فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھزودۍتوقدسپاستیل
میخوریم😎😂✌️🏾❗️
ایزۍ ایزۍ تامام تامام !
#چطوریجوندل😴❓
راستی از اسقاطیل چه خبر ؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨🌼✨
مجبور شدم به هر کسی رو بزنم
در محضر هر غریبه زانو بزنم
تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد
یک سر به ضامن آهو بزنم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت364
_حمید ، ما ، در حق این دوتا بد کردیم ... بذار بره همونجا عقد کنه ... اومدن اینجا رسمی و قانونیش می کنیم .
هستی با شوق کف زد و گفت :
_آره ، آره ...خیلی فکر خوبیه .
علیرضا که تا اون لحظه ساکت بود ، سکوتش را با این جمله شکست که :
-عمو جان بذارید حسام بره ... اول و آخرش دل این دوتا باهمه ... بذارید همه چی به خیر و خوشی تموم بشه .
آقا حمید نفس بلندی کشید . همان نفسش آرامم کرد که لب گشود:
_برو حسام جان .
جلو رفتم وصورت آقا حمید رو بوسیدم . هستی جیغی کشید و با اشکی که اینبار از خوشحالی بود گفت :
_مامان یه اسپند دود کن ... صلوات بفرستید .
صدای بلند صلوات همه بلند شد .
علیرضا جلو اومد و به شوخی زد روی شونه ام و تو گوشم گفت :
-فقط عقد می کنید ها ... من رو خواهرم حساسم ، پاتو از گِلیمت درازتر نکنی .
پوزخند زدم و مشتی حواله ی شکمش کردم :
_خیلی پررویی علیرضا!
الهه
صبح بود که رسیدم مشهد .نمازم رو توی ترمینال خوندم و یه تاکسی گرفتم تا خونه ی مادر دوست علیرضا .آدرسش سر راست بود وگرنه نمی تونستم توی ذهنم بسپارم .
" خیابان امام رضا -امام رضای هشت . پلاک هشت . "
اینهمه هشت و یه اسم امام رضا اگر توی ذهنم نمی موند ، که دیگر آلزایمری محسوب می شدم .
در خونه ی حمیده خانم رازدم و بنده ی خدا رو از خواب بیدار کردم .حتم داشت که بیدار است . ماه مبارک بود و بعد از نماز صبح ، شاید بیدار می موند . در باز شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے🌱
" وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... "
{وچهخوشبختممنڪهتورادارم..}
مهد ـیــــــــ (عج)جـــــــانم♥️
|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استادفاطمۍنیا:
گفت;حاجآقا؟
-منتوبہکردم!
خدامیبخشه!؟🤔
+گفتچۍمیگی!؟
توڪہباپاۍخودتاومدۍ
مگہمیشہنبخشہ😇
_خدادنبالفرارکردههافرستاده:)♥️👌🏻
#بیابرگردخدامنتظرهها☝🏻✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••°°°✨
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#یــاحسیــن
آبروی حسین به کهکشان میارزد
یک موی حسین بر دو جهان میارزد🌱°•
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن میارزد❤️°•
فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#خودمونی
کاشازصبحکهبیدارمیشیمدائماً
درنظرداشتهباشیمکه
تحتنظریم!🚷(:
- علامهطباطبایی
#امروزگناهنکنیمباشہ؟♥️!'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+چیشد که نابود شدید؟
_همش از روزی شروع شد که گفت اسرائیل 25 سال آینده رو نمیبینه :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
‹چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست . .🤍›
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر
گاهےیکجوابنیمهتلخبهپدرومادر
کدورتوظلمیمیآوردکهصدتانماز
شبخواندن،آنراجبراننمیکند ...!
🌿¦⇢ آیتاللّٰھفاطمینیا
•.🍊|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت365
از حیاط خانه گذاشتم که حمیده خانم از خانه اش بیرون آمد و با دمپایی های پلاستیکی اش روی موزاییک های حیاط ، سکوت را شکست :
_سلام دخترم ...چه عجب ! باز یادی از ما کردی ؟! تنهایی ؟!
-بله ...خیلی خسته ام ... چند روزی اومدم دخترتون بشم .
-قدمت روی تخم چشمام ... بیا بیا برات یه سفره صبحانه بچینم .
-نه ...نه ... میل ندارم .
-واا .... مگه میشه ، مسافری از راه اومدی ، روزه که نمیتونی بگیری ... بیا تعارف نکن .
تعارف نبود ولی حمیده خانم اصرار داشت . بالاجبار یه چند تا لقمه خوردم یه چایی سر کشیدم و بعد حمیده خانم کلید طبقه ی دوم خانه اش را به من داد . با باز شدن در خانه ، خاطرات سفر با حسام جلوی چشمام رژه رفت .
در و بستم و برای فرار از دست خاطرات تنها چادر و روسری ام رو در آوردم و با همان مانتو و شلوار وسط پذیرائی خوابیدم . روی زمین ، با یه بالشت و پتو . اونقدر خسته ی راه بودم و چشمانم از فرط گریه ، پف داشت که مجبور بودم بخوابم تا چشمانم آرام بگیرد . نفهمیدم ساعت چند بود ولی صدای در خانه بیدارم کرد .
سرم بالا آمد و نگاهم اول به ساعت دیواری بالای سرم ، روی دیوار خیره شد . نزدیک 12 ظهر بود . دو زانو نشستم کف اتاق . حتما باز حمیده خانم بود می خواست ناهار مرا پیش خودش ببرد . کلافه موهایم در هم شده ام را مرتب کردم و گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝