رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت365
از حیاط خانه گذاشتم که حمیده خانم از خانه اش بیرون آمد و با دمپایی های پلاستیکی اش روی موزاییک های حیاط ، سکوت را شکست :
_سلام دخترم ...چه عجب ! باز یادی از ما کردی ؟! تنهایی ؟!
-بله ...خیلی خسته ام ... چند روزی اومدم دخترتون بشم .
-قدمت روی تخم چشمام ... بیا بیا برات یه سفره صبحانه بچینم .
-نه ...نه ... میل ندارم .
-واا .... مگه میشه ، مسافری از راه اومدی ، روزه که نمیتونی بگیری ... بیا تعارف نکن .
تعارف نبود ولی حمیده خانم اصرار داشت . بالاجبار یه چند تا لقمه خوردم یه چایی سر کشیدم و بعد حمیده خانم کلید طبقه ی دوم خانه اش را به من داد . با باز شدن در خانه ، خاطرات سفر با حسام جلوی چشمام رژه رفت .
در و بستم و برای فرار از دست خاطرات تنها چادر و روسری ام رو در آوردم و با همان مانتو و شلوار وسط پذیرائی خوابیدم . روی زمین ، با یه بالشت و پتو . اونقدر خسته ی راه بودم و چشمانم از فرط گریه ، پف داشت که مجبور بودم بخوابم تا چشمانم آرام بگیرد . نفهمیدم ساعت چند بود ولی صدای در خانه بیدارم کرد .
سرم بالا آمد و نگاهم اول به ساعت دیواری بالای سرم ، روی دیوار خیره شد . نزدیک 12 ظهر بود . دو زانو نشستم کف اتاق . حتما باز حمیده خانم بود می خواست ناهار مرا پیش خودش ببرد . کلافه موهایم در هم شده ام را مرتب کردم و گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝