رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت139
دیر رسیدم . من! منی که همیشه سر وقت همه جا ، به موقع می رسیدم . اینبار دیر رسیدم . همراه بقیه پشت در اتاق عمل منتظر شدیم . دور پنجم یا ششم بود که صلوات می فرستادم .
که یکدفعه صدای گریه ی عمه بلند شد . سرشو تکیه زد به دیوار و بلند گریست :
_خداااا ... الهه ی منو به من برگردون .
هستی سمتش رفت :
_عمه ... تو رو خدا آروم باش ، طوری نشده که ... صلوات بفرست .
باز لحظه ای چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم و سرم رو به لبه ی صندلی خشک و آهنی تکیه دادم . دو ساعت از عملش می گذشت و ما هنوز منتظر بودیم . علیرضا هم خسته از راه رفتن و متر کردن راهرو ، نشست کنارم و زیرلب گفت :
_این چه دردی بود!
-آزمایشه خداست .
جوابم رو شنید که عصبی گفت :
_زن عمو میگفت الهه از روزی که آرش رفته ، معده اش اینطوری شد.
آه کشیدم . همه چی از یه نامردی شروع شد ! عواقب یه انتخاب اشتباه حتی بعد از اونکه همه فکر می کردند همه چی به پایان رسیده هم ادامه داشت . پدر از ته سالن باقدم های بلند به ما رسید.
بی سلام جلوی رویم ایستاد و پرسید:
_چی شده ؟
-فعلا خبری نیست .
پدر نفسی کشید و برگشت سمت عمه :
_منیژه بس کن تو رو خدا ... یه طوری ناله میزنی آدم دلش می گیره ... ناشکری نکن خواهر من ... خدا بزرگه .
عمه با ناله و گریه جواب داد:
_دختر دسته گلم سرطان داره ... میگی ناله نزنم ؟
-لا اله الاالله ... هنوزم معلوم نیست ... بذارجواب پاتولوژیش بیاد آخه.
عمه باعصبانیت گفت :
_من از آرش نمی گذرم ... به خدا نفرینش می کنم ... الهی که تموم خوشی زندگیش بشه گریه و ناله ... الهی یه روز خوس نبینه ....الهی ...
طاقت نفرین شنیدن نداشتم . بلند شدم تا برم عمه رو آروم کنم که در اتاق عمل باز شد . مردی با روپوش سفید که در اولین نگاه نشناختم ولی کمی بعد زیر لب گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت139
مانتوام را درآوردم و موهایم را با دو دست از دو طرف تکان دادم .فریبا از درون آینه نگاهم کرد :
_خاک تو سرت نکنن.
-وا ...چرا؟!
-با این تیپ و قیافه و خوشگلی ... نمیتونی دل هومن رو ببری ... چقدر تو بی سیاستی ! حالا بیا نشونت بدم همین نگین چطوری دلبری میکنه .
-من از دخترای لوس و لوند خوشم نمیآد.
-دیوونه ... واسه من که نمیخوای لوندی کنی واسه شوهر خودته .
-فریبا سرم درد گرفته ، همین اول مهمونی میذارم میرم ها.
-بریم بابا ...بریم که تو تا زهرمارمون نکنی این مهمونی رو ول نمیکنی .
تا از در اتاق پرو بیرون آمدیم ، چشمم خشک شد .
مردی با کت و شلوار مشکی وسط سالن ، درست رو به روی من که کنار در اتاق پرو بودم ایستاده بود و با استاد نیکو حرف میزد .دلم ریخت .خشکم زد :
_چی شده ؟
-فریبا ...هومنه !
-کی ؟! نه بابا ...هومن کجا بود!
-وای خدا خفه ات کنه فریبا ... هومنه .
-کو؟
با دست نشانش دادم که صدای فریبا هم از تعجب بلند شد :
_وای خدا این اینجا چکار میکنه !
-وای چرا من خر نفهمیدم ، وقتی استاد نیکو دعوته خب اینم دعوت میشه دیگه ... وای فریبا گفتم دلشوره دارم .
-خب حالا هنوز که تو رو ندیده ...
-چکار کنیم پس ؟
-میخوای مانتو و شالتو سر کن، یواشکی میریم ، توی محوطه حیاط ...اونجا یه عده هستند ... آره اونجا بهتره .
فوری برگشتیم به اتاق پرو درحالیکه مانتوام را میپوشیدم و زیر لرزش خفیف دستانم به فریبا ناسزا می گفتم ، شالم را هم سر کردم .سرم را پایین انداختم و با احتیاط از کنار هومن گذشتم .
قلبم آنقدر تند میزد که گفتم الانه که از صدای ضربان ناجور قلبم متوجه ام شود.
یا پاهایم طوری میلرزید که فکر کردم الانه که پاشنه ی بلند کفشم بلغزد و نقش زمین شوم و هومن مرا ببیند.با هزار بسم الله از سالن بیرون زدم و وقتی روی ایوان بزرگ خانه ایستادم ،نفس حبس شده ام را بلند فوت کردم و دستم را روی سینه ی پر از آشوبم گذاشتم .
-خب حالا ...چت شده تو! چرا اینقدر ازش میترسی .
-پوستم رو کنده ...ده بار پرسید قاطیه ، گفتم نه ...وای خدا ...اگه بفهمه چه غلطی کنم ..وای این چه کاری بود من کردم .
-بسه نسیم ...گند زدی به مهمونیمون .
عصبی چرخیدم سمتش :
_برو ...تو به من چکار داری ، برو خوش باش ... من بدبخت شدم رفت .
-دیوونه حالا که تو رو ندیده آخه .
-میدونم که میبینه ....اصلا شب .....شب چه جوری زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، میفهمه که ...
-کاری نداره ....میریم دو تا کوچه پایین تر ، آدرس اونجا رو بهش بده .
سرم تیری کشید .فریبا بازویم را گرفت و کشید سمت یکی از میزهای خالی و گفت :
_باشه بابا ...اصلا ما فعلا دور از همه میشیم ...بشین تامن برم لااقل واسه خودمون یه چیزی بیارم بخوریم .
نشستم روی صندلی و درحالیکه از شدت ترس و دلهره ، دستانم میلرزید ، به فریبا که سمت خانه میرفت نگاه می کردم که یک لحظه چیزی به یادم آمد.
اگر هومن فریبا را هم می دید متوجه ی من میشد.فوری از جا پریدم و دویدم سمت پله های ورودی خانه که مانع ورود فریبا به خانه شوم که با آقایی ، محکم برخورد کردم .لیوان شربت
میان دستش روی پایش افتاد و پایین شلوارش را خیس کرد.
-وای ببخشید معذرت میخوام ...خیلی خیلی ببخشید .
-نه طوری نیست .
-واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه .
-اشکالی نداره .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝