eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تا ماه محرم جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..! مواظب‌دلت‌باش(:🚶‍♀ نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!! جوری باشی که حتی وقتی گفتن حسین علیه‌السلام سیل اشک از چشات روون بشه.. خوب ‌باش ‌تاخوب‌ نوکری ‌کنی((: 🌱 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هردَم‌بھ‌گوشَم‌میرسد‌آواۍ‌زنگِ‌قافلھ این‌قافلھ‌تا‌ڪربلا‌دیگـر‌ندارد‌فـاصلھ 🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖼✨ --🖤 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
ماسک‌،گرما‌،فاصله،ضدعفونی،وقتِ‌کم.... روضه‌هایت‌ناز‌دارد؟!هرچـــــه‌باشد؛میخرم🖤:) محرم‌ِارباب‌آمد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌻روزه، شرایط و نتایج! 🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى‌آمرزد و از آتش آزادش مى‌كند و در سراى ابدى جايش مى‌دهد و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂ ‌-------•|📱|•-------‌
✨ دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت بر هرچه آرزو به دلم بود سد گذاشت
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادر محکم فریاد کشید : _هومن! اما هومن بی هیچ ترسس از پشت میز برخاست و گفت : _خسته شدم ...من پدرم رو از دست دادم ولی هیچ کس به فکر حال من نیست ...چرا ؟! چون یه دختره ی لوس و بچه ننه مهمتر از منه . نگاهش سمت من آمد: _بلند شو گورتو گم کن از این خونه برو ....تو مایه ی دردسرمایی ...تو باعث بد بختی مایی ...اصلا خودت میری یا بندازمت از این خونه بیرون. مادر از پشت میز برخاست و در حالیکه کف دستانش روی میز بود ، محکم فریاد کشید : _هومن دهنتو ببند تا نزدم توی دهنت . -آره بزنید ...توی دهن پسرتون بزنید ولی کاری به اون دخترک حرومزاده نداشته باشید . یک کلمه ، همان یک کلمه ، تمام جانم را گرفت . نفسم را گرفت ، اما هیچ اعتراضی نکردم و مادر به سرعت میز را دور زد و مقابل هومن ایستاد و چنان توی گوشش زد که سرش کاملا برگشت : _حواست باشه چی داری میگی ...فکر نکن اگه منوچهر رفته ، تو صاحب اختیار شدی ... حرمت خودتو نگه دار هومن ... هرکسی توی این خونه حرمتی داره ... چه نسیم ، چه تو ... نذار چشمام رو روی همه چی ببندم و دهانم رو باز کنم و جلوی روی خانم جان ، بگم اونچه که نباید بگم ...که اگه فاش کنم ... همین خانم جان هم دیگه جواب سلامت رو نمیده . تهدید مادر واضح بود.هومن چند لحظه ای فقط به مادر نگاه کرد و بعد پالتو و سوئیچ پاترول را برداشت و رفت . در خانه که بسته شد ، توان مادر هم تحلیل رفت . افتاد روی صندلی و زار زد: -منوچهر ... بیا ببین چه بلایی سرم آوردی ! ... من از پس هنه کارها برنمی آم . اوضاعی شد که کوچکترین وخامتش ، حال من بود . خانم جان ، مادر را آرام کرد و من بی سروصدا به اتاقم رفتم . نشستم لبه ی تختم و فکر کردم . مزاحم بودم . مزاحمی که 15 سال مزاحمت ایجاد کرد . هومن حق داشت . وقتی خودم را جای هومن میگذاشتم میفهمیدم که چرا باید اینقدر از من متنفر باشد. من تمام توجه و محبت پدر و مادر را دزدیده بودم و او طرد شده از خانواده محسوب میشد .حتی خودمم هم به او بد کردم .شاید نباید توی همچین شرایطی به او یادآور میشدم که باعث مرگ پدر شده است . وقتی خوب خوب فکر کردم ، دیدم این من هستم که باید به جای هومن از خانه بیرون میرفتم. حالا با نبود پدر ، جایی برای من نبود .گرچه مادر سعی داشت مدیریت خانه را به هر طریقی که شده سروسامان دهد ولی مطمئنا نمیتوانست مقابل هومن بایستد . مرگ پدر ضربه ی روحی بدی بود . گویی نفسم داشت هر لحظه از یادآوری این داغ بند میآمد . وقتی هومن برایم آرزوی مرگ کرد و گفت که اگه باری دیگر دست به خودکشی بزنم ، خوشحال میشود ، یه حسی دوباره در وجودم متولد شد . چرا زنده بودم ؟ چرا زنده بمانم ؟ شاید اگر من نبودم مادر و هومن اینقدر با هم درگیر نمیشدند. من که جایی را نداشتم تا از آن خانه بروم ، پس تنها میتوانستم ، بار زندگیم را ببندم و از این دنیای پرنفرت و حسرت و غم بروم. شاید درعرض چند دقیقه تصمیم گرفتم و مصمم شدم .از اتاقم بیرون رفتم و سمت دستشویی انتهای سالن . از درون باکس روشویی بسته ی تیغی برداشتم و شیر آب را باز کردم .در دستشویی باز بود و من در تردید عملی که میخواستم انجام بدهم که صدای پاهایی را شنیدم . نگاهم رفت سمت پله ها. هومن بود . از پله ی آخر که بالا آمد مرا دید .ایستاد و لحظه ای نگاهم کرد ، بعد یکراست سمت اتاقش رفت . در همان نگاه چند ثانیه ای ، آنقدر نفرت نهفته بود که مصمم شدم . لبه ی تیز تیغ را روی مچ دستم گذاشتم .جایی کنار برآمدگی رگ مچ دستم و درحالیکه بی دلیل اشک میریختم زیرلب نجوا کردم : -بزن نسیم .... یه دختر سرراهی که هیچ کس رو نداره ، مرگش کسی رو آزار نمیده ... هیچ کس برای تو اشک نمیریزه ... تو بری مادر آروم میشه ، هومن آروم میشه ، اصلا این خونه آروم میشه . همون موقع در اتاق هومن باز شد 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن نگاهی به من کرد و اخمی حواله ام . چند قدمی جلو آمد و گفت : _بلایی سرت میآرم که تا عمر داری یادت نره ... کاری میکنم که با پای خودت از این خونه بری . یه لحظه خیره در چشمانش شدم و در حالیکه تیغ را محکم با دوانگشتم گرفته بودم گفتم : _همین الان ...به آرزوت میرسی . و یکدفعه تیغ را کشیدم .نگاهم هنوز توی صورت هومن بود و او هنوز مفهوم جمله ام را نفهمیده بود و اخمی از ابهام جمله ام توی صورتش که سرم چرخید سمت دستم .جویی از خون از دستم جاری شد. حس کردم همان لحظه یخ زدم .سرم گیج رفت و محکم خوردم به در دستشویی و افتادم .هومن آرام آرام جلو آمد . نگاهش هیچ فرقی با قبل نداشتم که گفتم : _برو ...نمیخوام جلوی چشمای تو بمیرم . نبض روی دستم تند و محکم میزد و حس بی حالی و ضعف داشت در من لحظه به لحظه بیشتر میشد . هومن خم شد سمتم : _چکار کردی ؟!! تعجب چرا ؟ مگر همینرا نمیخواست ؟ مگر منتظر مرگم نبود ؟ مگر نگفت که اگر یکبار دیگر خودم را بکشم ، خوشحال می شود؟! همه ی این سئوال ها بی جواب بود که فریاد کشید : _باز چه غلطی کردی دیوونه ! تو چرا اينقدر احمقی ! .....مامان ...خانم جون ... یکی بیاد. چه لذتی داشت . یک نفر که تا چند دقیقه قبل ، آرزوی مرگم را میکرد ، حالا هول کرده بود و نمیدانست باید چکار کند .خانم جان و مادر هم بدتر از هومن هول کردند و فقط جیغ میزدند تا اینکه خود هومن سمت اتاقش رفت و ملحفه ای را پاره کرد و با آن مچ دستم را محکم بست و در میان جیغ های مادر و خانم جان مرا روی دستانش بلند کرد و داد زد : _یکی با من بیاد . مادر دوید و گفت : _من میآم . در میان تکان هایی که در اثر دویدن هومن بود، گفت : _خیلی بیشعوری ...خیلی بی جنبه ای ...خیلی احمقی ...خاک تو سرت کنن که هنوز نفهمیدی من فقط حرف میزنم . به زحمت گفتم : -حرف... میزنی ...ولی دلت میخواست که بمیرم . -چرت نگو . -توی ... چشمات ...دیدم . یه لحظه نگاهم کرد.حالا نگاهش فرق داشت . سردنبود . عصبی نبود . نفرت نبود . اما نگرانی بود . لبخند بی رنگی زدم و زمزمه کردم : -اگه ... بخاطر من ..اذیت شدی ..حلالم کن .... نمیخواستم ...تو رو از ...زندگی و...پدر و مادر ... دور کنم ... به خدا نمیخواستم . در ماشین را به زحمت باز کرد و مرا روی صندلی عقب گذاشت .مادر دوان دوان خودش را رساند و هومن به سرعت پشت فرمان نشست . -این چه کاری بود کردی نسیم ! دلم میخواست همه ی حرف هایم را بزنم ، شلید مهلتی نبود. به همین خاطر به سختی گفتم : _وقتی اومدم ... توی این خونه ... خوشحال بودم ....چون همه ی شما دوستم .. داشتید .. اما اگر میدونستم ...که قراره با ...موندن من ...هومن 15 سال ... از ایران بره ...همون موقع ..برمی گشتم پرورشگاه .. من نخواستم ... تو رو .. از پدر و مادر ...جدا کنم .. به خدا ...باور کن . صدای عصبی هومن بلند شد : _این قدر حرف نزن دیوونه ی کله پوک ... همش بلدی گند بزنی . اشکی از گوشه ی چشمم افتاد که مادر سرش را از کنار صندلی سمتم برگرداند و گفت : -این حرفا چیه نسیم جان .. هومن فقط حرف میزنه ولی تو دلش هیچی نیست به خدا. مادر آرام می گریست و هومن داشت به همه ی ماشین ها فحش میداد: _خاک بر سرت کنن برو کنار ...کری مگه ؟ ....بزن کنار ببینم ... بکش کنار آشغال .. یعنی باور می کردم که برای زنده ماندن من داره با کل شهر و ماشین هایش میجنگد؟ یعنی باور میکردم که نگران من است و میخواهد که من زنده بمانم ؟ یعنی باید باور میکردم ؟! 🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
[🌻🖇] کسۍمنونخواست‌ولۍ‌تودادی‌راهم:) همیشه‌وقت‌بۍ‌کسی‌شدی‌پناهم♥️
لبخند را🍃🌸 به یکدیگر...........هدیه دهیم غم ها را با هم...........درمان کنیم🍃💕 تا......... با هم طعم شادی و....خوشبختی را.......بچشیم🌸🍃 روزتون پر از گل لبخند🍃💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
°.🌱 محرم‌امسال‌هم‌شاید‌مثل‌سال‌های‌دیگه نباشه ولی‌به‌قول‌مهدی‌رسولی: ما عبدالحال‌نیستیم ، عبدالله‌هستیم! ما‌حسین‌و‌خیمه‌اش‌را‌با‌سختی‌هایش‌میخواهیم یک روز سختی و گرما کربلا یک روز هم سختی و گرمای هیئت با ماسک 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖤.• همہ‌مدیونِ‌نفس‌هاےتـو‌هستیم‌فقط نفسۍ‌هست‌اگر،ازکَرَمِ‌توست‌حسین...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هر لحظه که میگذشت حالم بدتر میشد و قدرتم کمتر . نگاهم به پارچه ای بود که هومن روی مچ دستم بسته بود. محکم گره زده بود اما همان پارچه خونی بود و از زیرش ، قطره قطره خون میچکید . مادر مدام سر برمیگرداند و نگاهم می کرد و نگران میپرسید : -خیلی مونده برسیم ؟ هومن زود باش حالش خوب نیست . و هومن باز دست روی بوق ماشین میگذاشت و به همه ناسزا میگفت : _گمشو کنار .. برو کنار ... با همه ای این اوصاف به بیمارستان رسیدیم . وقتی که دیگر رمقی نه برای حرف زدن داشتم نه برای دیدن ، چشمانم بسته شده بود و گوش هایم ولی میشنید و مادر با گریه صدایم میزد : _نسیم جان ...نسیم ... هومن مرا در آغوشش کشید و باز دوید .عطر ادکلن مردانخه اش را خوب حس میکردم .سرد و یخی. درست مثل تن من . سرم تخت سینه اش افتاده بود و او فریاد میزد : -برید کنار ...بریدکنار ... یکی بیاد اینجا ... رگ دستشو زده ... یکی بیاد. و صداهایی که انگار دورم جمع شدند: _بذاریدش روی برانکارد. هومن مرا روی برانکارد گذاشت و کسی به زور پلک چشمانم را بالا کشید و نور چراغ قوه ای توی چشمانم انداخت که چشمم را زد . -برید فرم اتاق عمل رو پر کنید ، همین الان باید بره اتاق عمل . -مادر ...شما برید فرم رو پر کنید ...حالش چطوره دکتر؟ -چی بگم ؟ ...اگه به اتاق عمل برسه ، زنده میمونه ...اما فکر کنم یکی دو شبی بستری بشه . زیر صدای ضربان قلبی که انگار توی گوشم شنیده میشد ، صدای هومن را شنیدم : -نسیم ...نسیم ...صدامو میشنوی ؟ خیلی احمقی بیشعور ...چرا همچین کاری کردی ...من کی گفتم خودتو بکشی ... -آقا لطفا برید کنار باید زودتر ببریمش اتاق عمل . چشمانم بسته بود و دستانم سرد.صورتم یخ زده و قدرت و جانم بی رمق .همانطور که صدا های اطراف را میشنیدم و قدرت جوابگویی نداشتم به اتاق عمل رفتم و بیهوش شدم . خودکشی بار دوم هم ناکام ماند. بعد از یه خواب طولانی وقتی چشم گشودم که در اتاقی خصوصی با مادر تنها بودم .صدای آرامش بخش مادر کنار تختم شنیده میشد به ذکری که داشت زیر لب میگفت : -اللهم صل علی محمد وآل محمد . چشم گشودم .نگاهش تا با نگاهم تلاقی کرد، لبخند زد و بلند گفت : _الحمدالله . از روی صندلی برخاست و پیشانی ام را بوسید : _مارو دق دادی نسیم . -ببخشید ...همیشه مایه زحمت هستم . -این چه حرفیه ...بزار هومن بگم بیاد ببینمت . -نه ...خواهش میکنم . -چرا ؟! -ازش خجالت میکشم ...باعث درد سرش شدم . مادر با یه لبخند پر جان گفت : _اشکالی نداره ... اونم خیلی نگرانت بود ...بذار بیاد. بعد گوشی موبایلش را از کیفش درآورد و به موبایل هومن زنگ زد : _الو ..هومن جان ،.. نسیم بهوش اومده .. میخوای بیا بالا ببینش ....آره حالش خوبه ... چرا؟! ....مگه نمیخواستی ببینمش ؟ مادر با تعجب به صفحه ی گوشیش خیره شد و بی اختیار زیرلب گفت : _قطع کرد! -بهتر ...الان صلاح نیست هم رو ببینیم . مادر نشست روی صندلی کنار تختم و همراه با آهی غلیظ که بیشتر از آنکه سینه ای او را بسوزاند ، قلب مرا سوزاند گفت : _امروز اولین روزی بود که بعد از فوت منوچهر خدا رو شکر کردم ...خدا رو شکر کردم واسه تو ... واسه ی هومن .. حتی واسه خاطر خانم جان ... امروز فهمیدم که اگه شماها دور من نباشید ، چقدر غم و مصیبتم بزرگ میشه . پنجه هایم را سمت مادر دراز کردم: _منو ببخش مادر ..اذیتت کردم . سرانگشتان دستم را گرفت و بوسید : -نه قربونت برم ...ولی نسیم جان به خدا چیزی تو دل هومن نیست ، من بزرگش کردم ، می شناسمش ، اگرحرفی زده ، ناراحتت کرده از ته قلبش نبوده ، به دل نگیر . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مرخص شدم .اما با سکوت . هومن را هم دیدم اما نه او حرفی زد و نه من . نه او نگاهم کرد و نه من . هر دو از هم فرار کردیم . حتی وقتی به خانه برگشتم ، وقتی من در مقابل موعظه های خانم جان گیر کرده بودم ، هومن سمت اتاقش رفت .چند دقیقه ای توی سالن نشستم و خانم جان کمی حرف زد .از مشکلات خودش گفت و از صبوریش و اینکه خودکشی گناه کبیره است و بهتر است آدم صبور باشد و همه چی را به دست خدا بسپارد و وسوسه ی شیطان رجیم را لعنت کند . گوش هایم با خانم جان بود و دلم بی دلیل دنبال هومن . چرا فرار می کرد از من ؟ شاید قهر بود .شاید ناراحت بود که زنده ماندم .شایدها زیاد بود و هیچ ترجیحی بر دیگری نداشت .حتی سر ناهار که اجباری بود برای دورهم جمع شدن ، هومن باز هم نه حرفی زد و نه نگاهی به من انداخت . این حس بی توجهی اش یه جوری داشت آزارم میداد.بعد از ناهار که همه برای استراحت به اتاقشان رفتند ، من بی دلیل سمت اتاق هومن رفتم . پشت در اتاقش ایستادم .تردید کردم . برگشتم سمت اتاق خودم که باز قلبم نگذاشت .دوباره پشت در اتاقش رفتم و اینبار قبل از تردید ، در زدم . -بله . در اتاقش را باز کردم و در چهارچوب در ایستادم . کنار در بالکن اتاقش ایستاده بود ، تکیه بر چهارچوب در بالکن نگاهم کرد. هیچ رنگی یا حسی در نگاهش نبود که گفتم : _چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیرم . حرفی نزد . تنها نگاهش را به رو به رویش دوخت که در را بستم .دست راستش که در زاویه ی دیدم نبود ، بالا آمد و دود سیگاری که از میان انگشتانش بود را دیدم .سیگاری را به لب رساند و پک عمیقی به آن زد . -خب ... من .. من اومدم که ... بگم ....متاسفم . پوزخند زد . دود غلیظ سیگارش را در هوا رها کرد و زیرلب گفت : _چرا تاسف ؟ -اگه ...اذیتت کردم یا ناخواسته باعث دلخوریت شدم ... متاسفم ... من ...حتی ..نتونستم .. بی دردسر بمیرم تا لااقل از شرم خلاص بشی . همراه نفس بلندی سیگارش را روی سنگ های بالکن له کرد و از جلوی در بالکن کنار رفت .هنوز هم نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد . روی تختش دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد که ادامه دادم : _واقعا قصدم این بود که از دستم خلاص بشی ولی ... نشد ...اومدم فقط بهت بگم وجود تو ....توی این خونه لازمه ... بخاطر مادر ....بخاطر پدر که تو امید و آینده اش بودی ....اگه بخوای ... من میرم . هیچ تغییری در حالت نگاه و ژستش حاصل نشد که گفتم : _ببخشید که ...اذیتت کردم . چرخیدم سمت در تا از اتاق خارج شوم که گفت : -وجود تو هم ...لازمه ...بخاطر مادر ...و ... دنباله ی "و" را خالی گذاشت ولی بعد از مکثی ادامه داد : _شاید من آدم سرد و عصبی و بد دهنی باشم ...شاید گفته باشم که تو باید بری یا بهتره که از شرت خلاص بشم یا شاید تا الان خیلی بلاها بخاطر من سرت اومده ... ولی هیچ وقت نخواستم واقعا آسیب ببینی ...هیچ وقت آرزوی مرگت رو نکردم ... یا حتی آرزوی رفتنت از این خونه رو. پشتم به او بود و از شنیدن این حرف ها ، لبخندی به لبم امد که با بغض گره خورد ، همان طور که پشت به او ایستاده بودم گفتم : -بیا تمومش کنیم هومن ...دیگه توان درگیری و دعوا ندارم .... پدرو از دست دادیم .....مادر وضعیت روحی خوبی نداره و مطمئنم که غیر از من و تو دیگه امیدی توی این دنیا نداره ... پس ... اجازه ی ادامه ی صحبت را نداد و گفت : _من تمومش کردم ...اما یه چیزایی هست که نمیذاره این درگیری ها تموم بشه ...شاید بهتر باشه قبل از اینکه بگی بیا تمومش کنیم ، از همه چی باخبر بشی . چرخیدم سمتش و گفتم :چی مثلا 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝