رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت371
بعد موبایلش رو از جیبش درآورد و خواست زنگ بزنه به دوستش که گفتم :
_حسام .
سرش از کنار شونه چرخید سمت من . هنوز یه تردید تو دلم جا مونده بود که باید رفع می شد . خیره توی چشمای سیاه و قشنگش گفتم:
_تو ... واقعا فاطمه را دوست داشتی ?
-الهه! این چه حرفیه!
با همه ی احترامی که برای شخصیت فاطمه قائلم ... واسه ایمانش ...نجابتش واسه حیا و مهربونیش ... ولی نه ... به خدا ، نه .... به همین امام رضا ، نه .
لبام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم که سرش تا کنار گوشم جلو اومد و گفت :
-تو چی ؟... محمد رو دوست داشتی ؟
نگاهش منو صدا می کرد . چاره ی قلب بی تابم . نگاه سیاهش پر از مهربانی بود که خیره نگاهش کردم و گفتم :
_می تونم بگم تا امروز مردی به جوانمردی محمد ندیدم ... دعاش می کنم سر نمازم که نخواست با اجبار پدرم ، یه عمر وارد یه زندگی ناخواسته بشم .
لبخندش پهن شد و پرسید :
_زنگ بزنم ؟
-بزن .
زنگ زد و گوشیش رو روی حالت آیفون گذاشت و صدای خوندن خطبه ی عقد توی گوشم میون همه ی صداهای اطرافم نشست .
چشمم به ایوون امام رضا بود و گوشم پی الفاظی که معجزه اش ان شاالله عشق بود و عهدی برای ماندن پای این عشق . بله را گفتم و حسام از دوستش تشکر کرد و گوشی رو قطع . گرچه دوستش در عوض همان خطبه ای که خواند کلی سفارش ، نبات و سوغاتی و مژده گونی و شیرینی داد و حسام درعوض فقط خندید .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝