eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
‌My Life Is Alive For Your Love وُجُودَم زِندِھ بِھ عشقِ توعِھ!😌♥️ 🌱 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫آخرالزمان گزارشگر نمیخواد!🚫 👈🏻باید بری بازی کنی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در شبانه روز به یاد امام زمان باشید✨ 🎙آیت الله سید حسن ابطحی روزی یک ساعت برای ظهور امام زمان تلاش کنیم🌸✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸 🌸 🌸🌸🌸
🌸 🌸 🌸🌸🌸
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
✨⃟☘ بچـہ‌بسیجی ڪـہ یـہ‌پاش‌یکسره‌تو‌پایگاه‌ بسیج‌و‌مسجدو... باشه؛ یـہ‌پاش‌هم‌تو‌فضای‌مجازی درحالِ‌فیلتر‌کردن‌دشمن ..🖇👟 و‌یِکسره‌هم‌بگہ‌شهادتــــ...🤲🏽🥺♥️ ولــــــــــــــــــــــــے☝️🏽 نمازش‌اول‌وقت‌نباشـہ ..🥀 احترام‌به‌والدین‌سرش‌نباشـہ ..🍁 بچـہ‌بسیجے‌نیست!!🙂 ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در جـهانی که در آن شوق به فردا هیچ است تـا تو امید منی غصه و غم ها هیچ است🌱 السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-𖧷- تو مھربان بـاش ، بگذار بگویند سادھ است فراموش‌کار است ، زود میبخشد سالھاست دیگـر کسـے در این سرزمین سادھ نیست امـّا تو تغییر نڪن ! تو خودت بـاش و نشان بدھ آدمیت هنوز نفس میڪشد ...(: ^^♥️! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پارت 218 _بتمرگ سر جات ببینم ...ماشین چی ؟! آخه این رانندگی بلده که ماشین بخره ؟ مادر جواب داد: _یاد می‌گیره . ابرویی بالا انداختم که حرصی شد و سرش را جلو کشید و آهسته تهدید کرد: _غلط زیادی نکن...حسابت مال منه ... دست بهش نمی‌زنی . _تا جاییکه من می‌دونم هتل الان واسه شماست ،حساب بانکی هم مال منه . سرش را کج کرد و از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد: _باز داری اون روی سگ منو بالا می‌آری‌ها. با خنده گفتم : _کدوم روی سگت ؟! تا چند وقت پیش که اون روی سگت بالا می‌اومد منو می‌بوسیدی. _باشه ...باشه...حالتو جا می‌آرم فسقلی . حرصی شده بود که عمدا پاهایم را روی مبل دراز کردم که کف پاهایم به ران پایش خورد و عصبی زد روی پنجه های پایم : _جمع کن پاهاتو . _خسته‌ام می‌خوام پاهامو دراز کنم . _کرم نریز ...جمع کن گفتم. لبانم را غنچه کردم و گفتم : _نوچ . یه نگاه به آشپزخانه کرد و بعد سمتم خیز برداشت و تو صورتم گفت : _فکر نکن با این اداهات خامت می‌شم ...نذار یه بلایی سرت بیارم که واسه شناسنامه‌ی بچه‌ات بمونی . با آنکه این حرفش خیلی حرصم داد و مرا سوزاند اما در تلافی با لبخند گفتم : _اگه مردشی بسم الله ...مگه گناهه...! شوهرمی ... اگر هم که قوپی می‌آی فقط خودت اذیت می‌شی عشقم . دندون‌هایش را بهم سابید و گفت : _عشقم ‌رو بهت نشون می‌دم عشقم . با خنده سرم را جلو کشیدم و برای نشان دادن اینکه اصلا از او نمی‌ترسم ،لبانش را بوسیدم و باخنده گفتم: _منتظرم عشقم . عصبی از روی مبل برخاست و رفت سمت پله ها که مادر آمد: _کجا ؟چایی آوردم ! _کوفت بخورم، چایی می‌خوام چکار! با ذوق خندیدم که مادر پرسید : _این چش شده باز؟! _چیزی نیست... غرورش زده بالا ...ولی من راستی راستی می‌خوام ماشین بخرم‌ها. _با هومن برید سر همین خیابان اصلی از نمایشگاه ماشین یه ماشین خوب بخر ولی تا گواهینامه نگرفتی نمی‌ذارم بشینی . _چشم . 🍁🍂🍁🍂
پارت 217 مادر با خنده گفت : _آخی نکنه تو رفتی کمکشون و سیب‌زمینی پوست گرفتی ؟! بلند زدم زیرخنده که هومن با حرص گفت : _زهرمار ...نخیر دنبال کارگر بودم ...ولی بهتون قول می‌دم که همون کارگر احمق آشپزخونه‌ رو برگردونم هتل ولی اینبار جلوی همه اونا بذارم کارگر خدماتی تا حالش جا بیاد. تو دلم گفتم : _کور خوندی . _خب حالا برو بشین واست یه چایی بریزم . رفت سمت دستشویی تا دست و صورتش را بشورد که تکیه زدم به پشتی مبل و زیرلب گفتم : _حالا ببین این دفعه من چطوری وادارت می‌کنم که تو نیروی خدماتی هتل بشی . برگشت .چند تا دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد و نشست طرف دیگر مبل و درحالیکه با کنترل کولر گازی را روشن می‌کرد گفت : _بعضیا نشستن توی خونه نمی‌دونن توی اون هتل لعنتی چه خبرایی هست . بعد در حالیکه یقه‌ی پیراهنش را بخاطر گرما تکان می‌داد بلند گفت : _مامان .... من این قوراضه رو گذاشتم واسه فروش، مردم تویوتا سوار می‌شن ما هنوز گیر این پاترولیم . _بابا ماشین به این خوبی ! مادر گفت و هومن باز غر زد: _واسه عمه خوبه با اونهمه ناز و اداش . منم با صدای بلند گفتم : _مامان منم ماشین می‌خوام . و مادر بی‌هیچ مخالفتی گفت : _پول تو حسابت هست ، بخر واسه خودت عزیزم . با ذوق گفتم : _همین فردا . هومن فوری به جلو خیز برداشت :
✋🏻 |•عاشـق آن اسـتْ ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . . صبـح ها در عطـشْ عرض ارادت باشدْ . . . بـهترازحضـرت اربـابْ ندیـدم شاهے؛ ڪهـ چـنین باخـبرازحـال نوکر باشـد•|♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
⸀📽 . . - مجاهدفی‌سبیل‌اللھ‌بزرگترازآن‌است‌که‌ گوهرزیبای‌عمل‌خودرابہ‌عیار زخارف‌دنیامحك‌بزند!' ❗️ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در شبانه روز به یاد امام زمان باشید✨ 🎙آیت الله سید حسن ابطحی روزی یک ساعت برای ظهور امام زمان تلاش کنیم🌸✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیر‌هردومون‌‌،مسیر‌عـشق‌و‌عزتھ توجات‌توسنگرِ،عِلمُ‌وحیاوغیرتھ :)" 🤍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقسم‌به : مرج‌البحرین‌یلتقیآن🕶♥️ :) . ده‌ربیع‌الاول‌روزپیوند‌دوعآشـق‌مبروکم . . . _عیدکم‌مبروك🌱🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 219 من سرحرفم بودم و هومن از خرید ماشین برای من حرصی . فردای همانروز سر میز صبحانه مادر‌ گفت : _هومن جان ...امروز با نسیم برو همین نمایشگاه ماشین سر خیابان اصلی یه ماشین خوب واسش بخر. _مگه من بیکارم ...خودش بره . _سر بچه‌ام کلاه نذارن . _به من ربطی نداره. _غصه نخور مادر جون، کسی سرم کلاه نمی‌ذاره . هومن دو لقمه بیشتر صبحانه نخورد و بعد رفت و من رفتم سراغ ماشین . بعد کلی دیدن و چونه زدن یه هیوندا ورنا خریدم و لاک‌پشت وار تا خونه آوردمش! خداروشکر که طول درهای پارکینگ زیاد بود! من به راحتی توانستم ماشین را درون پارکینگ بزنم . حالا دلم می‌خواست قیافه‌ی هومن را ببینم. بعداز ظهر همان روز هم کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم و با یه پوشه و یه کتاب برگشتم خانه . حالا نوبت مرحله‌ی سوم بود... یعنی تیپ و قیافه ! از لباس‌های جدیدی که خریده بودم یه بلوز سورمه‌ای که پوست تنم را سفیدتر نشان می‌داد با یه دامن کوتاه و تنگ مشکی پوشیدم و باز به همان ژست یک پا روی دیگری نشستم روی مبل جلوی تلویزیون . هومن که آمد، مادر عمدا اسپند را دود کرد و گفت : _نسیم ماشین خریده . در را با ضرب بست : _خب مارو واسه ماشینش خفه نکنید . با خنده گفتم : _مامان بعضی‌ها بدجوری حسودی می‌کنن ! کیفش را پرت کرد روی مبل تک نفره و جلوی رویم ایستاد. دو دستش را به گودی کمر زد و گفت : _زیادی داری روی اعصابم راه می‌ری . _هنوز مونده عشقم . نگاهم توی چشمانش بود که به دروغ گفتم : _میلاد رو که یادته ،می‌خوام یه شرکت بزنه که زده ، منم قراره برم اونجا کار کنم . _بیخود... _دیگه قولش رو دادم بهش . فریاد زد: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 220 _غلط کردی تو ..مگه تو صاحب نداری که سرخود واسه خودت قول دادی. سرم را جلو کشیدم و گفتم : _ببخشید صاحبم کیه الان ؟! روی پنجه‌های پایش ، کنار مبل من نشست و یه نگاه به آشپزخانه و مادر انداخت و بعد سرش را سمتم چرخاند و با انگشت اشاره‌اش تهدیدم کرد: _نسیم به قرآن صبرم تموم شده ...من تا کی با تو راه بیام ...هر غلطی که می‌خوای می‌کنی انگار نه انگار! نذار بزنم شل و پلت کنم بیافتی توی خونه . به قول خانم صامتی که می‌گفت راه آرام کردن مردان عصبانی محبت است . دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و بینی‌ام را به بینی‌اش چسباندم و با لبخند گفتم : _هر چه از دوست رسد نیکوست . نفسش را فرو خورد ولی عصبانیتش کم نشد . بلند شد نشست کنارم و آهسته غر زد : _اعصاب و روان واسم نذاشتی ...هی لجبازی هی بچه بازی ...کدوم گوری می‌خوای بری که رفتی ماشین خریدی آخه ؟! با آرامش گفتم : _عشقم من که به فکر تو بودم رفتم ماشین خریدم ...! گفتم برم ماشین بخرم تا بلکه بزنم تصادف کنم تا تو پیرهن سفیدت رو واسه مراسمم بپوشی ! کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب گفت : _ای خدا...به ارواح خاک بابا بری شرکت اون پسره‌ی چلغوز ، قلم پا تو می‌شکنم . باخنده گفتم : _چلغوز خوبه ، خاصیت داره . یکدفعه چشماشو بست و محکم فریاد زد: _خفه‌شو بهت می‌گم...اینقدر با من کل‌کل نکن. _چی شده باز؟ چته هومن؟ _دیوانه‌ام کرده این دختره‌ی روانی ... _درست صحبت کن ، آدم به زنش نمی‌گه روانی . _آقا من زن نخواستم ...اینو نمی‌خوام به کی باید بگم چرا ولم نمی‌کنی شما ... !همه‌اش اجبار ، اصرار ...من نمی‌خوامش . فوری گفتم : _منم همینطور. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
🌼!' -𖧷- ولـۍ همَمـون یھـ مـوقـع هایۍ ڪـھـ غرقِ لایڪ و چنل و فالوورهامون میشیم، نیاز داریم یکے بلند بهمون بگھ : غرقِ دنیا شدھ را جامِ شهادت ندهند! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘حرف جالب مسیحیِ مسلمان‌شده در مورد امام زمان عَجَّلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ الشریف ٵݪݪہم عجݪ ݪۅݪێڪ ٵݪفࢪج♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت : _باشه ...اصراری نیست ... اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره. هومن خودشو به جلو کشید : _آخه کدوم خری می‌آد خواستگاری این؟! مادر عصبی نگاهش کرد: _درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست ! هومن از جا برخاست و فریاد زد : _می‌ذاشتید سال دیگه می‌گفتید ! _بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمی‌خواهیش پس چه فرقی می‌کنه برات که می‌گفتم یا نه ! هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنه‌ی پایم زد: _تو باهاش حرف زدی . با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد : _با توام ؟ _هنوز نه .... _هنوز نه ...! باشه ...باشه....من می‌دونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن . و با چند قدم تند رفت سمت پله‌ها که مادر گفت : _بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی می‌شه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که می‌گی تموم بشه واسه چی داری حرص می‌خوری . صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت : _ببین چه مغروریه!... بعد چشمکی زد و ادامه داد: _ولی دلش پیش توئه‌ها. آهی کشیدم و زیرلب گفتم : _فکر نکنم . حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود. هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد. سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت: _برو صداش کن . _من! _آره دیگه ..برو... بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر هم ماه شدی امشب ! با تعریف مادر شیر شدم . رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم . دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود. سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _اگه کامل دیدتو زدی ،حرفتو بزن. _شام حاضره. سرش را بالا گرفت و دود سیگارش را سمت سقف فوت کرد: _خیلی روی اعصابمی نسیم ...این روزا مواظب خودت باش تا یه بلایی سرت نیاوردم . _من روی اعصابتم !؟واقعا ؟! جالبه ! وارد اتاقش شدم و در را پشت سرم بستم : _می‌دونی چیه .. تو خیلی روی اعصابمی .. تو عاشق شدی.. من اینو مطمئنم .. اما انکار می‌کنی واسه اون هتل کوفتی که چشمت‌رو کور کرده. فوری با یه حرکت نشست روی تخت و چهار زانو زد : _تو چی احمق جان ...تو که زودتر از من باختی چرا حساب بانکیتو به من ندادی ؟! تازه رفتی حیف و میلش هم کردی ... هیوندا ورنا خریدی که چی بشه ؟! بزنی تو در و دیوار داغونش کنی ؟ _آره اصلا دوست دارم داغونش کنم . ازجا برخاست و سمتم اومد . چسبیدم به دیوار که عمدا اونقدر بهم نزدیک شد که هیچ فاصله‌ای بینمان نماند، بعد سر خم کرد پایین و گفت : _حساب بانکیتو من بُردم ...اینو بفهم . _نه...نمی‌فهمم...واسه رام کردن تو گفتم دوستت دارم... مگه من خر باشم که عاشق یه آدم آهنی بشم ! گوشه‌ی لبش بالا رفت : _خر که هستی چون عاشق شدی ...می‌دونم . _از کجا؟! چشمانم را قفل چشمانش کردم که سر خم کرد و لبانم را محکم بوسید. نقطه ضعفم را می دانست...سر بلند کرد و گفت : _از همینجا . متعجب نگاهش می‌کردم که با یه لبخند کش‌دار گفت : _با یه بوسه نفست تند می‌شه، با یه بوسه ضربان قلبت بالا می‌ره ، با یه بوسه سرخ می‌شی ...عاشق شدی بدبخت چرا حاشا می‌کنی ؟ من بُردم ..حساب بانکیتو می‌خوام . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝