eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یه بلوز آبی فیروزه ای قشنگ تنش بود . انگار می خواست حسابی دلم را بسوزاند . از جلوی مادر که رد شد حتی یه نگاه هم سمت آشپزخانه نکرد. مطمئن بودم سایه ی سیاه منو توی آشپزخانه دیده ولی نه سلامی و نه نگاهی .چرخید سمت پذیرائی. برخلاف دایی ، با پدر دست داد . پشت سرش یه دختر قد بلند چادری وارد شد . از من بلندتر بود. فاطمه خانومی که از همه دل برده بود ، حتی زن دایی ، وارد شد . روسری بلند صورتی رنگش رو لبنانی بسته بود و گیره ی آویزدار پروانه ای زیبایی بهش وصل کرده بود. چشم وابروش همرنگ حسام بود . درشت و گیرا و لباش برعکس من درشت و قلوه ای . یه برق لب بی رنگ هم به لباش درخشندگی خاصی بخشیده بود و بوی عطرش مثل بنزینی بود که روی تمام خاطرات منو حسام ریخته شد. کاش اونقدر موقر و با حیا نبود تا کمتر حسادت میکردم . تا آشپزخانه اومد. یه نگاه خاص و متفاوت به من انداخت وگفت : _الهه خانوم ؟ سرم رو به زور سمت پایین هدایت کردم . لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد که با من دست بده که گفتم : _ببخشید دستم بنده . همون گوجه و خیار و کاهو بهونه ای شد تا دستش رو رد کنم . حالم داشت بهم می خورد . یه طوریم شده بود . یه طور ناجور . مغز سرم داشت منفجر می شد و کاسه ی سرم رو می شکافت . ضربان قلبم هم انگار یواش یواش کند و کندتر میشد . هنوز خیارها و گوجه ها صدام می کردند و من نگاهم رو صورت فاطمه میخ شده بود و دستام بدون توجه نگاهم داشت کار می کرد . صدای زن دایی باز بلند شد : -عروسم رو دیدی منیژه جون . مادر لبخندی زد : _مبارکه ان شاالله . مادر بجای من سینی چایی رو برد . به حسام که رسید طنین صدایش تمام خاطرات گذشته ام رو دوباره جلوی چشمم کشید : _باعث زحمت شدیم عمه جون . -مبارکه آقای داماد. باخجالت یه لبخند به لب آورد و گفت : _ممنون . آب شدم ، ذوب شدم . دستام شل شد . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝