eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب شده بود. اولین شبی که اتاقم به زور مادر از من گرفته شد .اولین شبی که بعد از 15 سال قرار بود روی زمین بخوابم چون هومن خان تخت دو نفره ی مادرو هم صاحب شد .چه خوش خیالی بود مادر . فکر کرد اگر تخت دو نفره ای اتاقش را به اتاق هومن بفرستد ، چه اتفاقی میافتد ! هیچی . فقط من بی تخت شدم . هم بی تخت هم بی اتاق . مادر بی خود و بی جهت یکسری خرت و پرت ریخت وسط اتاقم و بهانه آورد که قرار است اتاقم را پر کند. از کارتن خالی و خرت و پرتی که همگی را میشد یه گوشه جا داد! وقتی به هومن معترض شدم در کمال آرامش و خونسردی گفت : _بذار هر کاری میخواد انجام بده ، دلش خوش باشه . و دل خودش خوشتر شد که از یک تخت یک نفره به یک دونفره رسید و با قلدری مرا مجبور کرد روی زمین بخوابم .عادت نداشتم .مدام چرخ میزدم به پهلوی راست و چپ و کلافه به این فصل بدبختی آغاز شده لعنت میفرستادم که صدای بلند هومن برخاست : _بتمرگ بخواب دیگه . -بله شما که باید الان راحت بخوابی .. کمرم درد گرفته روی زمین ...نه یه تشکی نه یه پتوی درست و حسابی ، خوابم نمیبره خب . از بالای تخت ، نیم خیز شد و به من که چند قدمی تخت ، روی زمین دراز کشیده بودم نگاهی انداخت و با لحنی جدی اما ترسناک گفت : _خب بیا روی تخت بخواب ... یه لحظه از لحن جدی اش خشکم زد. فقط نگاهش کردم که تکرار کرد: _بیا ...چرا می ترسی ؟ مگه آدم از شوهرش میترسه ؟ بیا مثل همه ی زنا پیش شوهرت بخواب . یه لبخند نامحسوس روی لبش رژه می رفت که ترسم را دو برابر کرد. فوری پتو را روی سرم کشیدم و پشتم را به او و گفتم: _نه راحتم ...اصلا روی زمین راحت تره . صدای بلند قهقه اش برخاست که زیر لب نجوا کردم : _رو آب بخندی . -پس دیگه حرف مفت نزن که من جام خوبه و تو روی زمین خوابیدی . خب بلد بود که کاری کند که خودم راضی شوم که جدا از او بخوابم .حرفی که زد ، نگاه وسوسه انگیز و پر از شیطنتش و منی که هنوز به رنگ چشمان متغیرش، ایمان نیاورده بودم و حق داشتم که از او بترسم . چند روزی به همین منوال گذشت .دهم فروردین بود که مادر در تکاپویی افتاد که مرا متحیر کرد و همه چیز از یک جمله آغاز شد : -نسیم جان امشب یه لباس قشنگ بپوش به خودتم برس ؟ -چه خبره !؟ -تولده. -تولد!! -آره تولد هومن. کلافه به مادر نگاه کردم : _انگار شما یادتون رفته که هنوز چهلم پدر نشده ها. دست از کار کشیده و مقابل من قد کشید : _خب ... -خب ؟! تولد گرفتن چه صیغه ایه این وسط ! مادر با یه لبخند نگاهش را توی صورتم چرخاند و کف دستش را روی گونه ام گذاشت : _اولا صیغه نیست ، عقده ، ثانیا تو حیفه به این خوشگلی توی لباس مشکی بی رنگ و رو به نظر برسی ... موهات رو باز بذار ... یه رژ ی هم به لبانت بزن . مشکوک شدم که مادر نیشگونی آرامی از گونه ام گرفت : _دلبری کن نسیم ...من آرزومه که هومن دلش پیش توگیر بشه. چرخید سمت دیگر که گفتم: _دل هومن پیش من گیر نمیشه چرا اینقدر با این کاراتون فقط منو معذب میکنید. فقط سر برگرداند سمت من و باز لبخند زد: -دلش گیر میشه ... من راز دلشو میدونم ،دردشو میدونم ، درمانشو میدونم . کنجکاو نگاهش کردم که لبخندش اونقدر کشیده شد که دندان هایش را نشانم داد: -هومن محبت ندیده ....تنهایی دیده ، دوری دیده ، پناه نداشته ، عشق نداشته . -خب شما بهش محبت کنید ، پناهش بشید ، عشقش باشید . صدای خنده ی مادر بلند شد: _الان دیگه نیاز به محبت من نداره ...نیار به محبت همسرش داره ...من اشتباه کردم که 15 سال پیش ، تنها فرستادمش ، حالا تو اشتباه منو تکرار نکن ، تنهاش نذار. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهی دل‌ها؛ بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
• . سر تا پاش خاڪی بود چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما! دوماھ بود ندیده بودمش.. گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون سرِ سجــٰادھ ایستاد. آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره." :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
! 🚶‍♂ ــــــــــــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ کاری‌به‌مذهبت‌ندارم مهم‌نیست‌قد‌بلندی‌یا‌کوتاه .. خوشگلی‌یا‌زشت .. چاقی‌یالاغر .. سفید‌پوست‌یاسیاه‌پوست .. پولداری‌یا‌فقیر .. مهم‌اینه‌آدم‌بودن‌رو‌بلدباشی ! انسانیت‌‌درونت‌رو‌پیداکن .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر‌که‌آمد‌به‌تماشای‌تو‌بی‌دل‌برگشت دل‌ربایی‌هـــنر‌شاه‌نجـــف‌می‌باشد • 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌ نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔 🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ مناسب ❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ 🌸آیت الله بهجت رحمه الله: 🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. ☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادر موهایم را شانه کرد . با آرامشی که بعد از فوت پدر در وجودش ندیده بودم . موهایم را که شانه زد، مقابلم ایستاد و با لبخندی بغض دار ،حلقه های غرق در اشک چشمانش را به من دوخت . مجسمه ای شدم برای نگاه کردن به چشمانش . -منوچهر ...بارها اعتراف کرد که ما اشتباه کردیم . راه بهبود رابطه ی تو و هومن ، جدایی نبود.عقد باید محبت ایجاد کنه ، عشق بیاره، و عقد شما دو تا مصادف شد با دوری هومن از ما ...قبول دارم اشتباه کردم ...هم من هم منوچهر. آه بلندی سر داد وحلقه های چشمانش را تاسقف خانه بالا داد: _الان تنها دارویی که میشه برای این درد کهنه تجویز کنم ، توئی ... توئی نسیم جان ... من و منوچهر وقتی فهمیدم که اشتباه کردیم ، دلمون رو به معجزه ی عشق تو خوش کردیم ...گفتیم اگر راهی باشه فقط همینه ...هنوز این عقد پا برجاست ، هنوز تو و هومن کنار هم هستید و هنوز فرصت هست ...کمکم کن ....کمکم کن پسرم رو نگه دارم ....این آرزوی منوچهر بود ...آرزوی من ، آرزوی خانم جان ..آرزوی آقا جان .... هنوز حس خشک مجسمه ای رو داشتم که تسخیر چشمان پراشک مادر شده . مادر با سرانگشت دستش اشکانش را پاک کرد و گفت : -اون بلوز سفیدت که یقه اش توریه رو بپوش ... بعد با ذوق چشمکی زد: _میخوام عکس العمل هومن رو ببینم . حتی نگذاشت که فکر کنم . پیراهن سفیدم را هم از توی کمد لباس هایم درآورد و گفت : _میذارمش اینجا . و رفت .شاید با بسته شدن در اتاق بود که جادوی نگاهش رهایم کرد.کلافه از دستورات مادر که داشت دست و پایم را میبست و دلم نمی آمد دلش را که به لبخندی شاد میشد ، بشکنم ، چنگی به موهایم زدم .اشک چشمان مادر از جلوی چشمانم نمی رفت . بلوز سفید را پوشیدم .و از پله ها پایین رفتم .هنوز هومن نیامده بود .با شنیده شدن صدای دمپایی های پاشنه دارم روی کف پوش های خانه ، مادر سمت سالن آمد. نگاهم کرد و با لبخندی تاییدم کرد. جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : _ازطرف تو هم یه کادو گرفتم . نگاهم جلب میز جلوی کاناپه شد .کیک تولدی داییره مانند ، با دو کادو بزرگ و کوچک کنارش . همان موقع نور چراغ های ماشین ، تاریکی سالن را به روشنایی مبدل کرد و مادر با ذوق گفت : _هومن اومد ... برو نسیم جان ،چایی دست تو رو میبوسه . یه حال عجیبی داشتم . یه چیزی بین دلهره و اضطراب و آرامش .احساسی متناقض که سردرگم کرده بود . -سلام . -سلام بر پسرگلم ...خوش اومدی عزیزم ، خوش اومدی . -چیزی شده ؟ -نه هیچی . -فکرکردم چیزی شده ... زیادی تحویلم گرفتید آخه. مادرخندید و گفت : _حالا دو قدم جلوتر بیای علتش رو میفهمی . نگاهم کنجکاو کشیده شد سمت سالن .هومن تا ورودی سالن جلو آمد و میز تولدش را دید . مادر با مهربانی گفت : _تولدت مبارک هومن جان. قیافه ی هومن واقعا دیدن داشت . مبهوت میز شده بود که دو لیوان چای را روی سینی گذاشتم و همانطور منتظر ، در استانه ی ورودی آشپزخانه ایستادم و نظاره گر شدم .مادر بازوی هومن را کشید سمت کاناپه و او را نشاند که باسینی چای وارد سالن شدم.نگاه هومن روی کیک بود و متعجب از تولدی غیر منتظره که مقابلش ایستادم و گفتم : _سلام تولدت مبارک . سرش بالا آمد و انگار بیشتر از دیدن کیک ، بادیدن من ، شوکه شد .آنقدر که لبانش ازهم فاصله گرفت و خیره ام شد . به زور لبخندم را با فشار لبهایم روی هم کور کردم . خم شدم و سینی را روی میز گذاشتم که صدای عصبی هومن را شنیدم : _این چیه پوشیدی ؟! این مسخره بازیا چیه درآوردید ؟ انگار واقعا زده به سرتون ....چهلم پدر نشده ، تولد گرفتید ؟! این لباس سفید تنش کرده ... واقعا سخت بوده که تا چهلم مشکی بپوشی؟ 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لب گشودم که از خودم دفاع کنم که هومن فریاد زد : -بابا دخترت رو تنها گذاشتی ، تموم شد ؟! لباس سفید پوشیدی به خیالت عروسی حتما !! مادر عصبی صداشو بالا برد: _هومن. هومن عصبی تر چرخید سمت مادر: _چیه ؟! چرا اینقدر ازش حمایت میکنید ؟! اگه پدر نبود الان ، این توی پرورشگاه خوابیده بود، حالا نتونسته دو روز لباس مشکی رو توی تنش تحمل کنه! -من بهش گفتم لباس مشکی شو در بیاره . فاصله ی بین ابروانش کم و کمتر شد : _چی ؟!! -ازش خواستم امشب که تولد توئه لباسش رو عوض کنه ...ناسلامتی امشب تولده . -این مسخره بازیا چیه ! گفتید تخت دو نفره ببر اتاقت ، گفتم چشم ، گفتید باهم خوب باشید ، گفتم چشم ، ولی این دیگه تو کتم نمیره ...ناسلامتی پدرم فوت کرده ، جمع کنید این کیک و شمع رو ...میزنم وسط میزها. مادر عصبی فریاد کشید: _بی خودی داد و بیداد نکن ...کی گفته اگه کسی از دنیا رفت باید تا چهل روز اشک بریزیم و گریه کنیم ؟ حالا اگه امشب یه لبخند بزنیم گناهه؟ حالا چون نسیم لباس سفید پوشیده یعنی تو دلش داغدار نیست ؟ نگاش کن ...دل بچه مو شکستی ... با کلی خواهش و التماس ازش خواستم مشکی شو دربیاره و اونوقت تو ، با قضاوت عجولانه ات ، اشکش رو درآوردی . هومن نیم نگاهی به من کرد که با دلخوری سرم را ازش برگرداندم . مادر با لحن آرامتری ادامه داد: -به خدا اگه پدرت زنده بود خوشحال میشد که ببینه واست تولد گرفتیم . نه بادکنک زدیم نه دست زدیم ... نه جیغ زدیم نه هورا کشیدیم ...چرا همین دلخوش های کوچولو رو هم ازمون میگیری ؟ هومن تکیه زد به پشتی کاناپه و گفت : _خب حالا شما هم ... با این غافلگیری تون .... مادر یکی از کادوها را از روی میز برداشت و گفت : -کادوی نسیمه ...بازش کن . کادویی که خودم نخریده بودم و حتی روحمم ازش خبر نداشت اما سکوت کردم . هومن کادو را گرفت و زیر چشمی نگاهم کرد و با تعجب گفت: _واقعا !! مادر با قاطعیت گفت : _باید از دلش دربیاری . هومن چسب کادو را باز کرد و به یک عطر مردانه رسید .اخمش کورتر شد : _این ! با تردید شیشه ی عطر را بویید . یه لحظه ترسیدم که سر بلند کرد و با همان اخم پرسید: _تو! ...تو از کجا میدونستی من این عطر رو دوست دارم ؟ موندم چی بگم .فقط سرم رو پایین گرفتم که مادر زد روی شونه ی هومن و گفت: _دلش رو شکستی ... یاالله از دلش در بیار. هومن پر روتر از اون بود که جلوی مادر تشکر کند . -از دلش در میآد. مادر باز گفت : _همین حالا... -حالا شب از دلش در میآرم . -اون فایده نداره ، جلوی من ، سرش داد زدی ،جلوی روی منم از دلش در میآری . گوشه ی لبش به نیشخند بالا رفت : _پررو میشه آخه. مادر " اِی " کشیده ای سر داد که هومن برخاست و سمتم آمد . یه لحظه نفسم در سینه حبس شد .خم شد و صورتش را نزدیک صورتم گرفت : -الان مثلا دلخوری ؟ با اخم سرم را از او برگرداندم که گفت: _میگم پررو میشه ، نگاه کنید آخه! مادر با سر اشاره کرد که تمومش کند و هومن همان طور که صورتش را نزدیک صورتم پایین آورده بود ، زیر گوشم گفت: _واسه خاطر دل مادر. بعد غنچه شدن لبانش را که روی گونه ام فرود آمد ، حس کردم . یخ کردم و یکباره گر گرفتم .سرخ شدم . تنوری از آتش شدم و خجالت زده از مادر که بلند میخندید دویدم سمت آشپزخانه . -دیدید گفتم پررو میشه ...جنبه نداره دیگه . -بسه ...کادو به این گرونی گرفتی ، طلبکارم هستی ها ...نسیم جان ...نسیم جان ... بیا عزیزم . -یه چایی دیگه بریزم میآم . چای را بهانه کردم تا درگذر همان چند ثانیه دمای گر گرفته ی تنم فروکش کند و التهاب گونه هایم بخوابد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱 روزقیامت بایددرموردهرکسی‌که‌نباید‌فالو‌میکردیم‌اما فالوش‌کردیم‌‌جواب‌بدیم ...! ...
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
••گفت:«توےِخیݪےازعمݪیــات‌ها تعدادݩیروهــاےِمـــاازدشمــݩ‌ڪمتربود؛ امــاایمـاݩ‌و‌تـوڪݪ‌واخݪــاص ‌بچــہ‌هـامـوݩ‌باعـث‌پیــروزےموݩ‌ شــد!✨»‌ ••وقـت‌هـایے‌ڪہ‌مشڪݪ‌مـاݪے بـراےڪارهـاےفـرهنـگے‌‌وپایگـاه‌ پیـدامیڪرد ••مےگــفت: "خـدامےرســـوݩہ✨" ••خـاݩمــش‌مےگــفت: خــب‌خـداازڪجــامےرسوݩہ؟!.. ••مصطفےمےگــفت: «اگــہ‌بپــرسےازڪجــــــــــا؛دیگـــہ‌اسمــش‌تــوڪـــݪ‌ݩمیشــہ!✨ ڪـــارخــدا ‹امــا› و ‹اگـــــر› ندارهـــ 🌿» 💡••🌸
🌸🍃🌸 درمڪتبـــــ شھدآ.. بہش گفتم: چند وقتیہ بہ خاطر اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند... ✨بہم گفت: براے اونایی کہ اعتقاداتتون رو مسخره مے ڪنند، دعا ڪنید خدا بہ عشق "حسیــــن" دچارشون ڪنه ☘️ 🌸
هُوَالشَهید🌻 🌸 شهید مصطفی صدرزاده: سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. قسمتی از وصیت نامه
«🌱🌹» ومن.... سالہاسٺ‌به‌سمٺ‌ .. فرارمیڪنم...!!":) مگرکدام‌پناهگاه؛ ازآغوش‌اٺ..! امن‌تراسٺ...♥؟!":) 📕⃟🍓¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کیک خوردیم .شام خوردیم .اما من حالم عجیب بود .عجیب و پر ابهام .ابعاد ناشناخته ای از حس گنگی در وجودم سرک می کشید . این احساس که مادر لبخند میزد و خوشحال بود ، آرامش عمیقی را به قلب مضطربم می داد اما هی مقابل این احساس داشتم کم کمک به جدال بر می خاستم . بعد از شام وقتی به اتاقم رفتم و قبل ازخواب لباسم را عوض کردم ، مادر مرا دید . از اتاقم بیرون آمدم و سمت سرویس ته راهرو میرفتم که گفت : _نسیم . -بله. -چرا لباستو عوض کردی ؟ -خب ... تولد تموم شد دیگه . مادر سرش رو با دلخوری اندکی کج کرد: _چه حرفیه ، یه خانوم شوهر دار باید تازه موقع خواب برای همسرش دلبری کنه. آب شدم ازخجالت . چرا مادر نمیخواست احساس مرا درک کند ؟ این حرف ها ، راهکارها ، برای زمانیست که دو نفر زن و شوهر رسمی باشند ، نه من و هومن ! فقط برای فرار از دست مادر گفتم : _شب بخیر . و دویدم سمت انتهای راهرو . مسواکم را زدم و برگشتم که مادر را باز در راهرو دیدم .انگار منتظر بود تا من قطعا سمت اتاق هومن بروم . به ناچار سمت اتاق هومن رفتم و در را باز کردم و گفتم : _شب بخیر. مادر شب بخیر گفت که در اتاق رو بستم .چشمانم به هومن افتاد .لبه ی تختش نشسته بود . به جلو خم شده بود و آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشته و پنجه هایش را در هم قلاب کرده بود. سرش بالا آمد و نیم نگاهی به من انداخت .هیچ اثری از هومن چند دقیقه پیش توی صورتش نبود. این بشر هزار و یک ُبعد پنهان داشت که قابل شناخت نبود. -دفعه ی بعدی که مادر گیر داد ، لباس خواب بپوشی ، یه بهونه میآری و جلوی روی من با اون لباس سبز نمیشی . -به من چه .. اصرار مادر بود ...تازه خودت همین چند دقیقه پیش گفتی هر چی مادر خواست انجام بدیم . -فکر کردم لااقل عقل توی کله ات هست . اون لباسی بود که پوشیدی واقعا !؟ خجالت نکشیدی ! تمام غرورم را با آن کلمات شست و برد . عصبی گفتم : _خودش اون لباس رو به من داد ، گریه کرد که بپوشم ...چکار باید میکردم ؟! چشمانش رو برایم ریز کرد و جواب داد: -چکارش رو نمیدونم ولی دیگه تو رو با اون قیافه نبینم . دلخور زیرلب غر زدم : _چه بدبختی گیر کردم ها! ....مامان یه چیزی میگه ، تو یه چیزی میگی ، من بدبخت هم باید به هردوتون جواب پس بدم. بالشتم رو برداشتم و با فاصله از هومن روی زمین دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم . طولی نکشید که بوی سیگارش را از زیر همان پتو استشمام کردم : _خفه ام کردی بسه ... چقدر سیگار میکشی. -سرتو از زیر پتو در نیار تا خفه نشی . -لااقل فکر خودت باش ...من که به مادر نمیگم ... ولی ریه ات رو داغون کردی . -به تو ربطی نداره . داشتم زیر همان پتو خفه میشدم . هوا خفه بود و نفسم تنگ . به اجبار پتو را پس زدم و نشستم روی زمین : _بسه دیگه ...نفسم بند اومد به خدا. بی خیال حرفم ، پک محکمی به سیگارش زد که حرصی تر شدم و از جابرخاستم .شجاع شدم .دلم خواست رو در رویش بایستم و اعتراض کنم . -میگم خاموشش کن . انگار اصلا مرا نمیدید . یکدفعه یک وسوسه به جانم افتاد و دست دراز کردم و در یک حرکت ناگهانی سیگار را از بین انگشتانش کشیدم . متعجب شد که گفتم : _خوبه منم بکشم . -بکش تاخفه شی . ته سیگارش را بین لبانم گذاشتم و پک زدم. یه لحظه حس کردم دود غلیظی وارد حلقم شد که راه نفسم را گرفت . به سرفه افتادم .داشتم خفه میشدم که هومن باخنده محکم بین دو شانه ام کوبید و گفت : _بسه تا خودت رو نکشتی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝