الزمان عجل الله❣
❤️🍃
تو در مسیر ظهورت به هر طرف رفتی
به سدّ محکمی از ادّعای ما خوردی
گناه سهم من و گریه قسمت چشمت
چقدر حضرت دل غصه جای ما خوردی
#یا_مهدی
❤️ 🍃
🔴 #کتکخوردن_از_همسر
💠مرحوم کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیّع بود. اصحاب خاصّش فهمیدند که این مرد بزرگ الهى، گاهى که به داخل خانه میرود، همسرش حسابى او را #کتک میزند.
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند گفتند: آقا آیا همسر شما گاهى شما را میزند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، گاهى که #عصبانى میشود، حسابى مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد. گفتند: او را #طلاق بدهید. گفت: نمیدهم.گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، #ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمیدهم.گفتند: چرا؟ فرمود: این زن در این خانه براى من از اعظم #نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین علیهالسلام میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من #تعظیم میکنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه #هوا مرا برمیدارد، (کمی مغرور میشوم) همان وقت میآیم در خانه، کتک میخورم، هوایم بیرون میرود. این #چوب الهى است، این باید باشد.
📙کتابنفس؛ انصاریان،ص ۳۲۸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc