هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_384
صدای « یاالله... یا الله » یوسف برخاست و دستم شل شد و خاله فوری روسری را کشید و پشت کمرش، زیر همان چادری که دور کمرش بسته بود، زد.
_بفرما پسرم....
و من هل و دستپاچه دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
_آخه این چه وضعیه!
و یوسف از پله ها بالا آمد.
حتی رویم نمی شد سر بلند کنم و نگاهش. و خاله هم دست بردار نبود.
_برو بالا یوسف جان... برو پیش فرشته بشین.
او هم اطاعت کرد و کنارم نشست.
او هم مقابل نگاه خاله حتی سر بلند نکرد مرا ببیند!
هر دو سر به زیر بودیم که خاله گفت :
_آخ مربا نیاوردم...... الان میارم.
و یا علی گفت و برخاست و رفت.
همین که خاله رفت، نگاه یوسف را روی صورتم احساس کردم.
_سلام صبح بخیر....
یک لحظه سر بالا آوردم و نگاهش کردم و آب شدم از خجالت. باز سرم را پایین انداختم و گفتم:
_سلام... صبح شما هم بخیر.
_چه موهای بافته ی قشنگی!
احساس کردم خون در رگ هایم سرد شد.
بیشتر خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
_خاله.... خاله روسری منو از سرم کشید.... وگرنه....
و هنوز نگفته یوسف گفت :
_خوب کاری کرد خاله طیبه..... خوش به حال من که خانومم اینقدر موهاش قشنگ و خوشگله.
با تعجب سر بلند کردم و نگاهش.
_فقط موهام خوشگله؟!
خندید. دست دراز کرد و چند تار موی آویز شده کنار صورتم را پشت گوشم زد.
_خودت که ماهی فرشته خانم.
تماس سر انگشتان دستش با صورتم، نفسم را حبس کرد.
سرخ شدم از خجالت و باز سرم را پایین گرفتم.
خاله آمد و ظرف مربا را گذاشت وسط سفره. یک استکان چای برای من، یکی هم برای یوسف ریخت و گفت :
_امروز برید دوتایی یه کم باهم بیرون.... چند روز دیگه میخواید برگردید پایگاه... دیگه از این فرصتا نمیشه.
نگاه یوسف سمتم چرخید. آهسته گفت :
_بریم بیرون؟
لبخندم را از روی لبم برچیدم.
_هر چی شما بگی فرمانده.
خندید اما بی صدا.
_فرمانده!..... یعنی میخوای بگی هر چی من بگم شما میگی چشم؟
_هر چی که نه.... ولی این مورد رو میگم چشم.
باز خندید و لقمه ای از کره مربا گرفت که خاله باز دستور داد:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
آنان که می خواهند
حسین را بشناسند ،
ابتدا باید امیرالمومنین را شناخته باشند ،
که چگونه #عدالت_علی علیه السلام
حتی جانبازانِ جبهه ی حق ،
در جنگ صفین را
در مقابل سیدالشهدا قرار می دهد .
.
بندگانِ دنیا ،
حتی شمشیرهایشان در صفین هم
برای خدا بر سر دشمن فرود نیامد .
.
بندگانِ شیطان
در لباس دین ، مقابل دین می ایستند ...
.
#عصر_حاضر_را_دریاب !
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_385
_فرشته... دخترم یه لقمه واسه یوسف بگیر... شاید روش نشه.
تا خواستم لقمه بگیرم، یوسف جواب داد :
_نه خاله.... من تعارف ندارم.... بعدم اگه کسی لقمه باید بگیره منم.
و بعد لقمه ی میان دستش را سمتم گرفت.
_بفرما فرشته خانم.
_ممنون.
لقمه را گرفتم و اَبرویی برای خاله که هنوز نگاهم می کرد، بالا انداختم.
خاله هم چشمانش را یه طوری کرد یعنی حالا بعدا حرفهایش را خواهد زد و زد.
یوسف بعد از صبحانه رفت تا آماده شود با هم برویم در شهر چرخی بزنیم.
بعد از رفتن او، خاله شروع کرد.
_آخه یعنی چی به یوسف میگی یعنی من خوشگل نیستم؟
_چی؟!... من کی گفتم؟!
_همون موقعی که بهت گفت چه موهای قشنگی!
چشمانم چهارتا شد.
_خاله!.... مگه شما نرفته بودی مربا بیاری؟!
و آن لحظه بود که دست خاله رو شد.
_ رفته بودم ولی پام همین جلوی در گرفت.... یه چند دقیقه واستادم تا خوب بشه.
_یعنی همه ی حرفای ما رو شنیدی؟
_همه رو که نه.... تا همون موهای قشنگ شنیدم.
چپ چپ به خاله نگاه کردم.
_آفرین خاله جان... این مدل جدیده دیگه؟.... به اسم مربا گوش وا میایستی؟
_خودتو لوس نکن.... این بچه معصومه، تو هی اذیتش میکنی.... الانم بلند شو حاضر شو الانه که بیاد دنبالت.
برخاستم و با حرص گفتم:
_اصلا الان دیگه میخوام اذیتش کنم.... شما همتون طرف یوسفید!
_برو خودتو لوس نکن بچه کوچولو....
مانتوام را پوشیدم که صدای یوسف از حیاط خانه بلند شد.
_سلام مجدد....
_سلام خاله جان.... ناهار بر می گردید؟
_نه خاله.... شاید بیرون یه چیزی بخوریم.
_نوش جانتون.... خوش بگذره بهتون... فرشته بیا دیگه چکار میکنی؟
از اتاق بیرون زدم و گفتم :
_اومدم.....
یوسف سر تا پایم را نگاه کرد و کنار پله ایستاد. خاله داشت بساط صبحانه را جمع میکرد که یوسف آرام گفت :
_یکی دوبار دیدم چادر سر کردی.
_آره.... گه گاهی سر میکنم.
_میشه بازم سر کنی.
_چطور؟
_چادر که سر میکنی عین خوده خوده فرشته ها میشی.
چشمانش یه طوری نگاهم کرد که خیلی زود قانع شدم.
_باشه... صبر کن الان میام.
برگشتم و چادرم را از کمد برداشتم و سر کردم. دوباره که به حیاط برگشتم نگاه یوسف آنقدر زیبا سمتم آمد که به خودم و چادرم افتخار کردم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀