eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمان آنلاین اثرنویسنده محبوب سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش پیاده شدم که سرخم کرد و از چارچوب کوچک پنجره ی سمت شاگرد گفت : منتظر شنیدن یه بمب خبری ، توی فامیل باش . نیشخند زدم : _هستم . بند کیفم رو روی شونه ام محکم تر کردم و گفتم : _برو ممکنه کسی مارو ببینه . سرش به اطراف چرخید و گفت : -کسی نیست جز ... اون ...اون حسام پسر دایی ات نیست ! شوخی بدی نبود!حسام سر خیابون اصلی خونه ی ما ! پوزخندم که ظاهر شد ، آرش اخمی جدی در جوابم به صورت آورد: _آره...خودشه ...حسامه ...نگاه کن. -وای ترسیدم ...اونم از حسام ...بسه مسخره بازی درنیار ...برو... سری کلافه از طنز کلامم تکون داد: _داره می آد ... بفرما ...خود خودشه . ایندفعه دیگه خنده ام گرفت و با حرص از اینهمه اصرارش به ادامه ی شوخی اش گفتم : _اصلا خودش باشه تو روشم می گم ... -الهه خانم . صدای محکم و پرابهت حسام بود.خشکم زد.حتی چشمانم میخ شد وسط حلقه های چشمان آرش.حسام جلو اومد و کنار شونه ام ایستاد .نگاهم روی همان یقه ی کیپ شده اش بود. -سلام آقا آرش ...چرا سرخیابون ؟بفرمایید منزل عمه جان ... نفس آرش محکم از سینه بیرون زد و سرش را سمت شيشه ی جلوی ماشین برگردوند: _ممنون دیر شده ...خداحافظ. حسام سرش رو از کنار پنجره ماشین بلند کرد و آرش با یه تکاف از جلوی پاهام مثل برق و باد رفت که رفت .حالا من مونده بودم و جناب هیولا! حتی آبی در گلویم نبود تا قورتش دهم . لبانم رو از هم باز کردم و گفتم : _سلام . صدایش با همان جدیت قبل برخاست : _علیکم السلام...تشریف بیاریید لطفا . بعد راسته ی ورودی کوچه مون رو گرفت و رفت . دنبالش رفتم .اما باترس . اگه حرفی به مادر می زد ، چی میشد؟! چند قدمی دویدم و رسیدم به شونه ی حسام و فوری گفتم : -میگن ... راز کسی رو فاش... جمله ام بدون فعل ناقص ماند که جواب شنیدم : _بله ...می دونم الهه خانوم ...شما رفتید جزوه از دوستتون بگیرید. تا کجای کارم رو خونده بود فقط خدا می دونست . رسیدم درخونه که من رفتم سمت درو اون رفت سمت ماشین . یه لحظه از این همه تفاهم تعجب کردم .ماتم برد و خیره نگاهش کردم .لحظه ای نگاهم کرد و بعد زیر لب چیزی گفت . نشنیدم چه جمله ای بود ولی حدس زدنش سخت نبود . یا ، لا اله الا الله گفت یا ، استغفرالله . یعنی فقط از حسام همین اذکار ، انتظار میرفت. بعد نگاهش را به امتداد کوچه چرخوند و کف دستش رو زد روی سقف ماشینش . -بیا ديگه ...نکنه الان می خوای بری درس بخونی ؟ از لحن خودمونی کلامش شوکه شدم .باز ترس برم داشت .رفتم سمت ماشینش و با هر قدم در تقلای حرفی بودم که التماس کلامم را توش گم کنه . -حالا کجا می خوای بریم ؟ -منزل ما ... شام دعوتید خونه ی ما . -مامان چیزی نگفت . نشست پشت فرمون و من به اجبار روی صندلی شاگرد نشستم . -گفته ولی شما زیادی هول بودی بری جزوه از اون دوست خیالی بگیری و واسه همین فراموش کردی . کنایه اش بدجوری ته دلمو خالی کرد.اخمام رو توهم کردم و گفتم : _اصلا من نمی آم ... به بقيه بگو درس داشت ... نگه دار می خوام پیاده شم . پوزخندی زد و گفت : _یا ایوب پیامبر ...خودت صبر بده ... 📝📝📝 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃رمان آنلاین #الهه_بانوی_من اثرنویسنده محبوب #مرضیه‌یگانه #پارت11 سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش
❤️به عشق کاربرای جدیدی که امشب و دیروز تشریف اوردن کانال❤️ امشب یه پارت اضافه زدیم براتون😍😍 خوش اومدین عزیزان🍃🌸
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. . . || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
خوش اومدین عزیزان❤️🙏 کانال 😍👆😍 بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم تواین کانالمون میزاریم جانمونید که خیلی خاص پسنده و محشره🙈😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اے تجلی آبی ترین آسمان امید دلــ💗ـــہا بہ یاد مي تپد و روشـــ☀️ــنی نگاه بہ افق ظہـور توست 🤲 بیا و گـ✨ـَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍 🌾 🌸🍃
•• 💍 روایت همسر شهید از روزهاےخوشِ زندگے باشهید ایمان خزاعے نژاد:↓ صبح زود فرداے عقدمان به تپہ شهداے گمنام جهرم رفتیم‌، آن‌روز ایمان از هر درے حرف زد و از مسافرت‌ها و گردش‌هاے دوران مجردے ‌اش. کربلا کہ مے‌رود در بین شش‌گوشہ‌ مےنشیند و همانجا آرزوے شهادت مےکند♥️ وشهادتش را از حضرت مےخواهد. برایم گفت: پاتوق ایمان و دوستانش همیشہ خُدا مزار شهدا رضوان بود تفریحگاھ صبح‌وشب‌ونصفِ شبشان بود ایمان عاشق شهدا بود و بزرگترین آرزویش. اما هیچ‌وقت حرفے از رفتن و شهید شدن تا زمانے کہ درکنارِ مـᵐᵉـن بود نمےزد.🍃 هر حرفے از رفتن ، نبودن و جدایے من از ایمان در میان مےآمد، من را به هم مےریخت و نمےخواست من را ناراحت ڪند و یا اینکہ ناراحتے من را حتے ببیند🥰 .. || •• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 آمپر مغزم در اثر هجوم گرمای بی اندازه ی خون ، داشت منفجر میشد ، آنقدر که دیگه نفهمیدم چطور سر حسام فریاد زدم : -یاحضرت عیسی ، تو هم اینو شفا بده ...مگه زوره ؟! نمی خوام بیام خب . صداش بالا رفت : _نمی خوای بیای یا قراره با جناب آرش خان جایی تشریف ببرید ؟ لج کردم .آنقدر که یادم رفت چقدر از عصبانیت حسام می ترسم و محکم و جدی گفتم : -آره اصلا...می خوام زنگ بزنم بیاد دنبالم منو ببره بیرون .... شما چکاره ی منی که هی می پرسی؟! به توچه اصلا . سرش چرخید سمتم و در یک لحظه چنان عصبانیت ، آن هاله ی سیاه حلقه های نگاهش را درگیر کرد و زهرش را به جانم ریخت که یکدفعه تمام شجاعتم دود شد و ته دلم لرزید . سکوت کردم . یعنی مجبور شدم سکوت کنم . ترسیدم . معلوم نبود توی اون تیله های سیاه چه خبر بود که وقتی با آن جذبه اش نگاهم می کرد ، ترک عمیقی از ترس روی قلبم می نشست . حرصی بودم . از خودم و آن ترسی که ازحسام داشتم .تا خود خونه ی دایی لال شدم .اما وقتی حسام ماشین رو پارک کرد و من خواستم پیاده بشم ، شجاعت ، یکدفعه به دلم هجوم آورد. در ماشینش رو از قصد محکم بهم کوبیدم و رفتم سمت خونه .انگشتم رو روی زنگ در فشار دادم که صدایش بلند شد: _چکش بدم بزنی وسط سقف ماشین تا خیالتون راحت بشه ؟با یه در بستن ، ماشین غُر نمی شه ها. در خونه ی دایی که باز شد ، دویدم سمت پله ها و اونوقت بود که بلند بلند جوابشو با خیال راحت دادم : -غُرش میکنم حالا ببین ... پسره ی خشک مقدس مذهبی ...نشونت می دم . پشت در خونه ی دایی رسیدم که هستی در و باز کرد . باحرص کفشامو از پا درآوردم و پرت کردم گوشه ی راهرو . هستی متعجب از اینهمه عصبانیت فقط نگاهم کرد که تلافی حرفای حسام رو سر اون بیچاره خالی کردم . -این داداش مزخرف تو فقط به درد خفه کردن میخوره . -چی شده ؟! سئوال هستی رو بی جواب گذاشتم و وارد خونه شدم .دایی محمود اولین کسی بود که با دیدنم ، ذوق کرد. -به به الهه خانم افتخار دادید بالاخره قدم رنجه کردید، تشریف آوردید منزل ما . یک نفس عمیق چاره ای بود برای نقاب زدن به چهره ی عصبی ام . -سلام دایی جون ....خب درس دارم آخه . مادر همونطور که روی مبل نشسته بودم ادامه ی حرفمو کامل کرد: _آره بچه ام داره همش درس میخونه . همون موقع حسام هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست و بلند گفت : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین 📿 _بر منکرش لعنت ... سلام به همگی . کفری نگاهش کردم . باز یه لحظه نگاهش جدی شد ولی حالا که توی جمع خانوادگی بودم ، دیگه ازش نمیترسیدم . رفتم سمت آشپزخونه و با زن دایی حال و احوال کردم . زن دایی هم هنوز از راه نرسیده ظرف بزرگ سالاد شیرازی رو گذاشت جلوی روم و گفت : _قربونت برم الهه جون اینو نمک و آبلیمو بزن ، کاسه کاسه کن واسه سر سفره . بعد قوطی کوچک فلفل و نمک رو واسم گذاشت روی اپن . یه نگاه به ظرف بزرگ سالاد شیرازی کردم و یه نگاه به حسام که داشت با مادر حرف می زد .لبمو بی دلیل گزیدم .اگه به مادر می گفت ... چه می شد ؟! دوباره چشمام رفت سمت نمک و فلفل . فلفل !!خودشه . ازکاسه های کوچولوی کنار دستم یه کاسه سالاد کردم و یه قاشق فلفل قرمز زدم . بعد نشونش کردم واسه حسام تا حالشو جا بیارم . باقی کاسه های سالاد هم در امنیت کامل بدون فلفل رها کردم . -دایی ات هوس سالاد شیرازی کرده !بهش می گم سالا د کاهو بهتره می گه نه ... الا و بلا سالاد شیرازی ... مجبور شدم سالاد شیرازی درست کنم دیگه . با ذوق از نقشه ای که ريخته بودم و هیجان دیدنش رو داشتم گفتم : _اتفاقا عالیه زن دایی . و بعد خیره ی حسام شدم که هنوز داشت با مادر حرف می زد سفره ی شام پهن شد .خودم مامور چیدن کاسه های سالاد شدم .همه دور تا دور سفره نشستند که سالاد پر از فلفل رو گذاشتم جلوی حسام . تا خواستم کمر صاف کنم و برخیزم ، دایی دست دراز کرد سمت کاسه ی سالاد و من بین زمین و هوا موندم . -دایی جون ... واسه شما که سالاد گذاشتم . -نه اون کمه ... من اینو می خوام . -بدید به من اون کاسه ی سالاد رو ،میرم کاسه ی سالاد خودتونو پر می کنم . -فرقی نمی کنه الهه جان ...همینو می خورم . مستاصل دستمو دراز کردم تا کاسه رو از دست دایی بگیرم : _بدید به من دایی ...من یکی دیگه هم براتون میآرم . اما انگار دایی لج کرده بود: _خب یکی واسه حسام بیار اینو من برمی دارم . لب پایینم رو با دندان هایم محکم گرفتم که دایی با دیدنم با شیطنت پرسید : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
Γ🌿°○ شبنمےدرحرمٺ طعنھ‌بھ‌دریازده‌اسٺ هرڪھ‌آمدحرمٺ قیدِدودنیازده‌است (: - یاابآعبدلݪـھ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛ ²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم ³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود کہ حالا چه برنامه‌اے براے من دارد تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من ناراحت کہ چرا سال اولےایمان هیچ ڪارے براے من نکرده.😢 عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توے ماشین مدام بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے داشبورد ماشین و یا زیر صندلے در میاره و بہ من میده و من رو سورپرایزم میڪنه، اما هیچ خبرے نبود.🙁 بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ که معنایش این بود‌: روز تولد تو هوا بارانے بوده‌، وقتی رفتند داخل آسمان وعلت را پرسیدند، فرشتہ‌ها گفتہ‌اند یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته بہ زمین و اون فرشتہ بودے الهه ڪه آمدی بہ زمین.. این دڪلمہ ایمان بهترین هدیه‌اے بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈 به مناسبت‌ تولدم من را به کافےشاپ برد. چیدمان میزِما با بقیہ‌میزها متفاوت بود🥰 تایک نوشیدنے بخوریم بہ مسئول کافےشاپ اشاره‌اے کرد وآن هم یک کیک بایک شمع روشن بر رویش براےِ ما آورد🎂 و دوباره اشاره کرد و یک‌دسته گل رز آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ موزیکال ویک سرویس بدل بود و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود ڪه هنوز فکر میکُنم در یڪ خواب بوده‌ام..🙃 .. . . || 💕🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝