#مـنـاجـاتـبـاعـشـقـجـانـ❤️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#بدون_تو_هرگز
#قسمت18
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ...
🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
••••
نه #پلاڪ شناسایـے دارم..
نه #رمـز شب را مےدانم..
نه #راه برگشت رامےشناسم
آواره میان #گناهـان ماندهام
#شهـدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفتہام...
#ومنـمگناهکارۍکہجـزشماڪسےراندارد🙂
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
وقتي
مشغول
#كانال هاي پیاپی موبایل و ...
هستيد
به ياد
كانال هاي
قديم هم
باشيد .......
#شرمنده_ایم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت19
شهید ایمانی
قسمت نوزدهم: هم راز علی
🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
🍃توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
❣ @hamsar_ane❣
#خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!
با تمام #گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
دلــــم #شهــادت میخواهد ...
#شهادت ڪجایے.
کـــــــــــــم آورده ام....
می دانی ؟
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#خــــادم_حرم_حضرت_معصومه_س
💠هیچ وقت در حرم حضرت معصومه (س) با کفش دیده نشد، از وقتی خادم حرم شد.
میگفت: به من مهدی نگویید ،بگویید #غلام_کریمه،امضاهایش با نام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش میبست.
💐شادی روح پر فتوح شهید مدافع حرم #مهدی_ایمانی صلوات
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت20
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ...
🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#کپی بدون لینک جایزنیست⛔️
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند:
محب امیرالمومنین(ع)
زیارت کربلا و نجف،
سربازی ♦️امام زمان(عج)
نهایت شــ🌷ــهادت
شبتون شهدایی ✋
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#زنـگـحـدیـثـ🌸
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#شهداشرمنده_ایم
آنها ...
بارِ سفر ،
بستند و رفتند ...
و ما امّا
دل بسته شدیم
به مسافرخانه دنیا . . .
نیازمند نگاهتان هستیم
شادی روح شهدا صلوات
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
بی بی جان✋
برای دفاع ازت جونمو 🕊می زارم
آرزویی به غیر نوکریت ندارم
کی میشه سر روی ضریحت💚 بگذارم
#منم_باید_برم😔
#شهدا_گاهی_نگاهی
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت21
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و یکم:یا زهرا
🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#کپی بدون لینک جایزنیست⛔️
جمعه صبحست به نرگس برسان اين پيغام
سوخت بی عطر تو اين باغ، كمی زود بيا
🌼🍃 سلام
صبح زیبای آدینتون بخیر
با آرزوی روزی پر از خاطره های خوب
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
میگفت :
میدونی اولین بار وقتی میری کربلا✨
میرسی بین الحرمین 😍
اما گنبد رو تار میبینی 🥺
آخه اشکات نمیزارن... 😭
اونوقته که میگی:
"سلام آقا که الان رو به روتونم...."
#سمیرا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
@eshghe_halal - سلام آقا.mp3
3.96M
سلام #آقا که روبه روتونم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼
🌼گفتم که🌼
خدایا مرا مرادی بفرست 💛
🌼طوفان زده ام
راه نجـاتی بفرست💛
🌼فرمود که با زمزمه
یا مهدی💛
🌼نذر گل نرگس
صـلواتی بفرست 💛
🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💛وآلِ مُحَمَّدٍ
🌼وعَجِّلْ فَرَجَهُم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
افسوس کہ روزگار
آسـان نـگـرفــت
یوسف خبر از کلبہ ی
احـزان نـگـرفـــت
در پشٺ کدام جمعہ
پـنـهـان شــده اے مولا
که ایـن جـمـعــہ هـم
انتظار پایان نگرفٺ
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#غروب_جمعه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
Salamat Kardam - Kasra Zahedi.mp3
6.74M
🎧 به رسم ادب سلام ...🌺
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
خوب به پیراهنش نگاه کن...☝️
نوشته یا #زیارت یا #شهادت
📎خدا جفتش را به او داد...
شهیدگمنام
😭😭☘☘☘
شبتون شهدایی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
ـــــــــــــــــــــ💚🍃
عجیب است ڪه مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش میڪنند.
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به هم نوعان خود ڪنند
شیطان در تنهاییِ خود خواهد مُرد!
+هلن کلر
———————💚🍃
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼برای خودتون
🍃🌸خانواده های پرمهرتون
🌸🌼عزیزان و دوستانتون
🍃🌸وهمه کسانی که
🌸🌼دوستشون دارید
🍃🌸آرزوی سلامتی
🌸🌼وحال خوب ، خوب دارم
🌸🌼روی غم نبینید
🍃🌸و یاد خدا همیشه
🌸🌼همراه لحظه هاتون
روزتون سرشاراز🍃🌸
بركت، آرامش و سلامتی🍃🌸
ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺖ #ﻣﺠﺎﺯﯼ
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺴﻮ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﮐﻪ
ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ ﻭ
ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ
ﻭﻗﺖ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯾﻢ
ﻭﻗﺖ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯾﺶ .…
ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻣﯿﺸﻮﻡ ،ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﻣﯿﺸﻮﻡ !
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺳﻼﻣﺘﯽ
ﻭﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽارزو دارم
هر کجا که باشد💛🌼💛