eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای « یاالله... یا الله » یوسف برخاست و دستم شل شد و خاله فوری روسری را کشید و پشت کمرش، زیر همان چادری که دور کمرش بسته بود، زد. _بفرما پسرم.... و من هل و دستپاچه دستی به موهایم کشیدم و گفتم: _آخه این چه وضعیه! و یوسف از پله ها بالا آمد. حتی رویم نمی شد سر بلند کنم و نگاهش. و خاله هم دست بردار نبود. _برو بالا یوسف جان... برو پیش فرشته بشین. او هم اطاعت کرد و کنارم نشست. او هم مقابل نگاه خاله حتی سر بلند نکرد مرا ببیند! هر دو سر به زیر بودیم که خاله گفت : _آخ مربا نیاوردم...... الان میارم. و یا علی گفت و برخاست و رفت. همین که خاله رفت، نگاه یوسف را روی صورتم احساس کردم. _سلام صبح بخیر.... یک لحظه سر بالا آوردم و نگاهش کردم و آب شدم از خجالت. باز سرم را پایین انداختم و گفتم: _سلام... صبح شما هم بخیر. _چه موهای بافته ی قشنگی! احساس کردم خون در رگ هایم سرد شد. بیشتر خودم را جمع و جور کردم و گفتم : _خاله.... خاله روسری منو از سرم کشید.... وگرنه.... و هنوز نگفته یوسف گفت : _خوب کاری کرد خاله طیبه..... خوش به حال من که خانومم اینقدر موهاش قشنگ و خوشگله. با تعجب سر بلند کردم و نگاهش. _فقط موهام خوشگله؟! خندید. دست دراز کرد و چند تار موی آویز شده کنار صورتم را پشت گوشم زد. _خودت که ماهی فرشته خانم. تماس سر انگشتان دستش با صورتم، نفسم را حبس کرد. سرخ شدم از خجالت و باز سرم را پایین گرفتم. خاله آمد و ظرف مربا را گذاشت وسط سفره. یک استکان چای برای من، یکی هم برای یوسف ریخت و گفت : _امروز برید دوتایی یه کم باهم بیرون.... چند روز دیگه میخواید برگردید پایگاه... دیگه از این فرصتا نمیشه. نگاه یوسف سمتم چرخید. آهسته گفت : _بریم بیرون؟ لبخندم را از روی لبم برچیدم. _هر چی شما بگی فرمانده. خندید اما بی صدا. _فرمانده!..... یعنی میخوای بگی هر چی من بگم شما میگی چشم؟ _هر چی که نه.... ولی این مورد رو میگم چشم. باز خندید و لقمه ای از کره مربا گرفت که خاله باز دستور داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
آنان که می خواهند حسین را بشناسند ، ابتدا باید امیرالمومنین را شناخته باشند ، که چگونه علیه السلام حتی جانبازانِ جبهه ی حق ، در جنگ صفین را در مقابل سیدالشهدا قرار می دهد . . بندگانِ دنیا ، حتی شمشیرهایشان در صفین هم برای خدا بر سر دشمن فرود نیامد . . بندگانِ شیطان در لباس دین ، مقابل دین می ایستند ... . !
حضرت امیرالمومنین: فتنه‏‌ها آنگاه که روى آورند با حق شباهت دارند، و چون پشت کنند، حقیقت آن نشان داده می‌‏شود. وقتی می‌آیند، قابل تشخیص دادن نیستند و آنگاه که پشت می‌کنند و تمام می‌شوند، تازه شناخته می‌‏شوند. نهج البلاغه خطبه ۹۳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _فرشته... دخترم یه لقمه واسه یوسف بگیر... شاید روش نشه. تا خواستم لقمه بگیرم، یوسف جواب داد : _نه خاله.... من تعارف ندارم.... بعدم اگه کسی لقمه باید بگیره منم. و بعد لقمه ی میان دستش را سمتم گرفت. _بفرما فرشته خانم. _ممنون. لقمه را گرفتم و اَبرویی برای خاله که هنوز نگاهم می کرد، بالا انداختم. خاله هم چشمانش را یه طوری کرد یعنی حالا بعدا حرفهایش را خواهد زد و زد. یوسف بعد از صبحانه رفت تا آماده شود با هم برویم در شهر چرخی بزنیم. بعد از رفتن او، خاله شروع کرد. _آخه یعنی چی به یوسف میگی یعنی من خوشگل نیستم؟ _چی؟!... من کی گفتم؟! _همون موقعی که بهت گفت چه موهای قشنگی! چشمانم چهارتا شد. _خاله!.... مگه شما نرفته بودی مربا بیاری؟! و آن لحظه بود که دست خاله رو شد. _ رفته بودم ولی پام همین جلوی در گرفت.... یه چند دقیقه واستادم تا خوب بشه. _یعنی همه ی حرفای ما رو شنیدی؟ _همه رو که نه.... تا همون موهای قشنگ شنیدم. چپ چپ به خاله نگاه کردم. _آفرین خاله جان... این مدل جدیده دیگه؟.... به اسم مربا گوش وا می‌ایستی؟ _خودتو لوس نکن.... این بچه معصومه، تو هی اذیتش میکنی.... الانم بلند شو حاضر شو الانه که بیاد دنبالت. برخاستم و با حرص گفتم: _اصلا الان دیگه میخوام اذیتش کنم.... شما همتون طرف یوسفید! _برو خودتو لوس نکن بچه کوچولو.... مانتوام را پوشیدم که صدای یوسف از حیاط خانه بلند شد. _سلام مجدد.... _سلام خاله جان.... ناهار بر می گردید؟ _نه خاله.... شاید بیرون یه چیزی بخوریم. _نوش جانتون.... خوش بگذره بهتون... فرشته بیا دیگه چکار میکنی؟ از اتاق بیرون زدم و گفتم : _اومدم..... یوسف سر تا پایم را نگاه کرد و کنار پله ایستاد. خاله داشت بساط صبحانه را جمع میکرد که یوسف آرام گفت : _یکی دوبار دیدم چادر سر کردی. _آره.... گه گاهی سر میکنم. _میشه بازم سر کنی. _چطور؟ _چادر که سر میکنی عین خوده خوده فرشته ها میشی. چشمانش یه طوری نگاهم کرد که خیلی زود قانع شدم. _باشه... صبر کن الان میام. برگشتم و چادرم را از کمد برداشتم و سر کردم. دوباره که به حیاط برگشتم نگاه یوسف آنقدر زیبا سمتم آمد که به خودم و چادرم افتخار کردم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀