رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت359
" دارم میرم مشهد ...ديگه خسته شدم . بمونم به بلایی سرخودم میآرم ...
به مامانم بگو نگران نشه ...گوشیمم خاموش می کنم .... چون حوصله ی زنگ و جواب دادن ندارم. "
همه ی دردهای نشسته توی قلبم رو فقط توی همون چند جمله خلاصه جمع کردم و راهی شدم . زیارت اجباری ، فقط برای اینکه تکلیفم را با آنهمه دعایی که کردم و استجابت نشده بود ، با آنهمه امیدی که داشتم و ناامید شده بود و با آن استخاره ای که گفت ؛ بوی پیراهن یوسفی در راه است که خبری نبود ، روشن کنم .
حسام
از خونه ی عمه که بیرون زدم یه چهل دقیقه ای توی خیابان چرخیدم تا آروم بگیرم . هنوز زبانه های آتش درونم خاموش خاموش نشده بود ولی لااقل یه چیزی برام روشن شده بود.
مثل روز . دوستم داشت . همین بس بود. برگشتم دوباره پشت در خانه ی عمه . اما هر چقدر زنگ زدم ، الهه درو باز نکرد . یه آشوب سمت قلبم هجوم آورد . کلافه زنگ طبقه ی اول را زدم و بعد از کلی توضیح که آمدم دنبال دختر عمه ام و می ترسم حالش بد شده باشه ، در باز شد . پله ها رو یکسره تا بالا یک نفس دویدم . پشت در خونه ی عمه چند بار نفس گرفتم و در زدم:
_الهه .... الهه.
نه صدایی بود نه کلامی . یه ترس بزرگ به آشوب قلبی ام اضافه شد . عجب اشتباهی کردم . همه چیز از یه ویوسه شروع شد.
همین دو روز پیش که توی بازار بودم ، سراغ یکی از دوستام رفتم که توی بهارستان ، مغازه ی کارت دعوت عروسی داشت . ازش خواستم یکی ، امتحانی برای من بزنه و زد . تاریخ و روزش برای سه هفته بعد . وسوسه ام بیشتر شد که کارت را ببرم . براي یک امتحان و شاید امتحان آخر.
نمی دانستم چرا نمی توانستم باور کنم که الهه هنوز دوستم داشته باشه.
آنهم بعد از آنکه آرش را رد کرد ولی تا پای عقد با محمد رفت
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی،
با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید.
ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید.
#سعیدمحمد
#پاکدستی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت360
حتی مراسمش را جلو انداخت. حتی خودم دیدم توی پارک جمشیدیه وقتی می خواست عذاب دیدن عشقش با محمد شامل حالم شود که شد ، خودم دیدم که صورت محمد جلوی صورتش بود و او لبخند به لب داشت . انگار داشت انتقام می گرفت .
یه انتقام سخت . اینکه به من ثابت کنه می تواند بهتر از من باز عاشق شود و تا پای عقد هم برود . شاید اگر محمد کنار نمی کشید ، بله را هم گفته بود.
دوباره در زدم :
_الهه ... باید باهات حرف بزنم ... در و باز کن.
این سکوت محض خانه ، دلشوره آور بود . همون موقع گوشی ام زنگ خورد . مادر بود.
-الو ...حسام کجایی پس ؟
-سلام ... پشت در خونه ی عمه .
-سه ساعته رفتی تازه رسیدی پشت در خونه ؟!
-نه ... راستش الهه در و باز نمی کنه .
مادر رو به عمه یا شاید آقاحمید گفت :
_حسام میگه الهه در و باز نمی کنه .
صدای فریاد عمه بند دلم رو پاره کرد:
_یا خدا ... بده به من گوشی رو طاهره ... الو الو حسام جان .... یه کلید توی جا کفشی توی کفش ال استار الهه ست ، ... اونو بردار .
-باشه ... باشه.
گوشی رو قطع کردم و کلید رو پیدا . در خونه رو باز کردم و پاهام همون جلوي در خشک شد . سرویس طلا و زنجیر و پلاک و برگ های خشک شده و شکسته ی دسته گل هایم ، هنوز کف اتاق بود . بلند صدا زدم :
_الهه ... الهه ... دارم میآم سمت اتاقت ... الهه .... یاالله.
سمت اتاقش رفتم و باز در زدم . در و آرام و با احتیاط باز کردم و سرکی به داخل کشیدم نبود و اتاق به حدی بهم ریخته بود که انگار یک نفر دنبال چیزی گشته بود . تکیه به در زدم و عصبی و کلافه از کاری که کرده بودم و حالا پشیمان و نادم ، عذاب وجدان داشتم ، دستی به صورتم کشیدم .
معلوم نبود کجا رفته بود . چاره ای نبود ، در اتاق را بستم و از خانه بیرون زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو
اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره
🚫🎥
هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين
اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻
.
#بهعشقوطن
#منرأىميدهم
#آيندهايرانروشناست
لطفا نشر دهيد🎥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شایدتلنگر 🌿
شهداشرمندهایم🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴⭕️ #یادآر| پیش به سوی دولت جوان و حزب اللهی
🔸 در انتخابات 1400، تومور سرطانی افکار غربی از بدن انقلاب اسلامی خارج خواهد شد، که لازمه آن، آمادگی جوانان انقلابی و حزب اللّهی برای مهار خونریزی بعد از این عَمل سخت می باشد.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بچـھشیعـہیمـومنانقلابـیبایدمعیارهای
زندگیـش #علـےاکبری باشـھتاتھشلیاقت
ارباًارباشدنروبرایامـٰامزمانشپیداکنـھ!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت361
حسام
با افکاری پریشان از دست خودم و اتفاقات پیش آمده ، برگشتم خونه . تا در و باز کردم عمه جلو دوید :
_حسام جان ...الهه کو؟
نفس سنگینم رو ذره ذره از بین لبانم فوت کردم و گفتم :
_خب ... راستش نبود.
صدای فریاد عمه بلند شد :
_وای ....خدا ... خاک بر سرم شد ...حمید .. تقصیر تو شد...
تو مقصری ...تو امشب زدی توی صورتش ... تو ...
آقا حمید عصبی جواب داد:
_شلوغش نکن منیژه ... من حرفی نزدم ... حتما رفته یه دوری بزنه برمیگرده خونه .
عمه باز با عجله فریاد زد :
_وای خدا ... نه من می دونم اون رفته .... بچه ام خسته شد دیگه ... چقدر تحمل کنه !
هستی جلو اومد و گفت :
_عمه جون نگران نباش الان من بهش یه زنگ می زنم .
نگاه عمه روی صورت هستی بود که هستی گوشی اش را از کنار گوشش پایین آورد و گفت :
_خاموشه .
لبم را محکم گزیدم . عجب شبی رو برای حرف زدن با الهه انتخاب کردم .
عمه نوحه سرایی رو شروع کرد:
_آخ بمیرم ... این بچه رو دق دادید شما ها ... حمید نمی بخشمت ... فردا میرم سرخاک آقاجون شکایتتو می کنم ... واسه چی امشب زدی تو گوشش ؟!
مادر همون موقع نگاهم کرد و گفت :
_تو چرا زودتر زنگ نزدی بگی که الهه خونه نیست ؟
سرم روپایین گرفتم و گفتم :
_خب ... آخه اولش بود.
مادر اخم کرده پرسید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝