رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت287
یه نگاه به دستم انداختم .
غرق خون بود . کی دستمو بریدم ؟
یوسف جلوی چشمان خودنمایی کرد و من زلیخای شدم . دستمو محکم فشردم که صدای ظریف فاطمه همون یه ذره توانم رو هم ربود :
_ممنون عمه جان ...اگه کاری هست من کمکتون کنم ؟
-نه ...ممنون ... الهه هست .
تمام تنم نبض شد . تنم سرد شد . ضربانم کند شد . با ناله صدا زدم :
_مامان.
یه نگاه به من انداخت و اومد به سمت آشپز خونه ، اما قبل از اونکه دستمو ببینه ، حال قلبم رو دید . زیرگوشم زمزمه کرد:
_الهه این چه قیافه ایه ! حالا شده دیگه ... داری زار میزنی انگار ... محکم باش .
محکم ! محکم اصلا با چه میمی نوشته میشد . تمام حروف الفبایی که من بلد بودم توی اسم " حسام " جمع شده بود.
چشمام رو بستم و یه لحظه حس کردم دیگه خالی شدم . افتادم کف آشپزخونه . صدای جیغ هستی هم اومد . انگار اولين نفر ، اون منو دید .
چشمام بسته بود ولی گوش هام هنوز اوامر مغزم رو اطاعت می کردند.
-عمه آب قند ... وای دستشو بدجوری بریده .
وصدایی آشنا دورم می چرخید :
-هستی جان اینو بنداز تو آب قندش .
یه لحظه لای چشمام باز شد .حلقه ی نامزدی فاطمه ! نه! می خواستند نوش دارو به من بدهند یا زهرمار !
مادر هول شده بود و لیوان آب قند رو تند تند هم می زد . تلاطم آب درون لیوان رو نگاه می کردم که فاطمه لیوانو از مادر گرفت :
_بدید به من عمه جون .
حلقه ی نامزدیش ته لیوان رفته بود و حتی نگاه به اون ، حالمو بدتر میکرد. کاش فاطمه از آشپزخونه بیرون می رفت .حضورش تمام هوای دور و برم رو بلعیده بود . خم شد سمت من ، که باز صدایی آشناتر ، حالم رو خراب تر کرد:
_هستی ... میخواین برید درمونگاه ؟
حسام ! حسام بود . صداشو میشناختم. سرم بی رمق چرخید سمت اپن . خم شده بود و از پشت اپن ، از سمت پذیرائی نگاهم می کرد که تا نگاهم به چشمان سیاهش رسید ، فوری خودشو عقب کشید و به عقب برگشت .
درمونگاه ! درمان دردم اینجا بود. درمونگاه چرا ؟
هستی با یه پارچه ی تمیز دستم رو بست و گفت :
_عمه فکر کنم باید ببریمش درمونگاه.
فاطمه لیوان آب قند رو به زور توی دهانم ریخت و اون تلخ ترین آب قندی بود که خوردم. هستی با صدایی بلند گفت :
_علیرضا ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝