eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ‌زودۍ‌تو‌قدس‌پاستیل‌ میخوریم😎😂✌️🏾❗️ ایزۍ ایزۍ تامام تامام ! 😴❓ راستی از اسقاطیل چه خبر ؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨🌼✨ ‌مجبور شدم به هر کسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد یک سر به ضامن آهو بزنم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _حمید ، ما ، در حق این دوتا بد کردیم ... بذار بره همونجا عقد کنه ... اومدن اینجا رسمی و قانونیش می کنیم . هستی با شوق کف زد و گفت : _آره ، آره ...خیلی فکر خوبیه . علیرضا که تا اون لحظه ساکت بود ، سکوتش را با این جمله شکست که : -عمو جان بذارید حسام بره ... اول و آخرش دل این دوتا باهمه ... بذارید همه چی به خیر و خوشی تموم بشه . آقا حمید نفس بلندی کشید . همان نفسش آرامم کرد که لب گشود: _برو حسام جان . جلو رفتم وصورت آقا حمید رو بوسیدم . هستی جیغی کشید و با اشکی که اینبار از خوشحالی بود گفت : _مامان یه اسپند دود کن ... صلوات بفرستید . صدای بلند صلوات همه بلند شد . علیرضا جلو اومد و به شوخی زد روی شونه ام و تو گوشم گفت : -فقط عقد می کنید ها ... من رو خواهرم حساسم ، پاتو از گِلیمت درازتر نکنی . پوزخند زدم و مشتی حواله ی شکمش کردم : _خیلی پررویی علیرضا! الهه صبح بود که رسیدم مشهد .نمازم رو توی ترمینال خوندم و یه تاکسی گرفتم تا خونه ی مادر دوست علیرضا .آدرسش سر راست بود وگرنه نمی تونستم توی ذهنم بسپارم . " خیابان امام رضا -امام رضای هشت . پلاک هشت . " اینهمه هشت و یه اسم امام رضا اگر توی ذهنم نمی موند ، که دیگر آلزایمری محسوب می شدم . در خونه ی حمیده خانم رازدم و بنده ی خدا رو از خواب بیدار کردم .حتم داشت که بیدار است . ماه مبارک بود و بعد از نماز صبح ، شاید بیدار می موند . در باز شد . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱 " وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... " {وچه‌خوشبختم‌من‌ڪه‌تو‌رادارم..} مهد ـیــــــــ‌‌ (عج‌)جـــــــانم♥️ |🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
: گفت‌;حاج‌آقا؟‌ -من‌توبہ‌کردم! خدا‌میبخشه!؟🤔 +گفت‌چۍ‌‌میگی!؟ تو‌ڪہ‌با‌پاۍ‌خودت‌اومدۍ مگہ‌میشہ‌نبخشہ😇 _خدا‌دنبال‌فرار‌کرده‌ها‌فرستاده:)♥️👌🏻 ☝🏻✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
کاش‌‌از‌صبح‌‌که‌بیدارمی‌شیم‌دائماً درنظر‌داشته‌باشیم‌که تحت‌‌نظریم!🚷(: - علامه‌طباطبایی ؟♥️!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏+چیشد که نابود شدید؟ _همش از روزی شروع شد که گفت اسرائیل 25 سال آینده رو نمیبینه :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست . .🤍› 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! 🌿¦⇢ آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا •.🍊| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 از حیاط خانه گذاشتم که حمیده خانم از خانه اش بیرون آمد و با دمپایی های پلاستیکی اش روی موزاییک های حیاط ، سکوت را شکست : _سلام دخترم ...چه عجب ! باز یادی از ما کردی ؟! تنهایی ؟! -بله ...خیلی خسته ام ... چند روزی اومدم دخترتون بشم . -قدمت روی تخم چشمام ... بیا بیا برات یه سفره صبحانه بچینم . -نه ...نه ... میل ندارم . -واا .... مگه میشه ، مسافری از راه اومدی ، روزه که نمیتونی بگیری ... بیا تعارف نکن . تعارف نبود ولی حمیده خانم اصرار داشت . بالاجبار یه چند تا لقمه خوردم یه چایی سر کشیدم و بعد حمیده خانم کلید طبقه ی دوم خانه اش را به من داد . با باز شدن در خانه ، خاطرات سفر با حسام جلوی چشمام رژه رفت . در و بستم و برای فرار از دست خاطرات تنها چادر و روسری ام رو در آوردم و با همان مانتو و شلوار وسط پذیرائی خوابیدم . روی زمین ، با یه بالشت و پتو . اونقدر خسته ی راه بودم و چشمانم از فرط گریه ، پف داشت که مجبور بودم بخوابم تا چشمانم آرام بگیرد . نفهمیدم ساعت چند بود ولی صدای در خانه بیدارم کرد . سرم بالا آمد و نگاهم اول به ساعت دیواری بالای سرم ، روی دیوار خیره شد . نزدیک 12 ظهر بود . دو زانو نشستم کف اتاق . حتما باز حمیده خانم بود می خواست ناهار مرا پیش خودش ببرد . کلافه موهایم در هم شده ام را مرتب کردم و گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝