eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ📲🍃•• تو‌چہ‌ڪردی‌که‌دلم این‌همه‌خواهان‌توشد . .؟!♥️ 🌱 ════════════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود. مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ." ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست . شرط است . یا می شود یا نمی شود. من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم : _دیرم شد. _مطمئنی قاطی نیست ؟ کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد: _وای به حالت بفهمم دروغ گفتی. _باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه. بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم : _خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟ _تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم. و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت : _چه عطری هم زده. مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم : _معطلم نکنی. کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود : _دیرم شد. _ساعت چند بیام دنبالت ؟ _ بهت زنگ میزنم. زیر لب غر زد : _هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد. پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت : _ اینجاست ؟! _نه خونه ی دوستمه با اون میرم. از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم . -بله . -سلام من دوست فریبا هستم . حاضر شده ؟ -سلام .نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز. تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم : _بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه . -ممنون. و درحیاط باز شد .برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم: -میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم . -کی میخواد برسونتتون ؟ -پدرش . مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت : _نسیم شوخی ندارم باهات ....اگه بفهمم... عصبی گفتم : _بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه . -خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ایستادم تا هومن برود و رفت . لجباز یک دنده باید یک مهمانی ساده را هم زهرمارم میکرد . وارد خانه ی فریبا شدم. مادرش زن مهمان نوازی بود. کلی تحویلم گرفت .فریبا تک دختر بود. وضع مالی بدی نداشتند . با اینحال علت اینکه فریبا نگین را دختر پولدار دانشگاه خوانده بود ، برایم مجهول بود. بالاخره خانم با یه تیپ جنجالی حاضر شد. نگاهم روی پیراهن کوتاهی بود که تا روی زانویش میرسید با آن ساپورت مشکی براق و کفش های پاشنه دار . -خوب شدم ؟ نیشخندی زدم و گفتم : _دیرمون شد . پدر فریبا ما را رساند.تا خانه ی نگین فقط یه ربع راه بود. اما خانه ای بود! تازه فهمیدم چرا فریبا میگوید دختر پولدار دانشگاه ! خانه و حیاط ما به آن بزرگی در مقابل ، خانه ی نگین که عمارتی بزرگ و زیبا بود، یه خانه ی پنجاه متری محسوب میشد .سر تا سر حیاط پر بود از میز و صندلی و چراغانی هایی که حیاط را روشن کرده بود. از مسیر پله ها تا ایوان بزرگ خانه نزدیک سیصد تا پله بود. اما پله ها کوتاه و ریز بودند و اذیتی نداشتند و دو طرف پله ها ، گل کاری شده. محو تماشای حیاط زیبا و گل کاری های دور تا دورش شده بودم که فریبا با ذوق توی گوشم گفت : _وای نسیم ببین چه خونه ای دارن ! -خب حالا سکته میزنی . به ایوان خانه رسیدیم .نگاهی به سر و وضعم انداختم و همراه فریبا در شیشه ای و بزرگ خانه را گشودم . به یک راهروی پهن که دو طرفش پله هایی بی حالت نیم دایره تا طبقه ی دوم میرفت ، رسیدیم . در سالن بزرگی رو به رویمان بود که نیمی شیشه و نیمی از چوب بود. از پشت در چشمم به سالن افتاد . زنان و مردان زیادی در مهمانی بودند که خشکم زد: _فریبا !! اینکه قاطیه ! -چی قاطیه؟! عصبی برگشتم سمتش و گفتم : _چی قاطیه !؟ کله ی پوکت با گچ و آهک پر کردن ؟! ... زن و مرد رو میگم . -وا دیوونه من که گفتم قاطیه ... -تو کی گفتی ؟! .اخم کرد و جواب داد: _وقتی میگم پدرش با استاد نیکو دوسته ، استاد رو دعوت کرده یعنی قاطیه دیگه . با حرص توی صورتش گفتم : _چه ربطی داره ... دوستی استاد نیکو و پدر نگین کجاش به پارتی امشب ربط داره ؟! اونم درجوابم صورتش را توی صورتم جلو کشید و با حرص گفت : _اون جاش که استاد نیکو مرده و دعوت شده به این مهمونی . وا رفتم .چرا اینقدر خنگ شده بودم که مفهوم کلام فریبا را نفهمیدم . با حرص گفتم : _الان من بدبخت چکار کنم ؟ هومن بفهمه، پوستم رو کنده . -هومن آخه از کجا بفهمه دیوونه .... مگه خودت بهش بگی ...حالا بیا لوس نشو دیگه . بازویم را گرفت و همراه خودش وارد سالن شدم . نگاهم روی مهمان ها بود. سالن بزرگی بود. یک طرف میز پذیرائی بزرگی چیده شده بود و طرف دیگر صندلی و خدمه همگی با جلیقه و شلوار کرم از مهمانان متمایز شده بودند و مهمانان درحال پذیرائی و صحبت بودند.گروهی از مردان هم بالای سالن ، دور هم جلسه ای گرفته بودند و انگار کاری به بقیه نداشتند .نگاهم همچنان در سالن میچرخید که ته دلم خالی شد . -فریبا من یه دلشوره ی بدی دارم . -ای بمیری ...از بس پاستوریزه ای. -نه به جان تو ...حالم داره بهم میخوره ...فکر میکنم که هومن میفهمه . -اینقدر انرژی منفی نده ...ناهار ظهرت بهت نساخته یه دستشویی بری ،حالت جا میآد. -دیوونه میگم دلشوره دارم ،ناهار چی! حرف میزنی ها ! -اَه ...گند بزن به مهمونی امشبمون بابا ... تو هم با اون شوهر عتیقه تر از خودت ... آخه هومن کجا بود تا بفهمه ... بیا دیگه . بعد مچ دستم را گرفت و کشید سمت انتهای سالن که اتاق پرو بود .جلوی آینه ی سر تا سری و بزرگ اتاق ایستادم و با آن دلشوره ی لعنتی درگیر بودم که ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا... قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!" 🎵 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《سرداࢪ‌سلیمانۍ‌عزیز‌ر‌ا؛ جــان‌خو‌دبدانید🌱🖤》 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝