eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از حیاط خانه گذاشتم که حمیده خانم از خانه اش بیرون آمد و با دمپایی های پلاستیکی اش روی موزاییک های حیاط ، سکوت را شکست : _سلام دخترم ...چه عجب ! باز یادی از ما کردی ؟! تنهایی ؟! -بله ...خیلی خسته ام ... چند روزی اومدم دخترتون بشم . -قدمت روی تخم چشمام ... بیا بیا برات یه سفره صبحانه بچینم . -نه ...نه ... میل ندارم . -واا .... مگه میشه ، مسافری از راه اومدی ، روزه که نمیتونی بگیری ... بیا تعارف نکن . تعارف نبود ولی حمیده خانم اصرار داشت . بالاجبار یه چند تا لقمه خوردم یه چایی سر کشیدم و بعد حمیده خانم کلید طبقه ی دوم خانه اش را به من داد . با باز شدن در خانه ، خاطرات سفر با حسام جلوی چشمام رژه رفت . در و بستم و برای فرار از دست خاطرات تنها چادر و روسری ام رو در آوردم و با همان مانتو و شلوار وسط پذیرائی خوابیدم . روی زمین ، با یه بالشت و پتو . اونقدر خسته ی راه بودم و چشمانم از فرط گریه ، پف داشت که مجبور بودم بخوابم تا چشمانم آرام بگیرد . نفهمیدم ساعت چند بود ولی صدای در خانه بیدارم کرد . سرم بالا آمد و نگاهم اول به ساعت دیواری بالای سرم ، روی دیوار خیره شد . نزدیک 12 ظهر بود . دو زانو نشستم کف اتاق . حتما باز حمیده خانم بود می خواست ناهار مرا پیش خودش ببرد . کلافه موهایم در هم شده ام را مرتب کردم و گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝