هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_481
همان شب بعد از آش خوشمزه ی خاله اقدس که اتفاقا خیلی هم چسبید، از یوسف خواستم فعلا چیزی به بقیه نگوید البته اگر خاله طیبه می گذاشت!
گرچه نیازی هم به گفتن نبود.
همان روز بعد، اول صبح، باز مثل روز قبل، با حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم.
و این بار دیگر مثل روز قبل نبود که خاله اقدس بیدار نشود!
یوسف که نبود... مثل همیشه رفته بود تا نان تازه بگیرد. اما صدای حالت تهوع مرا خاله اقدس شنید.
از دستشویی پاگرد که بیرون آمدم، با خاله اقدس مواجه شدم.
_خوبی فرشته جان؟
_خوبم خاله.
_رنگ به رو نداری مادر.... بیا بریم پایین برات یه چای نباتی چیزی درست کنم شاید سردیت کرده.
_خوبم....
گفتم خوبم اما خاله نگذاشت برگردم طبقه ی بالا. مرا برد سمت طبقه ی پایین و برایم یک چای نبات آورد.
چقدر طعم شیرین چای نبات را دوست داشتم. نشستم کنج خانه و استکان کمرباریک چای نباتم را با قاشق چایخوری هم زدم.
و همان موقع صدای یوسف را شنیدم.
_مادر جان بیا که برات سنگک برشته گرفتم.
و تا وارد اتاق شد و مرا دید، تعجب کرد.
و خاله اقدس بدون پرسش یوسف گفت :
_فرشته اول صبح حالش بد شد، آوردمش پایین که بهش یه چای نبات بدم.
و خاله با دو قدم کوتاه مقابل یوسف ایستاد تا نان برشته ی سنگک را از او بگیرد که یوسف نگاهم کرد.
منظور نگاهش واضح بود. داشت اجازه می گرفت که حقیقت را بگوید.
و من هم سری تکان دادم و او گفت :
_ دیگه این چیزا طبیعیه مادر.... یادمه می گفتی سر من هم تا چند ماه حالت بد بوده....
نگاه خاله اقدس به یوسف بود.
_آخه قضیه ی تو چه ربطی به حال فرشته داره؟!
و همان موقع با لبخند خاص یوسف و خجالت من، خاله شستش خبردار شد.
_آره فرشته؟!
و به جای من باز یوسف جواب داد:
_بله....
و همان بله صدای ذوق و شوق خاله اقدس را بلند کرد.
_الهی من فدات بشم دخترم.... قربونت برم الهی... به سلامتی.... الهی صد هزار مرتبه شکر..... دل من پیرزن رو شاد کردید.... الهی صد هزار مرتبه شکر.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_482
و شروع شد!
دوره ی جدیدی از زندگی من و یوسف.
فهیمه و خاله طیبه هم خبر جدید را شنیدند و فهیمه پیغام فرستاد:
_حسود هرگز نیاسود!
ولی در حقیقت این تنها یک اتفاق بود.
اما خاله طیبه.... کلی برنامه چید برای خرید سیسمونی..... می گفت هم باید دخترانه خرید و هم پسرانه.... می گفت اصلا با هم به خرید برویم!
البته فهیمه چند هفته ای از من جلوتر بود و تاریخ های ما کمی با هم فرق داشت.
و خاله طیبه اصلا به فکر سختی ما نبود و مدام می گفت ؛ همین که فقط یک هفته مهلت داشته باشد که بعد از زايمان فهیمه سراغ من بیاید، کافی است.
اما هیچ کسی خبر نداشت که قرار است چه اتفاقاتی بیافتد.
در همان دو هفته ای که من و یوسف در مرخصی بودیم، تنبل تر شدم!
یوسف که صبحانه را حاضر می کرد و خاله اقدس ناهار و خاله طیبه شام!
و من شکموتر از همیشه... فقط می خوردم.
خیلی رو داشتم واقعا.... اما همین که هفته اول تمام شد و وارد هفته ی دوم مرخصی شدیم، به فکر رضایت یوسف افتادم.
کنار همان محبت های روزانه اش، نان تازه و لقمه گرفتن هایش، مدام با نگاهی ملتمس، خیره اش می شدم و می گفتم :
_یوسف.... من بیام دیگه... به خدا هوای خودمو دارم.
و او الکی اخم هایش را در هم می کرد و تنها می گفت :
_فعلا فقط استراحت... هنوز تا آخرین روز مرخصی وقت هست.
و روزها هم پشت سر هم می گذشتند تا رسیدند به همان آخرین روز.
یوسف داشت ساکش را باز می بست که با حالتی قهر آلود گفتم:
_یوسف، تنها بری باهات حرف نمیزنم.... بذار بیام دیگه.
_بشین خونه... استراحت کن.... می سپرم به مادر و خاله طیبه هواتو داشته باشند.
_یوسف!.... خیلی بدی.... میخوام بیام... باور کن عادله خیلی هوامو تو درمونگاه داره.
نگاهش ما بین بستن وسایل ساکش، سمتم آمد.
_خاله طیبه گوشمو میبره اگه تو رو با خودم ببرم.... کلی سفارشت رو کرده.
_هیچی به خاله نگو.... خاله اقدس بعدا خودش بهش میگه.
و جور عجیبی نگاهم کرد.
_آخه.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_شنبه_بخیر ☀️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
╚══🌸🕊═════════╝