eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است صد دل به غم سپارم بهر رضای تو ❤️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣8⃣ حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.» بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.» صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.» خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. ادامه دارد...
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است صد دل به غم سپارم بهر رضای تو #مولانا ✍ #شهید_حمیدرضا_انصاری ❤️
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: " باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیز پروازی که شب و روز برایشان معنا ندارد...."
⚫ انالله و انا الیه راجعون ، جانباز و بسیجی دلاور،حاج حسین ازغدی به رحمت حق شتافت😭 ◾چند سالی بود که میشناختمش، با اینکه اختلاف سنی ما زیاد بود اما با ایشان عضو هیئت مدیره گروه رزمندگان اسلام بودم و الحق که عضوی بسیار فعال و پرتلاش بودند، حاج حسین انسانی وارسته،مومنی بشاش و مبارزی بصیر و خستگی ناپذیر میدیدم که پس از سالها جهاد و حماسه آفرینی در ۸ سال دفاع مقدس نیز دست از مبارزه در راه اسلام و انقلاب نکشیده و با تحویل اسلحه سخت خود سلاح نرم بدست گرفته و در جنگ نرم به جهاد و مبارزه پرداخته بود. ◾چند روزی که بدلیل عوارض شیمی درمانی ناشی از شیمیایی شدن در جنگ تحمیلی حالشان وخیم شده بود و در بخش هماتولوژی بیمارستان رضوی بودند اما به دلیل فعالیت مستمر ایشون در گروه مجازی هیئت مدیره هیچکدام از دوستان از وضع ایشان با خبر نشده بود تا اینکه از دو روز پیش با قطع فعالیتش و پیگیری برخی از اعضا متوجه شدیم ایشان در بیمارستان بستری بوده اما آنجا نیز مبارزه در جنگ نرم را رها کرده بودند!!!! حتی دیروز عصر که به همراه برخی از دوستان به عیادتشان رفتیم و با توجه به نامساعد بودن وضعیت جسمی ایشان عمده سوالات ایشان و صحبتهای ما حول مباحث سیاسی،فرهنگی،اجتماعی روز بلاخص انتخابات گذشت و این خود نشان از روحیه انقلابیگری و شخصیت دغدغه مند ایشان داشت. ◾آری؛حقیقتا باید در رسای حاج حسین عزیز نوشت که عمارگونه عمر شریفش را همچون همرزمان شهیدش در جهت پیروزی و تقویت جبهه حق صرف کرد و حتی تا واپسین لحظات عمر نیز دست از جهاد و مبارزه برای اسلام بر نداشت. روحش شاد و یادش گرامی باد😭 ·نشر معارف شهدا در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣8⃣ به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.» اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!» دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.» ادامه دارد...✒️
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود می‌گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می‌گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.» عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ❤️ " همان ''جوانمرد قصاب'' است!
‌ اگر چنین افرادی سرکار بیایند برای مصیبت خواهد بود : جوان‌ها به هوش باشند، بیدار باشند. معیار ها مشخص است. در این انتخابات، این آگاهی باید اثر کند... ملت ایران در انتخاب های خود توجه کنند کسانی با رأی ملت سرکار نیایند که در مقابل دشمنان بخواهند دست تسلیم بالا ببرند و آبروی ملت ایران را ببرند.... اگر کسانی بر سر کار بیایند که در مراکز گوناگون سیاسی یا اقتصادی به جای اینکه به فکر ادامه ی راه امام و ارزشها و اصول ترسیم شده ی به وسیله ی امام باشند ، به فکر به دست آوردن دل فلان قدرت غربی و فلان مستکبر بین المللی باشند برای ملت ایران مصیبت خواهد بود. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
📸عکس دیده نشده... بچه‌های شهدا رو برده بود دیدار آقا؛ دختر خودش هم بین‌شون بود. موقع معرفی گفته بود: دخترم زینب؛ کنیز شماست. آقا گفته بودند: نه؛ ایشان دختر است... 🌷 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
شهادت ، باران است همه از آن بهره مندند اما فقط عده ای از آن لذت می برند
شهدا پای صندوق رأی ... شهیدان جعفرعلی گروسی و یوسف محمدی درحال رأی دادن "شهید سیدمهدی تهرانی نژاد " مسئول صندوق ... ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ نبودنهایےهست که هیچ بودنے جاےِ آن را پُر نمیکند نمیدانم چطور چرا چگونه دوست داشتنت درمن جوانه زد نمیدانم از کِے دلتنگ و بےتابت شدم اما این را خوب میدانم که خیلے وقت است که نیستے که ندارمت کاش امشب اتفاق تازه اے مےاُفتاد و خدا نام‌تو را در فالِ حافظ من قرار میداد دلم سرزده آمدنت را میخواهد که دست دلتنگے را بگیرے و راهےاش کنے برود و دست از سرِ من بردارد بوےِ عطرت بپیچد دوباره پُر شوم از هواےِ تو ردِّ پایِ باران چشمانم را بگیریم مثلِ همان روز که چشم در چشم قاب عکست شدم و با نم نم شبنم چشمانم چشم در چشم تو گل لبخند بر لبانم نشست.... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
در نبود شناسنامه ، پشت کارت پلاک مُهر انتخابات زده می‌شد و به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند ، اجازه‌ی رأی دادن داده نمی‌شد ... جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴ اردوگاه کوزران کرمانشاه رزمندگان گردان شهادت لشکر ۲۷ حضرت رسول ﷺ عکاس: حمید داوودآبادی ·نشر معارف شهدا در ایتا 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
قرار بود در آخرین روزهای مرداد ماه انتخابات چهارمین دوره‌ی ریاست‌جمهوری برگزار شود. خیلی دوست داشتم در تهران باشم؛ هم به این دلیل که شناسنامه همراهم نبود تا رأی بدهم، هم این که در کنار بچه‌های محل در جریان برگزاری انتخابات باشم.... وقتی از برادر “مصطفی عبدالرضا” (معاون گردان شهادت) درخواست کردم که مرخصی دو سه روزه‌ای بدهد تا بروم و برگردم، خندید و گفت: بین این همه رزمنده که این‌جا و جاهای دیگه‌ی جبهه هستند، فقط حضرتعالی می‌خوای رأی بدی؟ خوب که فکر کردم، دیدم راست می‌گوید. هیچ‌کدام‌مان شناسنامه همراه نداشتیم. پس تکلیف رأی دادن چی می‌شد؟ که عبدالرضا گفت: غصه نخور. قراره روز جمعه، صندوق ر‌أی سیار بیارن وقتی پرسیدم: خب وقتی شناسنامه نداریم، چی‌کار کنیم؟ گفت: اون دیگه با خود مسئولانه. شما فقط رأیت رو بده. صبح روز جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴، کوه‌پیمایی صبحگاهی برگزار نشد و راحت‌باش دادند. صبحانه را که خوردیم نزدیک ساعت ۸ بود که دو دستگاه نیسان پاترول به اردوگاه آمدند. بلندگوی تبلیغات اعلام کرد: “همه‌ی نیروها برای شرکت در انتخابات، در محوطه‌ی صبحگاه به‌خط شوند.” اعلام شد که “کارت پلاک” خودرا همراه بیاوریم. قبل از این که فرم مخصوص را پر کنیم و رأی خودمان را بدهیم، نمایندگان وزارت کشور تذکراتی دادند. از جمله این که هیچکدام از برادران حق ندارد اطراف صندوق اخذ رأی، به تبلیغ برای کاندیدایی خاص بپردازد... هر چند که همه‌ی بچه‌ها زیر لب نام آقای خامنه‌ای را زمزمه می‌کردند... او تذکر داد: هر رزمنده فقط حق یک رأی دارد و اگر کسی تخلف کند، شرعا حرام است. حتی‌اعلام‌کرد رأی خودرا جلوی‌همدیگر ننویسیم. به‌جای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند. آن‌قدر سختگیر بودند که به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند ، اجازه‌ی رأی دادن ندادند.... 🔹 راوی و عکاس :حمید داوودآبادی ۲۷_محمدرسول‌اللهﷺ ۱۳۶۴ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣9⃣ گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.» دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.» خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟» بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. ادامه دارد...✒️
💠تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانواده‌ای متمول بودند که در محله شمیران زندگی می‌کردند. مادرش التماس می‌کرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید می‌گفت : تکلیف من است که بجنگم. 💠به خانواده‌اش می‌گفت : شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیایی‌اش فوق‌العاده عالی بود، اما به همه این‌ها پشت پا زد. 💠عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا می‌دید از خاطرات پسرش در جبهه از من می‌پرسید. یادم است شهید شاه‌حسینی به بچه‌های جنوب شهر به مزاح می‌گفت : شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان(منطقه‌ای در جنوب تهران). 💠به نظر من هم کسی که در شمیران وخانواده‌ای متمول و خارج‌نشین زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگی‌های دنیا را زیر پایش می‌گذارد و می‌آید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت. ✍به روایت سردار نصرالله سعیدی 🌷
انقلابیای کانال،نشر لطفا😊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣9⃣ صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.» چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.» سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» ادامه دارد...✒️
حضور اصلاح طلب ها و غربگراها در مجلس مایه ننگ و خفت و خاری ما خواهد بود... حتی یک نفر از این جماعت رو نباید بذاریم مجددا وارد مجلس بشن....
رأی من سیاست چشمانِ توست، که طومارِ تمام دوگانه ها را در هم پیچیده...♡ . . چشمش به دستان ماست آدینه شرمنده‌ی چشمانش نشویم.
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رأی من سیاست چشمانِ توست، که طومارِ تمام دوگانه ها را در هم پیچیده...♡ . . چشمش به دستان ماست آدینه
. بدانیم و آگاه باشیم که ما یک دوگانه بیشتر نداریم و آن دو گانه"انقلاب اسلامی" و "استکبارجهانی" است!
❁﷽❁ پنج شنبه باشد وقطعه اے از بهشت و یاد دلت اگر هوایے شد فاتحه اے بخوان براے روحت باشد ڪه از دعاےشهید روحت زنده شود 📎روحشون شاد یادشون با ذڪر 🌷 🌷