جهان با #خنده هایت
صورت زیباتری دارد ...
بخند این خنده های #مــاه،
کلی #مشتری دارد ... 😌
#شهید_سجاد_طاهرنیا ❤️
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
•🕊•
|بهشگفتن تو که تو خانواده مرفهی زندگی میکنی و تو اون زیبایی و جوانی هستی چرا تو سوریه تو جنگ با داعشی؟
بابڪنورےگفت:"من گشمده ی خودمو تو #شام پیدا کردم"🙂🌈|
#شہیدبابڪنورے♥️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
•• [ و تـو خـنـدیـدیُ
مـن فـهـمیدم ڪه جـهان
روی خـوشـی هـم داردD:♥️🖇] ••
#رفیقانہ
#شهیدبابڪنورے
•●❥❥
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻نماهنگ بسیار زیبا به یاد سه پرستوے آسمانی
شهید #محمد_حمیدے 🌷
شهید #حسن_غفارے 🌷
شهید #علی_امرایے 🌷
دستمان را بگیرید رفقا...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
بابایی کجایی دروت بگردم ؟😔
#فـــــرزندان_مدافعان_حرم
ره چنان رو کہ رهروان رفتند
#حتما_ببینید
سینه تنگ آمده این بار تورا میخواهد
خسته از معرکه ی یار،تورا میخواهد
دعوی عشق زیاداست ولی عاشق اوست
اوکه حتی به سر دار تورا میخواهد.
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سلام وقت تون بخیر باشه
بنده برای عید بزرگ غدیر قرار شده با دخترهای نوجوان مسجد محل مون سرود کار کنم و تقدیم به امیرالمؤمنین علی جان کنیم ان شاء الله🌹
#فقط_به_عشقه_مولاعلی_علیه_السلام
#یادی_از_شهدا
"ناشناس آمد و ناشناس رفت"
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم
اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد.
او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران.
روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است.
گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟
گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد.
گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
پرواز تا بی نهایت صفحه 266
#شهید_عباس_بابایی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎥
#استادرائفۍپور↓
"امام زمان، عباس میخواهد تا ظهور کند"
#شہیدبابڪنورے♥️
•●❥❥
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
زیباتـــــــرین
جلوه #عشـــــق ❣
خونــــــی است که
بر پیشــــــانی
#شهیـــــــــد
می نشینــــد.....
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت76
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و ششم: پاسخ یک نذر
🍃اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم... وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید ...
🍃از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ...
🍃برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولا شدم روی تخت ...
- کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی ...
🍃بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم ...
🍃چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
🍃اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم ...
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...
🍃روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم ...
🍃و دکمه روی تلفن رو فشار دادم ...
✨" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "✨
🍃سوره شوری ... آیه 52
🍃و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#قرار_عاشقی
#حسین_جان🌼🌱
اصلا این دنیا ڪه جاے ما حسینےها نبود🤷♀️
من بہ عشق ڪربلاے تو بہ دنیـا آمدم🤩
بین غربٺ ماندهام انگار دور از ڪربلا😞
ماهےام ڪه دور از آبے دریا ماندهام 🦈🌊
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🌱🤞🏼
«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از نبرد رزمندگان دلاور فاطمیون با تروریستها...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت77
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت #آخر: مبارکه ان شاء الله
🍃تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ...
🍃اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...
🍃گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...
🍃وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...
🍃هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...
🍃از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ...
- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...
🍃گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ...
🍃بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ...
🍃بالاخره سکوت رو شکست ...
- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...
🍃بغض دوباره راه گلوش رو بست ...
- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ...
🍃گریه امان هر دومون رو برید ...
- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...
🍃دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ...
🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...
🍃توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...
🍃هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...
💥پایان...
❣ @hamsar_ane❣
#شهادت🌹 !
رحمت خاص خداست ؛
ما عاشق و دلداده آن شهریار بی سریم
سرباز کوی عترت و فدائیان رهبریم
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
یکی از اعمالی ڪه در #ده_شـب
اول #ماهذیالحجه به آن سفارش
زیادی شده
خواندن دو رکعت نماز
دربین نمازهای مغربوعشاء است.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔰به روایت همسر شهید؛
در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی میگفت.
یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است.
بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد.
در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه حواسم به حسن بود، هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه ناراحتیاش بیشتر می شد، تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم.
نظرت با هفت سفر عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟
و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی..
🌷شهید حسن غفاری🌷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سه راهےِ شهادٺـ:
فڪـــــــــه
سجده هاے بسیجیانے را بہ خاطر دارد ڪہ
با سر بندهاے سـبز و سـرخ ،
سرهایشـان را بہ خدا سپردند
و بہ دیدار معشوق شتافتند
لحظات تان معنوی به عطر شهدا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ
بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست
بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
#شبتون_سرشار_از_ارامش_خدایی🌙
#نماز_شب_یادتون_نره
+یاحق✋🏼
#یا_علی❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹