رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت360
حتی مراسمش را جلو انداخت. حتی خودم دیدم توی پارک جمشیدیه وقتی می خواست عذاب دیدن عشقش با محمد شامل حالم شود که شد ، خودم دیدم که صورت محمد جلوی صورتش بود و او لبخند به لب داشت . انگار داشت انتقام می گرفت .
یه انتقام سخت . اینکه به من ثابت کنه می تواند بهتر از من باز عاشق شود و تا پای عقد هم برود . شاید اگر محمد کنار نمی کشید ، بله را هم گفته بود.
دوباره در زدم :
_الهه ... باید باهات حرف بزنم ... در و باز کن.
این سکوت محض خانه ، دلشوره آور بود . همون موقع گوشی ام زنگ خورد . مادر بود.
-الو ...حسام کجایی پس ؟
-سلام ... پشت در خونه ی عمه .
-سه ساعته رفتی تازه رسیدی پشت در خونه ؟!
-نه ... راستش الهه در و باز نمی کنه .
مادر رو به عمه یا شاید آقاحمید گفت :
_حسام میگه الهه در و باز نمی کنه .
صدای فریاد عمه بند دلم رو پاره کرد:
_یا خدا ... بده به من گوشی رو طاهره ... الو الو حسام جان .... یه کلید توی جا کفشی توی کفش ال استار الهه ست ، ... اونو بردار .
-باشه ... باشه.
گوشی رو قطع کردم و کلید رو پیدا . در خونه رو باز کردم و پاهام همون جلوي در خشک شد . سرویس طلا و زنجیر و پلاک و برگ های خشک شده و شکسته ی دسته گل هایم ، هنوز کف اتاق بود . بلند صدا زدم :
_الهه ... الهه ... دارم میآم سمت اتاقت ... الهه .... یاالله.
سمت اتاقش رفتم و باز در زدم . در و آرام و با احتیاط باز کردم و سرکی به داخل کشیدم نبود و اتاق به حدی بهم ریخته بود که انگار یک نفر دنبال چیزی گشته بود . تکیه به در زدم و عصبی و کلافه از کاری که کرده بودم و حالا پشیمان و نادم ، عذاب وجدان داشتم ، دستی به صورتم کشیدم .
معلوم نبود کجا رفته بود . چاره ای نبود ، در اتاق را بستم و از خانه بیرون زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝