بانو...در عصر
سیدعلی که زندگیکنی
دراین عصر تو یک رزمنده ای...
رزمنده ای که
این بار پشت جبهه
نقش کارگردانی رابرعهده دارد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_1
(بــخــش اول)
نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق!
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
🍃👀
.
.
در اوجِ نـا امیـدے
دنـبال روزنہی امـیدت باش🌾
اوسـت ڪہ در همہ حـال
اُمید زندگےات اسـت . . .☝️🏼
#خدارامےگـویم^^
.
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#شهیدانہ🖐🏻
گفت: اسڪلہ چـخَبر؟!🌊
گفتم: منتظر شماست برے شہید شے!!
خندید و رفت..👣
وقتے پیڪرش رو آوردن
گریہم گرفت
گفتم: من شوخے کردم،
تو چرا شہید شدے! :)🥀
*اسکلہالامامیه-شهریور¹³⁶⁵
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌷🍃🌷🍃🌷
❣️بسم رب الشهدا و الصدیقین❣️
به یاد شهیدان غیرت💖
🌸به شما می اندیشم... شما که نگذاشتید رگ غیرت در کوچه های سرزمینمان بخشکد و سخن علی زمانه بر زمین بماند...
شما که شاگرد واقعی مکتب اهل بیت شدید و با همه ی وجودتان پای این مکتب ایستادید.
🌹از حضرت مادر (س) آموختید گمنامی را، و خارج از قاب دوربین رسانه ها جلو رفتید و به اوج رسیدید...
🌹از مولا علی (ع) آموختید ایستادگی را؛ که در برابر طوفان هجمه های دشمنان علی وار ایستادید و از تمسخر و حرف های تلخ مردم اخم به ابرو نیاوردید و صبورانه از حقیقت دفاع کردید...
🌹از عباسِ بن علی آموختید غیرت را؛ و از ناموس سرزمینتان عباس وار دفاع کردید...
🌹همانند علی اکبر حسین (ع) در جوانی از دنیا دل بریدید و عاشقانه به سوی معشوقتان پر گشودید...
🌹شیب الخضیب شدید همانند ارباب دلها؛ سید الشهدا...
"الحق که شیعه ی این خاندان فضل و کرم بودید"
#قهرمان_من 💟
#شهید_غیرت 🦋
#شهید_علی_خلیلی 💖
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
سلام بر علی اکبر های امام زمان !
همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند
و برای آمدنش از جان مایه میگذارند ❣️
🦋
💓 شهید دهه هفتادی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...
#شهید_غیرت 💟
داداش علی 🌹هوامو داشته باش ...
#شهید_علی_خلیلی 💖
#پیشنهاد_دانلود 👌
مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا با صدای علی در شب معراج
چرا؟
#تبلیغغدیر
#استادعالی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹🍃🌹🍃
🔻خاطره بسیار جالب از #شهید_غیرت💖... 👇
علی قائل به این بود که امر تربیت نیاز به سیر و زمان⏱داره.
به این نبود که یه جوون با وضع خراب داخل خیابون ببینه بعد بهش بگه این چه وضعیه، چرا داری این طوری میگردی و...
میرفت با طرف مقابل #رفیق میشد🌸
🌱انقد توی دل این جوون، دانشآموز، پیرمرد و... جا میگرفت که طرف خود به خود سیره زندگیش عوض میشد.
دغدغه داشت این جوون هایی که داخل خیابون هستن این بچه ها رو آشنا و مأنوس کنه با امام رضا♥️و میدوید، نفس میزد، پول خرج میکرد، چقدر زحمت میکشید برای همین #تحول✨جوانان .
#شهید_علی_خلیلی 💟
#مربی_مجاهد 💐
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_1
(بـــخــش دوم)
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#فقط_به_عشق_علي
1⃣ طرح اطعام غدیر
بسم رب علی (ع)
آن شالله توی این اوضاع سخت کرونایی با کمک شما سنت
اطعام روز #غدیر رو دوباره برقرار می کنیم تا بتونیم بار
دیگر لبخند را روی لب های همشهری های نیازمند ببینیم و
این روز بزرگ را کنار هم دیگه جشن بگیریم .
حالا برای به جا آوردن این سنت حسنه به کمک شما عزیزان
نیاز داریم تا بتوانیم مثل هميشه با اتکا به شما قدم های
بزرگی رو برداریم ...
به مدد مولا و لطف شما خوبان جشن این روز را با شکوه تر
از قبل با نیارمندان شهرمان تقسیم می کنیم :
قیمت_هر_پرس_غذای_گرم_۱۵۰۰۰_تومان
#علی_گویان_همه_نیکو_سرشتند
بلا_ازتون_دور
شماره حساب کارت های عضو شتاب:
6104-3376-4111-9
بانک ملت - سید امیرمهدی حسینی
6104-3376-4111-16
بانک ملت - امین سعیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروز برای
🍀تک تکتون ازخدا میخوام
🌸بهترین ها نصیبتون بشه
🍀حالتون عالی باشه
🌸لحظه هاتون آروم
🍀تقدیرتون روشن
🌸زندگیتون پراز قشنگی و
🍀عاقبت تون
🌸همونجوری بشه
🍀که آرزودارید
🌷چهارشنبه تون زیبا🌷
﷽
#پسرانعلوے 🌺
✔ڱـــفتم :
دڱر قـــــلبم❤️ شوق شهادت ندارد !😔
✔ڱـــفت :
☝️مراقب نگاهت باش ...
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبـــ "
↯چشــــم پیام رسان دل است .
#شهادتاتفاقےنیست
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🕊🌷🕊🌷🕊
ای خدا فکرمان را بسیجی کن
وقت پرواز مرا خلیلی کن
هم مرا غیرت بسیجی ده
هم دلم وصل بر شهیدی کن ❣️
#شهید_غیرت ♥️
#شهید_علی_خلیلی 💗
تا ابد مدیون خون شهیدانیم...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
﷽
#پسرانعلوے 🌺
✔ڱـــفتم :
دڱر قـــــلبم❤️ شوق شهادت ندارد !😔
✔ڱـــفت :
☝️مراقب نگاهت باش ...
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبـــ "
↯چشــــم پیام رسان دل است .
#شهادتاتفاقےنیست
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی....👆
دیدن این کلیپ رو از دست ندید
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد
جز برای فرج یار دعایی نکنیم
اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپی زیبا از شستشوی گنبد و ضریح حضرت زینب (س)
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_2
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
حسیـن جانּ♥️
لحظه ها و روزها را یک به یک طی میکنم
تا مُحرّم آید و جانم به قربانت کنم
هرکجا نوش کنی آب روان
به لب خشک حسین(ع) شاه شهیدان صلوات💔
(🕌)اللّهُمَّ
✨(🕌)صَلِّ
✨✨(🕌)عَلَی
✨✨✨(🕌)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🕌)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(🕌) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🕌)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(🕌)فَرَجَهُمْ
✨✨(🕌)وَ اَهْلِکْ
✨(🕌)اَعْدَائَهُمْ
(🕌)اَجْمَعِین
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹