eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نماز خوندم . شاید آخرین نمازم بود . بعد از نماز ، یه فرصت از خدا خواستم . یاد دوست شهیدم افتادم و با یه فاتحه یادش کردم . از شهید پلارک هم مهلت خواستم . ازش خواستم از خدا برام مهلت بگیره . آروم شدم . انگار همه ی اون اضطرابم پر کشید . و یکی جای قلب مضطربم یه قلب آرام توی سینه ام جا زد و یه ندایی غیبی تو وجودم میگفت که خوب میشم . این همون آرامشی بود که خانم ربیعی میگفت . چقدر خوب شد که باحسام آشنا شدم . چقدر خوب شد که مجبور شدم به کلاس های خانم ربیعی برم. گاهی فکر می کنم همیشه اجبارها بد نیستند. گاهی اجبارها یه راهن . یه راه یه طرفه که باید بری اما وقتی به انتهاش میرسی ، خوشحالی که این راه رو رفتی . تموم شب بیدار بودم و بعد از نماز صبح خوابم گرفت . نمی دونم ساعت چند بود که پرستاری به اتاقم اومد . سِرُمی بدستم وصل کرد و بی مقدمه چینی گفت : _آماده باش که اولین تو میری اتاق عمل . دلم می خواست حسام رو میدیدم . با اونکه حرف هایم رو زده بودم ولی دلم میخواست می تونستم یه بار دیگه قبل از عمل ، توی سیاه چاله های فضایی چشماش غرق بشم . خنده دار بود . منی که یه روز به پیراهن های یقه آخوندیش ، به اون تسبیح توی دستش ، حتی به ته ریشش می خندیدم ، حالا یه جوری دلم پیش همون ها گیر کرده بودم . نمیگم دوستش داشتم ، چون نمیتونستم مثل اون عشق رو تجربه کنم ولی میتونم بگم وابسته اش شده بودم. وابسته ی اون جملهی قشنگ "بانوی من " یا " الهه بانو " یا حتی جذبه ی نگاهش که اگه لبخند به لب نمی آورد ، زهره ترکم می کرد. پیچش این وابستگی رو ، دور علایقم میدیدم .انگار داشتم کم کم تغییر موضع می دادم . حالا نمازهامو میخوندم ... حالا از حسام و اون تسبیح میون دستش، التماس دعا داشتم ....حالا داشتم یکی می شدم شاید شبیه خودش . شبیه حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬ خدا با من است . . ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🌙|°° ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم :) ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصد جانم کرده ای جانم فدای قصد تو (: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. :)🥀 نیازمندےها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باطن عالم این بخوربخورها و دزدی‌ها و رانت‌ها نیست.... داره یه اتفاقاتی میفته 💥 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد.. هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد -هنوز و تا هميشہ بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دیر رسیدم . من! منی که همیشه سر وقت همه جا ، به موقع می رسیدم . اینبار دیر رسیدم . همراه بقیه پشت در اتاق عمل منتظر شدیم . دور پنجم یا ششم بود که صلوات می فرستادم . که یکدفعه صدای گریه ی عمه بلند شد . سرشو تکیه زد به دیوار و بلند گریست : _خداااا ... الهه ی منو به من برگردون . هستی سمتش رفت : _عمه ... تو رو خدا آروم باش ، طوری نشده که ... صلوات بفرست . باز لحظه ای چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم و سرم رو به لبه ی صندلی خشک و آهنی تکیه دادم . دو ساعت از عملش می گذشت و ما هنوز منتظر بودیم . علیرضا هم خسته از راه رفتن و متر کردن راهرو ، نشست کنارم و زیرلب گفت : _این چه دردی بود! -آزمایشه خداست . جوابم رو شنید که عصبی گفت : _زن عمو میگفت الهه از روزی که آرش رفته ، معده اش اینطوری شد. آه کشیدم . همه چی از یه نامردی شروع شد ! عواقب یه انتخاب اشتباه حتی بعد از اونکه همه فکر می کردند همه چی به پایان رسیده هم ادامه داشت . پدر از ته سالن باقدم های بلند به ما رسید. بی سلام جلوی رویم ایستاد و پرسید: _چی شده ؟ -فعلا خبری نیست . پدر نفسی کشید و برگشت سمت عمه : _منیژه بس کن تو رو خدا ... یه طوری ناله میزنی آدم دلش می گیره ... ناشکری نکن خواهر من ... خدا بزرگه . عمه با ناله و گریه جواب داد: _دختر دسته گلم سرطان داره ... میگی ناله نزنم ؟ -لا اله الاالله ... هنوزم معلوم نیست ... بذارجواب پاتولوژیش بیاد آخه. عمه باعصبانیت گفت : _من از آرش نمی گذرم ... به خدا نفرینش می کنم ... الهی که تموم خوشی زندگیش بشه گریه و ناله ... الهی یه روز خوس نبینه ....الهی ... طاقت نفرین شنیدن نداشتم . بلند شدم تا برم عمه رو آروم کنم که در اتاق عمل باز شد . مردی با روپوش سفید که در اولین نگاه نشناختم ولی کمی بعد زیر لب گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. | سهمِ‌ من ‌از تو تنهـا دلتنگــی اسـت..💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱💫🌸 بـــانو جان! سیــاهــے چــــاڋر ٺــو ... ݪبــخنڋ امامـ زمـــان را ڋر ݐے ڋارد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا