eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد.. 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
💥قسمت دهم💥 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
💥قسمت یازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 💝ادامه دارد💝 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
بسم الله.. 💥قسمت ١٦💥 شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻 آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔 از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭💙 ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢 گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭 دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌 گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻 این را که گفتم کمی آرام شد.😇 اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌 ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه.😮 من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم.😬 مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒 نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای.😐 باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭 ... 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
بسم الله… 💥قسمت 8️⃣1️⃣💥 📛قبل از خواندن حتما حتما کنید📛 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 .
🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 🚨 درباره 🔺سخنان جالب حجت الاسلام کاشانی دیشب در برنامه جهان آرا شبکه افق : هیئت دیپلماتیک قطر به ایران اومدن و حامل پیام ترامپ ملعون برای دولت ایران بودن که گفته اگه دست از انتقام بردارید تحریم ها رو لغو خواهیم کرد اگر دولت روحانی ذره ای به این خواسته ننگین تمایل اندکی نشون بده از داخل شروع میشه کلنا منتقمون ⚡️اول لهوف، سید بن طاووس روایتی را نقل میکند که در آن پیامبر اکرم در مسجد مدینه داستان شهادت امام حسین را برای مردم تعریف میکند. همه شروع میکنند به گریه کردن، بعد پیامبر همه را توبیخ میکند با این جمله تاریخی که اتبکونه و لاتنصرونه... برایش گریه میکنید ولی یاریش نمیدهید؟ ⚡️از هر کس میپرسی میگوید، انتقام سختی میگیریم. ولی همه منظورشان این است که نیروهای نظامی و اطلاعاتی کشور انتقام حاج قاسم را میگیرند. خوب پس ما چی؟ من دقیقا چطوری انتقام بگیرم؟ شما چطور؟ ⚡️آهای روحانیون! آهای علما! زشته بخدا که فقط روضه خوان باشید، بلند بشید شما باید به این مردم بگویید، ترامپ محصول غربه، ترامپ معنای آزادی غربیه. باید میگفتیم نگفتیم الله ولی الذین آمنوا را نگفتیم هر سطحی از کفر معنایش حاکمیت طاغوت است. حالا باید منبرهای فاطمی را پر کنیم از احساس تنفر به غرب. ترامپ نماد غرب است. ⚡️امشب دیدم جوانی رو که روی لباسش پرچم آمریکا بود. خواستم فریاد بکشم لامصب هنوز روت میشه اینو بپوشی؟ دیدم من باید یادش میدادم. من سالها است که خفه خون گرفتم. سردار تصمیم گرفت کم کاری مثل مرا جبران کند. آی روحانی و آیت الله حجره نشینی که رهبر را برای بازگشت مردم به خودشان یاری ندادید، اتبکونه و لاتنصرونه؟ ⚡️آی آقایی که پولهاتو تبدیل به مسکن کردی و ریسک نمیکنی؟ از این داغ دلت سوخت؟ میخوای انتقام بگیری؟ بسم الله بیا سرمایه ات رو بیار وسط بزن تو کار تولید ملی که آدمهای ضعیف الایمانمان موقع فشار ها باز نیم نگاهی به دستان آلوده این حاکمیت خبیث جهانی نیندازند. به خدا همه ما مسوولیم ⚡️آی جناب مدیر، جهادی شو حرکت کن. جناب وکیل غیرت کن و مدیران بی خاصیت را مجبور به حرکت کن. اینها انتقام نیست؟ ⚡️آی خانمهای خانه دار! بیایید از این پس تصمیم بگیرید ایرانی بخرید هزار توجیه در نخریدن کالای ایرانی را کنار بگذارید. نفرتتان را از غرب به بچه هایتان یاد بدید تا فردا با سند بیست سی و آرزوی اون ور آب به دانشگاه ها نروند. ⚡️آی مردمی که دلتان سوخته، هر جایی هستید نفرتتان را تبدیل به سبک زندگی تان کنید. آمریکا یک فرهنگ است یک سبک زندگی است یک سبک پوشش است آمریکا یک سبک سرمایه گزاری و کار است. آمریکا یک سبک اجتهاد است یک سبک منبر است یک مدل اسلام است یک سبک شیعگی است به خدا. بیایید کنار بگذاریم اسلام آمریکایی را. ⚡️کاش رسانه های ما روضه ها و اشکها را مقدمه کنند تا انتقام را تبدیل به یک واقعه عمومی کنند در کشور نه واقعه ای که صرفا باید به دست رزمندگان انجام شود. ⚡️انتقام یعنی مردم شیفتگی و خوش بینی به غرب را در درونشان منفجر کنند. یعنی بازگردیم به خودمان. این انتقام عمومی، دوران ساز است. آمریکا باید از خانه دلمان خارج شود و البته از منطقه و جهان نیز هم. ➖➖ 📝 کانال : 🚨تحلیلهای مختلفی درباره انتقام خون حاج قاسم سلیمانی در فضای مجازی منتشر شده دیدگاه کانال ما این است که: 👈 اولا انتقام حتمی است و بایستی باشد مخصوصا حالا هر زمان که صلاح مملکت باشد . و این مسئولیت بر دوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سپاه قدس و (لبنان فلسطین عراق یمن و...)است. که موضع گیری امروز سید حسن نصرالله آن را به وضوح نشان میدهد ✅اما علاوه بر آن انتقام های دیگری بر عهده روحانیون و جوانان و بانوان و دیگر اقشار مردم است 📍برای مثال :تغییر سبک زندگی و بازگشت به سبک زندگی اسلامی ایرانی و حذف تفکر لیبرال و و برای نمایندگان مجلس و.. انتقام های دیگری است که میتوان از آمریکای جنایتکار گرفت . 👈پس هم و اشک برای فراق قهرمان زندگی مان لازم است. (در برخی تحلیلها نوشته بودند که به جای اشک فلان کار را کنند ..که بنده این را قبول ندارم چرا که اشک برای عزیز و قهرمان زندگی مان باعث حرکت بیشتر میشود دلیل تاکید اهل بیت بر اشک بر اباعبدالله الحسین و مظلومیتهای ایشان هم همین است) 👈 البته انتقام نظامی هم لازم است به قول آقا تا متوجه شوند :دوران بزن و دررو تمام شده 👈 البته مهم تر از همه به آینده روشن هم لازم است ✅ با امیدواری وبا بصیرت تمام پشت سر هم رهبری نظام امام خامنه ای حرکت کنیم تا رسیدن زمان ظهور مولا صاحب الزمان 🔺سید محمدعلی علوی تبار ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜
💢عزاداری امام حسین (ع) باید قهرمان هایی تربیت کند تا در برابر ظالم بایستند! ✍️ : ❇️ من را که کشته شده است تا من گریه کنم نمی شناسم. چرا من برای امام حسین'ع' میکنم؟ من برای امام حسین'ع' گریه میکنم تا او را به یاد داشته باشم و به یاد داشته باشم که او در برابر دنیایی از قدرت ایستاد؛ دنیایی که همگی دست در دست هم داده و از هرسو او را احاطه کرده بودند و او به تنهایی به میدان می رفت ... ◾️من نمیتوانم مراسم عزاداری امام حسین'ع' را از تلاش برای حمایت مجاهدان در مرزها جدا بدانم. من نمی توانم سوگواری برای امام حسین'ع' را درک کنم مگر آنکه بتواند قهرمانانی را تربیت کند؛ کسانی را تربیت کند که در برابر ستمگر بایستند و در برابر حاکم ستمگر سخن حق را بگویند. این است معنای حسین'ع' و برای امام حسین'ع'. 📚 کتاب سفر شهادت امام حسین پیشرو اصلاحگری،بند ۱۸۴