eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 اوایل اسفند بود و کارهای عید شروع شده بود. خاله اقدس اصلا نگذاشت دست به کارهای خانه بزنم، مدام می گفت وقتی یوسف برگشت و خودش کمکم کرد کارهای خانه را شروع کنم. البته کار چندانی هم نداشتم. تمیز کردن شیشه های بلند و سرتاسری بالکن بود و شستن بالکن و شستن پرده ها. خانه ی ما آنقدر کوچک بود که کار چندانی نداشته باشد. در عوض چند روزی رفتم کمک خاله طیبه. می نشستم و خاله خرده کارهای عید را به من می داد. اصلا خسته نمی شدم و کار سختی نداشتم. روزها گذشت و نه خبری از یوسف شد و نه از آقا یاسر. کارهای قبل از عید خودم مانده بود و همچنان منتظر آمدن یوسف بودم. چند وقتی بود دیگر زنگ نزده بود و نگرانم کرده بود. یک روز که مثل همیشه داشتم کمک خاله طیبه می کردم، خسته از بی کاری، تصمیم گرفتم حیاط را آب و جارو کنم و البته خاله طیبه هم راضی بود که کمکش کنم و همین که حیاط را جارو زدم و نوبت به شستن شد، در خانه زده شد. با همان چادری که دور کمرم بسته بودم سمت در رفتم و در را گشودم و چشمانم در چشمان یوسف خشک شد. _داری چکار می کنی فرشته؟! _کمک خاله طیبه. نه سلامی کرد و نه مهلت سلام داد. عصبی وارد حیاط شد و شیر آب را بست. و بعد نگاه تندش سمتم آمد. با همان لباس رزمندگان پايگاه بود. و این یعنی تازه از راه رسیده بود. اما چون ساک دستی اش همراهش نبود، حدس زدم اول خانه رفته و بعد برای دیدنم به خانه خاله طیبه آمده است. آنقدر نگاه تندش را روی صورتم نگه داشت که دلخور شدم. _ببخشید بعد سه هفته اومدی بعد به جای اینکه من دلخور باشم که چرا لااقل زنگ نزدی تو اخم می کنی؟ _من نگفتم تو کار نکن؟ _چقدر کار نکنم؟!...دیگه خسته شدم... دم عیده و همه ی کارام مونده... از شوهرمم خبری نیست! حتی با جواب من هم اخمانش را باز نکرد که خاله طیبه از صدای من و یوسف سمت حیاط آمد. _به به سلام یوسف جان... خوبی؟.... کی اومدی؟! جواب سلام خاله طیبه را داد و باز نگاه تندش سمت من آمد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
⊰•🦋⛓•⊱ آقـا‌بیـا‌ڪه‌‌فقط‌‌تـو‌میتوانـے حالـمان‌را‌خوب‌ڪنے .. :) ♥️
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توبه یعنی اینکه.... 🎙استاد پناهیان ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
📚😍 (منبع : کتاب هنر خوب زندگی کردن) *از رولف دوبلی* به همراه جوایز نفیس و ارزشمند 🎁 🥇نفر اول = دوره جامع تندخوانی و تقویت حافظه متخصص شو به ارزش 1996000 هزار تومن + 2 میلیون ریال بن خرید کتاب 🥈 نفر دوم = 3 میلیون ریال کارت هدیه + 1 میلیون ریال بن خرید کتاب 🥉 نفر سوم = 1میلیون و پانصد هزار ریال کارت هدیه تاریخ برگزار مسابقه👇 🕰️ پنجشنبه 27 بهمن ساعت 17 و زمان اعلام نتایج جمعه 28 بهمن لینک مسابقه داخل👈 همین کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2 مرجع جامع تکنیک های حرفه ای تندخوانی و تقویت حافظه ☝️
اگه فقط یکم حس میکنی 👇 تمرکز نداری😑 فراموشکاری 🤯 حواس‌پرتی🤦‍♂️سرعت مطالعه ات کمه😬 مدام خواب آلود و خسته ای 😴 دنبال تکنیک های تقویت حافظه ای 🧠 هزینه نداری و دنبال مطالب رایگانی؟ پس همین الان وارد این کانال شو👇 https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2 تازه یه مسابقه خفن کتابخوانی با جوایز میلیونی هم گذاشتن 😍🎁
'♥️𖥸 ჻ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵) و تو هرگز ناامید مَباش. قوی بمان عزیزدلم! و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش. امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی. خورشید، خلاف وعده نمی‌کند هرگز، و خداوند همیشه به موقع از راه می‌رسد. نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشته‌باش که درست می‌شود همه چیز. ایمان داشته‌باش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان‌، به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی، و به آرامش‌های بعد از طوفان. ایمان داشته‌باش. 🌿¦⇠ 🌸¦⇠
لاغــری با جـراحـی ذهــن😳 نه لازمه رژیم بگیری، نه ورزش کنی! نه باید دمنــوش بخوری، نه قـــرص! مگه برای چاق شدن این‌کارها رو کردی؟! شمـا ذهنتـــون ولـع به خـوردن داره بایـد فکـری به حال ذهنتــون کنیـــد نتایج رو ببینی شـوکه میــــشی!!😱 بزن رو لینک زیر و عضو کانال شو و اصـولــی و مــاندگار لاغــر شو👇 https://eitaa.com/joinchat/3893952708C52c2564a89
لاغری با قدرت ذهن معجزه کرده👌 وزن خیلی آسون کم میشه. همیشگــــــی و مــــانــدگاره. نیار به رژیم و ورزش نداره. محــرومیت غــــذایی نداره. نیاز به قرص چربی سوز و دمنوش نداره. تو کانال هپی‌فت، هم میتونی با این روش بیشتر آشنا بشی هم نتایج شگفت‌انگیزش رو ببینی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3893952708C52c2564a89
☘ 🔹 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ ! ✨ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ✨ یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همراه یوسف وارد خانه ی خاله طیبه شدم. خاله هم متوجه ی اخم های یوسف شد و کار را تعطیل کرد. یک طوری اخم کرده بود که حتی جرات نکردم حرف بزنم. با فاصله از یوسف نشستم و دستان یخ زده ام را روی گرمای علاءالدین خاله طیبه، گرم کردم. خاله طیبه با سینی چای آمد و گفت : _خوش آمدی یوسف جان... چه خبر؟ و یوسف با همان اخم های جدی اش سر بلند کرد. _خاله جان ببخشید ولی چرا به فرشته کار می دید؟.... من پای تلفن هم به مادرم گفتم دست به هیچی نزنید خودم رو می رسونم و کمکتون می کنم. خاله هم شوکه شد. _کار ندادم بهش! _داشت حیاط رو می شست! _آهان... حیاط رو می گی.... خودش حیاط رو دست گرفت. نگاه متعجبم سمت خاله طیبه رفت که یوسف نگاه تندش را باز به من دوخت. _شما واسه چی پایگاه نیومدی؟... نگفتم استراحت کن؟... سفارش نکردم؟ ... چرا لجبازی می کنی آخه؟ نگاهم را با نفس بلندی از خاله طیبه گرفتم و تنها سکوت کردم. یوسف چایش را خورد و بعد خستگی را بهانه کرد و گفت : _خاله من با اجازتون برم خونه استراحت کنم.... هستم تا شب عید... خودم نوکرتونم... تموم کارا رو می کنم... فقط به فرشته کار نگید لطفا.... اصلا بوی همین تاید هم براش خوب نیست. خاله ناچار گفت : _باشه پسرم برو.... یوسف رفت و من که می خواستم عمدا از او عقب بمانم، و همین که یوسف رفت برگشتم سمت خاله طیبه. _خاله من از شما نپرسیدم حیاط رو بشورم گفتی باشه؟ خاله آهسته گفت : _به خدا اگه می دونستم یوسف حتی این کارای کوچولو رو هم برات قدغن کرده، اصلا همونم بهت نمی گفتم... حالا برو یه کم دلشو بدست بیار که یادش بره. _یادش بره؟!... چه حرفا می زنید شما!... تازه باید برم کلی ازش کنایه بشنوم... حالا ببینید کی گفتم. خاله ناراحت و پشیمان نگاهم کرد. _کاش همین حیاطم خودم می شستم که نمی دید... خیلی بد شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد مگر ما خودمان بخواهیم. ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به خانه برگشتم. انتظار داشتم با ورودم یوسف را خسته و خواب آلود ببینم اما همین که در شيشه ای خانه را گشودم و او را نشسته و تکیه زده به پشتی دیدم، کمی تعجب کردم. اخم هایش را نشانم داد که رفتم سمت آشپزخانه و شلغم هایی که درون قابلمه بود و پخته، با همان قابلمه ی کوچکش دوباره گذاشتم روی علاءالدین اتاق تا کمی گرم شود. هنوز نمی خواست حرفی بزند انگار. نگاهش به شیشه های بالکن بود که نشستم کنار علاالدین و نگاهش کردم. _خبر داری آقا یاسر هم به جبهه اعزام شده؟ نگاهش سمتم آمد. به جای جواب دادن به سوالم، تنها اخم هایش را نشانم داد. _یوسف باور کن من حواسم هست. _اون جوری؟.... تو ریه هات داغون نیست که هست.... ضعیف نیستی که هستی.... حتما برفای یه هفته پیش رو هم تو پارو کردی... آره؟ با آنکه هفته ی قبل برف آمده بود و من که نه، خاله اقدس از یکی از همسایه ها کمک گرفته بود اما برای اذیت کردن یوسف با حرص جوابش را دادم: _آره اصلا.... تو اگه خیلی نگران حال من و مادرتی، سه هفته نمی رفتی پایگاه.... من و خاله اقدس و خاله طیبه، سه تا زنیم.... نه مادرت کمر داره و نه خاله طیبه.... کی پس کارا رو بکنه؟.... کی کپسول گاز رو ببره پر کنه؟.... کی برفا رو پارو کنه؟ نفسش را با عصبانیت از لای لبان بازش فوت کرد. _فرشته اینقدر حاضر جواب نباش.... الان شستن حیاط خاله طیبه خیلی مهم بود؟! و من حاضر جواب که هیچ، لجباز هم بودم. _آره... مهم بود.... وقتی شوهرم سه هفته است که رفته پایگاه و فقط هفته اول زنگ زده و بعد دو هفته که ما رو بی خبر گذاشته... بعد میاد و هی میگه نباید این کار رو میکردی... نباید اون کار رو میکردی.... آره... حیاط خاله طیبه هم مهم میشه. کلافه از لجبازی من، برخاست و زیر لب گفت : _ای خدا.... نشد یه بار بیام از ماموریت و اعصابم رو داغون نکنی. اورکتش را باز از روی جالباسی برداشت و رفت. رفتنش کمی مرا ناراحت کرد. سه هفته دلتنگی برایش را با حرفها و لجبازی هایم، زهرمار خودم و خودش کردم. بعد از رفتن یوسف، سراغ ساکش رفتم تا بلکه لباس هایش را بشورم که با کاغذهای نامه‌ای که در ساکش بود، مواجه شدم. و یکی را از روی کنجکاوی باز کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀