eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 211 شکست . بغض سنگین گلویم شکست که گفتم : _آره حق با توئه ...من احمقم چون سنی ندارم ... بیست و دو سالمه و عاشق یه مغرور و خودخواه پول پرست شدم که حتی اگه عاشقم شده باشه ، واسه خاطر حفظ هتل ، لب تر نمی‌کنه...من ثابت کردم که اگر من توی این بازی باختم ... تو هم باختی .. من حساب بانکیمو بهت باختم چون ...چون ....دوستت دارم اما تو...واسه خاطر هتل ،داری احساست‌ رو مخفی می‌کنی . _چرت نگو ..من هیچ احساسی به توی احمق ندارم ....مگه خر باشم که تورو دوست داشته باشم که بچه‌ام مثل مادرش اینقدر خنگ و کودن بشه . عصبی و حرصی فریاد زدم : _اگه احساسی نداری پس واسه چی به قول خودت سه روزه الاف من شدی ؟... می‌ذاشتی می‌مردم .مرگ من که بهتر از زنده موندنم برای تو بود...چون همه چی رو صاحب می‌شودی ، پس واسه چی زنگ زدی تا کانادا و از همه‌ی دوستات کمک خواستی ...واسه یه احمق خنگ کودن که زنده بمونه؟! عصبی تر فریاد کشید : _مزخرف نگو بابا ...ترسیدم بعد مرگت عذاب وجدان بگیرم ... در ضمن ، من سایه روبه توی احمق ترجیح می دم . این حرفش خیلی حرصیم کرد: _باشه ...پس از مرگ من ناراحت نمیشی دیگه ؟ ‌_اصلا ...تو بمیر ، از من که توی ختمت سفید بپوشم ..بمیر که یه ملتی از شرت راحت شن پینوکیو . بعد غرغر زنان رفت سمت در اتاق و خواست از اتاق بیرون برود که ایستاد ، نیم تنه‌اش سمتم چرخید : _هی احمق جان دیگه قرص خوردن و رگ دست زدن هم قدیمی شده ، خودتو بنداز جلوی یه ماشینی چیزی که لااقل توی این ماه حرام یه دیه هم گیر ما بیافته . و بعد بلند بلند خندید و رفت .چشمانم را بستم و از شدت عصبانیت ،فریاد کشیدم : _دعا می‌کنم بمیری هومن . صدای خنده‌اش از راهرو آمد : _الهی آمین . باسردرد نشستم لبه‌ی تخت و بلند بلند گریستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 212 دیگه نه مغزم کار می‌کرد نه قلبم !...بعداز کلی گریه و رفتن هومن .سراغ تلفن رفتم و به خانم صامتی زنگ زدم .خیلی بهم غر زد که اشتباه کردم .راهش لجبازی نبود می‌دانم ولی من همیشه عجول بودم . یک ساعت و نیم با خانم صامتی حرف زدم و کل این سه روز و نگرانی‌های هومن را بهش شرح دادم. چندین سوال از من پرسید و بعد از جواب‌هایم ، گفت : _ببین این همسر شما دوستت داره ولی اگه بخوای اینجوری پیش بری هیچ وقت بهت ابرازش نمی کنه...من بهت پیشنهاد دیگه‌ای می‌دم که دوست دارم ایندفعه محض رضای خداهم که شده حرفم رو گوش کنی . -چی ؟ -از امروز سعی کن عوض بشی ..سرسنگین ، سرد ، اصلا دلخور اما با یه تیپ جنجالی . _تیپ جنجالی چیه ؟ _خوب بپوش ، هومن شوهرته ، چرا جلوش لباس باز نمی‌پوشی . _وای نه .. روم نمی شه . _همینه دیگه ...دلبری نکردی که حالا چشمش رفته دنبال سایه ای که فقط با مانتو و شلوار دیدتش..اگه می خوای این سایه خانم بازی رو ببره ، به همین کارات ادامه بده ولی اگه می خوای تو ببری ،...به خودت برس ....تیپ خوب ، ناز، دلخوری ، رو ندادن به طرف ....خودش سمتت می‌آد ... یه خواهش دیگه هم داشتم ...بدون مشورت بامن هیچ کاری نکن ...از فردا هر روز باید بهم زنگ بزنی و اخبار حرف‌هام ‌رو با هومن بهم بگی ..باشه ؟ _خب اگه هومن گفت واسه چی این تیپی پوشیدم چی بگم ؟ _بگو واسه دل خودم ، مگه دل ندارم من ...در ضمن بهش کم محلی هم کن ..بزار اون حرف بزنه اون سرصحبت رو بازکنه اون سئوال کنه ...فهمیدی ؟ -بله ....فهمیدم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
اے‌ڪه‌یک‌گوشہ‌چشمت‌غم‌عالم‌ببرد -حیــف‌باشد‌تــوباشی‌و‌مــࢪاغم‌‌بــبرد 🖤⃟📿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من تنگه واسه شاه خراسان بطلب زیارتت حضرت سلطان پیاده اگه بیام به سمت مشهد توی هر قدم دارم ذکر رضا جان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 213 شاید این راه حل خانم صامتی راه حل مناسبی بود. مخصوصا که لااقل مرا آرام می‌کرد. اما نه همان روز . همان روز که خودم را حبس کردم در اتاق خودم و تا شب از شر هومن و غرها و کنایه‌هایش خلاص . گرچه از پشت همان در هم غرهایش را می‌شنیدم : _نزنی خودتو بکشی خونت بیافته گردن من ...برو خودتو بنداز جلوی ماشین‌های توی خیابون ،باشه احمق جان . _راستی که خیلی احمقی ...سه روزه الاف یه جواب آزمایش قلابی شدم !حالتو جا می‌آرم صبر کن . اما فردای آنروز ،مصمم و جدی ،صورتم را شستم و رژ قرمزم را به لبانم کشیدم و چشمان سیاهم را با مداد سیاه‌تر کردم . یه بلور زرد لیمویی داشتم که روی آستین‌هایش نگین‌کاری شده بود. آنرا با دامن کوتاه کلوشی که تا بالای زانوهایم می‌رسید پوشیدم . عطر خوش زنانه‌ام را زدم و از اتاق بیرون آوردم . هومن هنوز خواب بود و من باز برگشته بودم به اتاق خودم . درحالیکه با گوشی موبایلم که لعنتی هدیه‌ی خودش بود، ترانه‌ای از محسن یگانه را بلند کرده بودم و همراهش می‌خواندم ،داشتم برای خودم صبحانه حاضر می‌کردم . قصد کردم دیگر از آنروز به هتل نروم . نمی‌شد که تمام تعطیلات تابستانم را با دیدن سایه حرص بخورم . چایی دم کردم و برخلاف همیشه میز صبحانه را پشت میز سالن چیدم . کره و مربا و گردو پنیر ،خامه . نان از فریزر درآوردم و با ماکروفر گرم کردم و درحالیکه همچنان با خواننده می‌خواندم ،داشتم کم‌کم میز را تکمیل می‌کردم : _بنویس از سر خط ، بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست... بنویس که بدونه وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست... اون که گذاشت و رفت یه روز سرش به سنگ می‌خوره برمی‌گرده ... دیگه صداش نکن بذار خودش بیاد دنبالت بگرده . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 214 _آخی ...الان فکر کردی من می‌آم دنبال تو می‌گردم ؟! صدای هومن بود که از پله‌ها پایین می‌اومد و من نه نگاهش کردم و نه جوابش را دادم . رسید به میز صبحانه و سوتی زد : _چه خبره ! بی‌توجه به او لیوان چایم را گذاشتم روی میز و نشستم پشت میز که گفت : _آخی کوچولومون باز قهر کرده ... قهر نکن ناز نازی می‌خوای برات آبنبات بخرم ؟ لقمه‌ای از نان پنیر و گردو گرفتم که گفت : _چه خودشم تحویل گرفته ...چه تیپی هم زده ! خواستی بیای هتل باید آرایشت ‌رو پاک کنی . بی‌آنکه نگاهش کنم گفتم : _من هتل نمی‌آم . _واسه چی ؟! _مگه خلم که تعطیلاتم رو توی آشپزخونه سر کنم ...امروز می‌خوام برم بخیه‌ی دستم ‌رو بکشم ، بعدشم با فریبا برم خرید . _بیخود ...کارگر کم دارم می‌آی هتل . با اخم نگاهش کردم : _من کارگرت نیستم ...اصرار کنی به مادر می‌گم حالتو جا بیاره ...فهمیدی یا نه . _اوه اوه ترسیدم ...فکر کردی تو می‌تونی به من دستور بدی . _حالا که تونستم ...من هتل نمی‌آم. بعد برای حرص دادنش گوشی موبایلم را برداشتم و عمدا از پشت میز برخاستم تا دامن کوتاهم پدیدار شود و با آن دمپایی‌ها‌ی پاشنه دارم جلوی چشمش چند قدمی زدم که باز سوتی زد : _چه تیپی هم زده ! اشتباه گرفتی احمق جان .. اینجا مهمونی نیست . شماره فریبا را گرفتم و درحالیکه ته مانده‌های لقمه‌ی دهانم را قورت می‌دادم و جلوی چشمش رژه میرفتم گفتم : _الو سلام...فریبا ساعت 10 حاضری بریم . _سلام ..کجا؟ _آره عزیزم بازار که دیروز گفتم خرید دارم دیگه. _تویی نسیم ! خدا خفه‌ات کنه... تو کی دیروز گفتی خرید داری ،الان دو ماهه بهم زنگم نزدی ،آخرین روز امتحاناتم که لال بودی ! با خنده ایستادم .درست مقابل نگاه هومن و عمدا نگاهش کردم . اخمش سرجایش بود و نگاهم می‌کرد که گفتم : _پس تا ده می‌بینمت ...ببین مانتوی خنک بپوش که هوا گرمه ..قربونت عزیزم . گوشی را که قطع کردم گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
〖 🌿♥️'! 〗 ماعــڪـ📸ــس‌ټــۅرآ بــهـ‌ ڪــ🗻ــوےومــیدآݩ‌زدهـ‌ ایمـ تصــویر طُ رآبــه‌پـ✨ـرده‌جـ❤ـاݩ‌زدهــ ایم درصــفحهـ‌قــاݦـ📚ـۅس‌ݪــ🖋ـغـت‌بعداز‌تو بــرݦعڹـــۍعشــ♥ـقــ‌ ݕــطݪـآنـــ زده ایم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ازرفیقان‌میرسد‌عکس‌حرم‌هی‌پشت هم💔:) 🖤🚶🏽‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏ای حَرمَت ملجأ در ماندگان یا امام رضا... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
رفیـق‌..! هـࢪکار؎میتونۍبکن‌کہ‌گناه‌نکنۍ وقتایۍکہ‌موقعیتِ‌گناه‌پیش‌میاد دقیقا‌قافلہ‌کـࢪبلا؎حُ‌ـسین‌زماטּ روبࢪوتو‌یہ‌دره‌عمیـق‌خطـࢪناڪ پشـتِ‌سـࢪت..!اگہ‌بہ‌گناه‌بلہ‌بگۍ بہ‌هَل‌مَن‌معین‌ِمھـد؎فاطمـھ‌ۜ.. نَــھ‌گفتـۍ💔!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پارت ۲۱۵ _با اجازه‌ی کی می‌خواید تشریف ببرید بازار؟ _با اجازه‌ی خودم . _چه غلطا ! بی‌خود .... بتمرگ خونه تا حالتو جا نیاوردم . لیوان چایم را برداشتم و رفتم نشستم روی مبل و عمدا یک پایم را روی دیگری انداختم و حتی جوابش را هم ندادم . چند لقمه‌ای خورد و بعد سمت من آمد. کنار مبلی که نشسته بودم ایستاد و گفت : _شوخی نمی‌کنم ها...پاتو از خونه بیرون نمی‌ذاری . و باز جوابش را ندادم که خم شد سمت صورتم : _هی کر و لال من ..شنیدی ؟ فقط نگاهش کردم که اخم محکمی کرد و سرش را بیشتر پایین کشید و از مرز صفر درجه ، به صورتم خیره شد : _ببین اگر معنی شوهر رو نمی‌فهمی من می‌تونم توجهیت کنم .. بعد لبانم را بوسید و سرش را عقب کشید و رد رژم را از روی لبانش با سرانگشت شستش ، پاک کرد و پوزخند زد : _فکر نکن تیپ زدی خیلی خوشگل شدی ، قورباغه ‌رو هم آرایش کننن خوشگل می‌شه . سرم را ازش چرخاندم که بلند خندید : _آخی ناراحت شدی خنگول جان ! از روی مبل برخاستم . چایم را نصفه رها کردم و رفتم سمت میز ناهارخوری و سفره را جمع کردم و در مقابل نگاه‌های گاه و بی‌گاه هومن برگشتم به اتاقم . مانتوام را پوشیدم و کیفم را برداشتم . بالای پله‌ها بودم که بلند گفت : _خودم می‌رسونمت . _لازم نکرده . یکدفعه فریاد کشید: _گفتم می‌رسونمت لال شو. زیرلب گفتم : _ما نفهمیدیم لال بشیم یا نشیم . منتظر نشستم روی مبل که رفت تا لباس بپوشد . و طولی نکشید که آمد. کثافت هر چی می‌پوشید ،به او می‌آمد! نگاهش نکردم که گفت : _تشریفتون رو بیارید ملکه الیزابت . تمام طول راه تا خانه‌ی فریبا را سکوت کرد . من هم به تبع سکوت کردم . مرا کنار خانه‌ی فریبا رها کرد و بی‌هیچ حرفی رفت . نفس بلندی کشیدم و تک تک رفتارهایش را مرور کردم. حرصی شده بود.کاملا واضح بود اما چرا نمی دانم ! اصلا چی شد که برخلاف تهدیدش که گفت بازار نرم ، مرا رساند !
پارت۲۱۶ یا وقتی گفتم هتل نمی‌آیم راضی شد در حالیکه قبلش با غلط کردی و بیخود کردی می‌خواست جلوی این تصمیمم را بگیرد! به هر حال آنروز که بعد از دو ماه با فریبا به بازار رفتم . کلی لباس جدید خریدم . شلوارک و تاپ ،بلوز آستین توری و دامن‌های رنگارنگ کوتاه و بلند . حتی فریبا هم از خریدهایم تعجب کرد: _تو اینا رو می‌خوای کجا بپوشی ؟ _خونه دیگه . _جلوی هومن! _آره دیگه . ابروانش را بالا داد: _عجب پیشرفتی کردی ! آخرین باری که دیدمت لال شده بودی از دستش که ... _حالا فهمیدم نباید لال می‌شدم باید کم حرف می‌زدم تا بیشتر حرص می‌خورد. فریبا همراه با نفسی بلند گفت : _خدا به خیر بگذرونه آخر و عاقبت تو و این آقا هومن واقعا دیدنیه . بعد از ظهر شد که به خانه برگشتم. خدا را شکر مادر آمده بود و من با ذوق از آمدنش ،او را محکم در آغوش کشیدم . خریدهایم را به مادر که نشان دادم . کلی تشویقم کرد و من با ذوق بیشتر یکی از خریدهایم را امتحان کردم . یک تاپ و شلوارک صورتی کمرنگ . موهایم را هم فقط تل زدم تا جلوی صورتم نباشد و بعد روی کمرم رها کردم . اینبار رژ مناسب لباسم را زدم و همان مداد سیاه چشمانم و ریملی که مژه‌هایم را حالت دهد. داشتم سالاد کاهو درست می‌کردم که هومن آمد . ذوق زده همراه با چند نفس عمیق ،دیس سالاد را بردم سمت آشپزخانه و چایی برای خودم ریختم که وارد خانه شد . اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و چند کنایه هم بخاطر عجله‌اش برای برگشت به تهران شنید و در جواب مادر گفت : _شما که خبر نداری آخه یه احمقی یه دروغی گفت که تمام برنامه‌هام رو بهم ریخت. _خب حالا چرا امروز اینقدر دیر اومدی ؟ _آخه باز یه احمقی از هتل رفته ،کارگرای آشپزخونه دست تنها شدن . 🍁🍂🍁🍂
خواهرم میدانے شیرینے چادر در چیست ..؟🤔 اینکه تو لباس سربازے حجت ابن الحسن را بر تن میکنے ..😇 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش مے آید ..😍 و تو دو گوهر گرانبهاے خویش را که و میباشد را حفظ میکنے ..🤩 با همین یڪ چادر ساده میدانے به استحکام چند خانواده کمڪ کرده اے ..؟☝️🏻 میدانے جلوے چه میزان گناه را گرفته اے ..؟👌🏻 به خدا قسم اینها با دنیایے قابل تعویض نمیباشن .. ✋🏻✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
‌My Life Is Alive For Your Love وُجُودَم زِندِھ بِھ عشقِ توعِھ!😌♥️ 🌱 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫آخرالزمان گزارشگر نمیخواد!🚫 👈🏻باید بری بازی کنی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در شبانه روز به یاد امام زمان باشید✨ 🎙آیت الله سید حسن ابطحی روزی یک ساعت برای ظهور امام زمان تلاش کنیم🌸✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸 🌸 🌸🌸🌸
🌸 🌸 🌸🌸🌸
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
✨⃟☘ بچـہ‌بسیجی ڪـہ یـہ‌پاش‌یکسره‌تو‌پایگاه‌ بسیج‌و‌مسجدو... باشه؛ یـہ‌پاش‌هم‌تو‌فضای‌مجازی درحالِ‌فیلتر‌کردن‌دشمن ..🖇👟 و‌یِکسره‌هم‌بگہ‌شهادتــــ...🤲🏽🥺♥️ ولــــــــــــــــــــــــے☝️🏽 نمازش‌اول‌وقت‌نباشـہ ..🥀 احترام‌به‌والدین‌سرش‌نباشـہ ..🍁 بچـہ‌بسیجے‌نیست!!🙂 ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در جـهانی که در آن شوق به فردا هیچ است تـا تو امید منی غصه و غم ها هیچ است🌱 السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝