eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 پنجشنبه ها تنها برنامه ام رفتن سرخاک دوست و رفیق شهیدم بود . شهید پلارک و دردل هایی که باید به دوستم می گفتم تا سبک شوم. اگر امضایی برای تقدیرم لازم بود ، هیچ کس بهتر از رفیق شهیدم نبود . بالای سر خاکش قرآن می خواندم و برمی گشتم .چقدر پیاده روی می کردم تا بتوانم با مترو یا اتوبوس برگردم . چقدر قدر نشناس بودم که یه روزی همراه حسام می آمدم و قدر نمیدانستم . حالا که حسام رفته بود ، نعمت های بودنش بیشتر نِمود پیدا کرده بود. اونروز هم یکی از همان پنجشنبه ها بود. از دعوتی حسام و نامزدش ده روز میگذشت و من هنوز باور نکرده بودم که اونچه با چشمای خودم دیدم ، حقیقت محض بود. رسیدم خونه . خسته از بهشت زهرا با کلی پیاده روی و تا در خونه رو باز کردم متوجه شدم که مادر و پدر نیستند . کش چادرم رو از سرم کشیدم که چشمم همون اول ورود جلب یه کارت عروسی شد . پاهام پیچ شد به زمین . در جا خشک شدم . چادرم رو آروم از سرم انداختم و به زحمت یه قدم به جلو رفتم . جلد شیری رنگ کارت دعوت با دو قلب چوبی و برش های پر از اکلیل نقره ای ، توی چشمانم نشست . دستم رو دراز کردم سمت کارت و کارت رو چرخوندم . پشت کارت نوشته شده بود. "جناب آقا حمید ریاحی به همراه خانواده " قلبم داشت منفجر میشد . یعنی به این زودی مراسم ازدواج هم گرفته بودند ! تیری با پیکان تیزش قلبم رو شکافت . آرام جلد کارت رو باز کردم و نگاهم اولین چیزی که دید اسم عروس و داماد بود. " نازنین و آرین " نفس حبس شده ام یکباره راه خروج یافت . چشمامو محکم بستم و تو دلم خودم رو نفرین کردم : -نفرین بهت الهه ...حسام رفت ، یه روز از همین روزا کارت دعوت اونم میرسه دستت ... واسه چی منتظری . و باز خودم جواب قلب عاشقم رو دادم : -شاید معجزه شد ... شاید . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝