رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت286
یه بلوز آبی فیروزه ای قشنگ تنش بود . انگار می خواست حسابی دلم را بسوزاند . از جلوی مادر که رد شد حتی یه نگاه هم سمت آشپزخانه نکرد. مطمئن بودم سایه ی سیاه منو توی آشپزخانه دیده ولی نه سلامی و نه نگاهی .چرخید سمت پذیرائی.
برخلاف دایی ، با پدر دست داد . پشت سرش یه دختر قد بلند چادری وارد شد . از من بلندتر بود. فاطمه خانومی که از همه دل برده بود ، حتی زن دایی ، وارد شد . روسری بلند صورتی رنگش رو لبنانی بسته بود و گیره ی آویزدار پروانه ای زیبایی بهش وصل کرده بود.
چشم وابروش همرنگ حسام بود . درشت و گیرا و لباش برعکس من درشت و قلوه ای . یه برق لب بی رنگ هم به لباش درخشندگی خاصی بخشیده بود و بوی عطرش مثل بنزینی بود که روی تمام خاطرات منو حسام ریخته شد. کاش اونقدر موقر و با حیا نبود تا کمتر حسادت میکردم . تا آشپزخانه اومد. یه نگاه خاص و متفاوت به من انداخت وگفت :
_الهه خانوم ؟
سرم رو به زور سمت پایین هدایت کردم . لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد که با من دست بده که گفتم :
_ببخشید دستم بنده .
همون گوجه و خیار و کاهو بهونه ای شد تا دستش رو رد کنم .
حالم داشت بهم می خورد . یه طوریم شده بود . یه طور ناجور . مغز سرم داشت منفجر می شد و کاسه ی سرم رو می شکافت . ضربان قلبم هم انگار یواش یواش کند و کندتر میشد . هنوز خیارها و گوجه ها صدام می کردند و من نگاهم رو صورت فاطمه میخ شده بود و دستام بدون توجه نگاهم داشت کار می کرد .
صدای زن دایی باز بلند شد :
-عروسم رو دیدی منیژه جون .
مادر لبخندی زد :
_مبارکه ان شاالله .
مادر بجای من سینی چایی رو برد . به حسام که رسید طنین صدایش تمام خاطرات گذشته ام رو دوباره جلوی چشمم کشید :
_باعث زحمت شدیم عمه جون .
-مبارکه آقای داماد.
باخجالت یه لبخند به لب آورد و گفت :
_ممنون .
آب شدم ، ذوب شدم . دستام شل شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝