رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت298
-وای خدا ... کمر ندارم هستی ... این چیه دادی دست من !
-تو کمر نداری پس من دارم !؟
_خب پس علیرضا چکاره است ؟ بگو بیاد سینی چایی رو ببره .
-علیرضا رفته جوجه کباب ها رو درست کنه .
حلقه های نگاهم را کلافه تا سقف بالا دادم :
-ای خدا ...
سینی رو گرفتم و وارد پذیرائی شدم .همین که رفتم سمت خانم ارجمند ، یا همون مادرفاطمه ، فوری بلند و رسا گفت :
_آقا محمد ... سینی رو از الهه خانوم بگیر.
وای نه ! یعنی اینقدر بد جلو رفتم ؟!آقا محمد سمتم اومد و خواست سینی رو بگیره که گفتم :
_نه ممنون ... می تونم خودم .
بی اونکه نگاهم کنه گفت :
_اصلا اینکار مردانه است .
بعد سینی رو گرفت و برد .خواستم برگردم سمت آشپزخونه که خانم ارجمند دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش وگفت :
_بشین دخترم .
یه نگاه به هستی توی آشپزخونه کردم و گفتم :
_چشم .
نشستم کنار خانم ارجمند که پرسید:
_خوبی شما ؟
-ممنون.
-شما باهستی جون همسن هستید ؟
-بله تقریبا ...
_پس همسن فاطمه ی منی .
سری تکون دادم که شروع کرد . ماشاالله خیلی خوش صحبت بود. از فاطمه گفت از پسرش گفت از خودش گفت . بعد یکدفعه همه ی صحبت هاش رفت سمت پسرش . چند سالشه، چکاره است ، توی صنایع دفاع کار می کنه ، مذهبیه . سربه زیره ، حقوقش خوبه . ماشین داره و ... اصلا اینا به من ربطی نداشت ولی نمی تونستم حرفی بزنم و او گفت و گفت و گفت .
یا از من می پرسید یا از پسرش می گفت . یه دلشوره گرفتم. سئوالای خانم ارجمند یه معنی بیشتر نداشت و من اصلا نمی خواستم به اون معنی برداشت کنم ولی انگار چاره ای نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝