Γ📲🍃••
#پروفایل
توچہڪردیکهدلم
اینهمهخواهانتوشد . .؟!♥️
#حاجقاسم🌱
════════════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت137
شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود.
مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ."
ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست .
شرط است . یا می شود یا نمی شود. من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم :
_دیرم شد.
_مطمئنی قاطی نیست ؟
کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد:
_وای به حالت بفهمم دروغ گفتی.
_باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه.
بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم :
_خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟
_تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم.
و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت :
_چه عطری هم زده.
مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم :
_معطلم نکنی.
کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود :
_دیرم شد.
_ساعت چند بیام دنبالت ؟
_ بهت زنگ میزنم.
زیر لب غر زد :
_هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد.
پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت :
_ اینجاست ؟!
_نه خونه ی دوستمه با اون میرم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم .
-بله .
-سلام من دوست فریبا هستم .
حاضر شده ؟
-سلام .نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز.
تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم :
_بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه .
-ممنون.
و درحیاط باز شد .برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم:
-میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم .
-کی میخواد برسونتتون ؟
-پدرش .
مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت :
_نسیم شوخی ندارم باهات ....اگه بفهمم...
عصبی گفتم :
_بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه .
-خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت138
ایستادم تا هومن برود و رفت . لجباز یک دنده باید یک مهمانی ساده را هم زهرمارم میکرد .
وارد خانه ی فریبا شدم. مادرش زن مهمان نوازی بود. کلی تحویلم گرفت .فریبا تک دختر بود. وضع مالی بدی نداشتند . با اینحال علت اینکه فریبا نگین را دختر پولدار دانشگاه خوانده بود ، برایم مجهول بود. بالاخره خانم با یه تیپ جنجالی حاضر شد. نگاهم روی پیراهن کوتاهی بود که تا روی زانویش میرسید با آن ساپورت مشکی براق و کفش های پاشنه دار .
-خوب شدم ؟
نیشخندی زدم و گفتم :
_دیرمون شد .
پدر فریبا ما را رساند.تا خانه ی نگین فقط یه ربع راه بود. اما خانه ای بود! تازه فهمیدم چرا فریبا میگوید دختر پولدار دانشگاه !
خانه و حیاط ما به آن بزرگی در مقابل ، خانه ی نگین که عمارتی بزرگ و زیبا بود، یه خانه ی پنجاه متری محسوب میشد .سر تا سر حیاط پر بود از میز و صندلی و چراغانی هایی که حیاط را روشن کرده بود. از مسیر پله ها تا ایوان بزرگ خانه نزدیک سیصد تا پله بود.
اما پله ها کوتاه و ریز بودند و اذیتی نداشتند و دو طرف پله ها ، گل کاری شده. محو تماشای حیاط زیبا و گل کاری های دور تا دورش شده بودم که فریبا با ذوق توی گوشم گفت :
_وای نسیم ببین چه خونه ای دارن !
-خب حالا سکته میزنی .
به ایوان خانه رسیدیم .نگاهی به سر و وضعم انداختم و همراه فریبا در شیشه ای و بزرگ خانه را گشودم . به یک راهروی پهن که دو طرفش پله هایی بی حالت نیم دایره تا طبقه ی دوم میرفت ، رسیدیم . در سالن بزرگی رو به رویمان بود که نیمی شیشه و نیمی از چوب بود. از پشت در چشمم به سالن افتاد .
زنان و مردان زیادی در مهمانی بودند که خشکم زد:
_فریبا !! اینکه قاطیه !
-چی قاطیه؟!
عصبی برگشتم سمتش و گفتم :
_چی قاطیه !؟ کله ی پوکت با گچ و آهک پر کردن ؟! ... زن و مرد رو میگم .
-وا دیوونه من که گفتم قاطیه ...
-تو کی گفتی ؟!
.اخم کرد و جواب داد:
_وقتی میگم پدرش با استاد نیکو دوسته ، استاد رو دعوت کرده یعنی قاطیه دیگه .
با حرص توی صورتش گفتم :
_چه ربطی داره ... دوستی استاد نیکو و پدر نگین کجاش به پارتی امشب ربط داره ؟!
اونم درجوابم صورتش را توی صورتم جلو کشید و با حرص گفت :
_اون جاش که استاد نیکو مرده و دعوت شده به این مهمونی .
وا رفتم .چرا اینقدر خنگ شده بودم که مفهوم کلام فریبا را نفهمیدم . با حرص گفتم :
_الان من بدبخت چکار کنم ؟ هومن بفهمه، پوستم رو کنده .
-هومن آخه از کجا بفهمه دیوونه .... مگه خودت بهش بگی ...حالا بیا لوس نشو دیگه .
بازویم را گرفت و همراه خودش وارد سالن شدم . نگاهم روی مهمان ها بود. سالن بزرگی بود. یک طرف میز پذیرائی بزرگی چیده شده بود و طرف دیگر صندلی و خدمه همگی با جلیقه و شلوار کرم از مهمانان متمایز شده بودند و مهمانان درحال پذیرائی و صحبت بودند.گروهی از مردان هم بالای سالن ، دور هم جلسه ای گرفته بودند و انگار کاری به بقیه نداشتند .نگاهم همچنان در سالن میچرخید که ته دلم خالی شد .
-فریبا من یه دلشوره ی بدی دارم .
-ای بمیری ...از بس پاستوریزه ای.
-نه به جان تو ...حالم داره بهم میخوره ...فکر میکنم که هومن میفهمه .
-اینقدر انرژی منفی نده ...ناهار ظهرت بهت نساخته یه دستشویی بری ،حالت جا میآد.
-دیوونه میگم دلشوره دارم ،ناهار چی! حرف میزنی ها !
-اَه ...گند بزن به مهمونی امشبمون بابا ... تو هم با اون شوهر عتیقه تر از خودت ... آخه هومن کجا بود تا بفهمه ... بیا دیگه .
بعد مچ دستم را گرفت و کشید سمت انتهای سالن که اتاق پرو بود .جلوی آینه ی سر تا سری و بزرگ اتاق ایستادم و با آن دلشوره ی لعنتی درگیر بودم که ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-چہروزگــارشگفتۍ🚶🏻♂💣-
!
«پیشنهاددانلود»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَلقَلبِیبِحُبِّکَمُتَیِّماً»
ودِلمرآسَرگَشـتهو
حِیرانمُحِبتِخودقرآردِه..🌿(:
#حسینِاو-!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا...
قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!"
#حاجحسینیڪتا🎵
#اختصاصۍ✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《سرداࢪسلیمانۍعزیزرا؛
جــانخودبدانید🌱🖤》
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱
✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨
🎙حاج آقا محرابیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝