eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت_300 _ بازم ؟ و جوابم لبخند ساده‌ای شد . اما ایندفعه وقتی لقمه را گرفت ، سرخم کرد و نوک انگشتان دستم را بوسید و لبخند روی لبم را با این کارش ، ربود. سدی که مانع بروز اینهمه احساس می‌شد کجا بود ؟! عامل شکست این سد پر غرور چه بود ؟! من بودم ؟ یا عشق ؟! لقمه را جوید و تکه‌ای گردو سمتم گرفت : _چرا پس خودت هیچی نمی‌خوری ! گردو را گرفتم که از پشت میز برخاست . پنجشنبه بود و کلاس نداشت .تا برخاست پرسیدم : _ کجا ؟ _ واسه مراسم سالگرد بابا ، مادر کلی خرید داره میرم تدارکات ختم رو آماده کنم . _ باهات بیام ؟ _ نه...هوا پر از دوده و آلوده ..تو هم شانس آوردی که همون دیشب خفه نشدی ...بمون خونه تا برگردم . رفت سمت در که یکدفعه صدا زدم : _هومن . ایستاد. میز را دور زدم و سمتش رفتم . رو به رویش ایستادم و نگاهش کردم. باز با یه نیرویی خاص داشتم جذبش می‌شدم . دکمه‌ی بالای پالتویش را بستم و گفتم : _ سرما نخوری ...سیگارم نکش ...جان من. فقط نگاهم کرد.نگاهی خاص‌تر از همیشه و رفت. رفتنش انگار دلواپسم می‌کرد. چند لقمه‌ای صبحانه خوردم و سفره را رها کردم تا مادر هم بیدار شود. در عوض با دلواپسی که رهایم نمی‌کرد سراغ فریبا رفتم و به او زنگ زدم . حتی فریبا هم از شنیدن حرف‌هایم شوکه شد ! تک‌تک رفتارهای آن دو روز را برایش شرح دادم که گفت : _ نسیم ! عاشقت شده ...به جان خودم دوستت داره . _ می‌ترسم فریبا .... _ ای دیوونه از چی می‌ترسی دیگه ؟ زن عقدیش رو ول کرده ، توی صیغه‌ای رو چسبیده ....دیگه چی می‌خوای. _ اصلا همون عقد منو می‌ترسونه ، دلیلش واسه عقد چی بوده ؟....اینکه امروز صبح توی گوشم گفت ؛ دلش واسم تنگ می‌شه یعنی چی ؟! فریبا همراه با نفسی بلند گفت : _ نکنه بذاره و با نگین بره ! _کجا بره آخه ؟ _ای احمق ...خارج دیگه ...سوئد... یا هر کشور دیگه . آه از نهادم برخاست : _ نگو فریبا تو رو خدا دلم رو نلرزون. _ به جای اینکه بشینی کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیری حالا که عاشقت شده ، دست بجنبون بهش محبت کن شاید موند ...اصلا ..اصلا یه چیز دیگه ...به جان خودم ..راه حلش همینه... ما یکی از فامیلامون می‌خواستن از هم جدا بشند وقتی فهمیدند پای یه بچه در میونه منصرف شدند. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه ⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه 🌸کلبه‌هاتون از محبت گرم ⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه 🌷شبتون معطر به عطر گل🌷
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت301 حرف های فریبا مصادف شده بود با روز پنجم . روزی که آغاز خوردن اولین قرص از بسته‌ی جدید آن ماه بود. آیا این اتفاقی بود که دقیقا در همان روز ، آن حرف ها را شنیدم تا شک کنم ؟آیا اتفاقی بود که دقیقا حول و حوش همان حوالی رفتار هومن عوض شد و من مصمم شدم که نگذارم دل تنگی که گفته بود اتفاق بیافتد؟ آیا همه‌ی این‌ها اتفاقی بود؟ جنجالی در وجودم بود. مردد بودم تا شب . وقتی که هومن برگشت و چیزی در دستش بود که باز مرا عافلگیر کرد. در آشپزخانه بودم که مادر هین بلندی کشید و من بخاطر هین تعجب مادر جلو رفتم و رد نگاه مادر را گرفتم . هومن از راه رسیده بود ، پالتویش را درآورد و شاخه گل سرخی که در دستش بود را با یک لبخند تقدیم من کرد ! عقلم هنگ کرد ! نگاهم روی برگ های قرمز گل بود که صدای مادر راشنیدم : _ نسیم ..واسه تو گرفته !...چرا نمی‌گیری پس ؟! دست دراز کردم تا شاخه گل را بگیرم که او مرا گرفت ! جلوی نگاه مادر در دایره ی تنگ دستانش فشاری به بازوهایم داد که عقل هنگ کرده‌ام را از سرم پراند و آهسته کنار گوش چپم گفت : _شنیدم که روانشناس‌ها می‌گن ، زیبایی ، اندام ، اخلاق یه نفر اگه بیشتر از چهار ماه برای یک نفر جذابیت داشته باشه، نشانه‌ی عاشقیه . لبانم از تعجب از هم فاصله گرفت . اعترافی به این زیبایی نشنیده بودم که در کلماتش ، دوستت دارم یا عاشقت هستم نباشد ، ولی اعترافی صادقانه به عاشقی باشد ! اشک داشت توی چشمانم ولوله می‌کرد که زیر گوشم باز گفت : _منو واسه اون شبی که کتک زدم می‌بخشی ؟ جمله‌ی اولش از ذهنم پرید .همین جمله‌ی دوم کلی زمان می‌برد تا هضمش کنم ! زیرلب زمزمه کردم : _ هومن ! و او برای بار سوم غافلگیرم کرد و توی گوشم پرحرارت گفت : _جان. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام روز چهارشنبه شما بخیر 🍁 باز هم یک روز دیگر از پاییز زیبا🍁 به روی شما لبخند زده است 🍁 در این روزهای اواخر پاییز برای شما آرزوی سلامتی خوشبختی آرامش محبت همراه عشقی الهی را دارم 🍁 روزتون بخیر دوستان🍁
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت302 حس کردم صدای گریه ام مثل بمبی صدا کرد ! دستانم را دور گردنش حلقه زدم و درحالیکه می‌گریستم و ذوقم را اینگونه بروز می‌دادم ، بلند و بی‌پروا از حضور مادر می‌گفتم : _خیلی دوستت دارم ...خیلی ... دستانش دور کمرم حلقه شد و مرا بالا کشید . مادر را دیدم که حتی او هم از ذوق گریه کرد و آنشب دومین شبی بود که غافلگیر شدم . وقتی از آغوشش جدا شدم ،گیج و منگ بودم ! شاخه گل در دستم بود و صورتم خیس ! هومن نشست پشت میز ناهارخوری و مادر با خوشحالی گفت : _ چایی نسیم ... چایی. سه لیوان چایی ریختم و به سالن برگشتم . سینی را روی میز گذاشتم و هر سه دور همان میز ناهارخوری جمع شدیم . هومن از تدارک مراسم ختم سالگرد پدر می‌گفت و من فقط با عشق نگاهش می‌کردم . گاهی به او و گاهی به شاخه گلی که در دستم بود و داشت ذره ذره تردیدم را از بین می‌برد. آخر شب بود که بدون هیچ تردیدی بسته‌ی قرص‌هایم را کامل درون سطل آشغال ریختم ! باداباد...! هر چه میشد . می خواستم اتفاق بیافتد ، شاید همان اتفاق معجزه‌ای دیگر میشد . چند روز بعد ، سالگرد پدر بود. مراسم به خوبی به پایان رسید اما باز تلفن‌های مشکوک هومن شروع شده بود ! اینبار اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم مفهوم صحبت‌هایش را بفهمم . مقابل من و مادر حرف می‌زد اما کاملا انگلیسی ! حتی یک کلمه هم نفهمیدم ! تلفن را که قطع کرد ، مادر پرسید : _ این چه تماسی بود ؟! _ از یه شرکت سوئدی با توجه به سوابقم که در دانشگاه‌های سوئد بایگانی بوده بهم پیشنهاد کار شده . مادر اخم کرد: _ خب . _ هیچی دیگه همین . _ تو چی گفتی بهشون ؟! _ دیدید که قطع کردم . مادر نفس بلندی کشید ولی من دلشوره گرفتم ! آخر شب وقتی که راهکار خوابیدن هومن را می‌دانستم ، بالای سرش بیدار نشستم و آنقد موهایش را آرام و با عشق نوازش کردم که خوابید و من سراغ کیفش رفتم . این بار اما ...! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت303 دو برگه ی امضا شده ! شاید علت همه چیز بود. علت تغییر رفتارش ، علت آرامشش . یکی دو برگه کاملا انگلیسی که هومن امضا کرده بود.با آنکه مفهوم آنرا نمیدانستم اما همان تک امضا مرا ترساند . با گوشیم از دو صفحه عکس گرفتم . و باز به رختخواب برگشتم . دلم می‌خواست در اولین فرصت ،متن عکسی که گرفته بودم را ترجمه کنم . اما سه روز بعد ،اتفاق دیگری افتاد که این تصمیم مرا به تعویق انداخت . اول صبح بود و آنروز کلاس نداشتم که فریبا زنگ زد . از او این کارها بعید بود ! اصرار روی اصرار که برای خرید عیدش همراهش بروم . نمی‌خواستم قبول کنم که هومن گفت : _ برو دیگه . حتی او هم متوجه‌ی موضوع صحبت ما شد و شاید بخاطر هومن بود که قبول کردم . همراه فریبا شدم و تا نزدیک‌های عصر در خیابان‌های ونک گشتیم و گشتیم تا خانم روی هر مانتویی یک عیب گذاشت و من کلافه و خسته نالیدم : _آخه تو که نمی‌خوای چیزی بخری واسه چی منو الاف خودت کردی ؟ آخر سر هم این هومن بود که مرا از دست فریبا نجات داد. به موبایلم زنگ زد و پرسید: _ سلام کجایی ؟ _ توخیابان ها دنبال یه مانتو . _ ای بابا ول کن اون دوستت رو ...از صبح تاحالا هیچی نخریده ! _ نه بابا فقط وقت منو گرفته . _ دارم می‌آم دنبالت . _ باشه . گوشی را که قطع کردم گفتم : _ هومن بود داره می‌آد دنبالم . فریبا هم گفت : _ خب خدا رو شکر . _ خدا رو شکر !! _ آره دیگه تو نمی‌ذاری من خرید کنم تو بری من راحت خریدم رو می‌کنم . _ من به تو چکار دارم ،اگه من مزاحمت بودم واسه چی گفتی بیام ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری، عطر چای و صدای گنجشکی و یا آوازی زیبا و دلنشین هر چه هست زندگی زیباست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت304 _ فقط محض اینکه تنها نباشم . هومن آمد و مرا از دست فریبا نجات داد. ساکت بود و قصد حرف زدن نداشت ! به خانه که رسیدیم ،وقتی ماشین را داخل پارکینگ می‌برد، دست بردم سمت دستگیره‌ی در تا پیاده شوم که گفت : _صبر کن با هم بریم . صبر کردم ! ماشین را که پارک کرد، همراهم شد . در خانه را که باز کرد ، سکوت محض خانه شکم را برانگیخت که یکدفعه صدای جیغ و هورای همه بلند شد و مادر با برف شادی جلوی رویم ظاهر ! خشکم زد و هنوز مانده بودم چه خبر شده که چشمم بادکنک ها را دید و کیک تولد مبارک روی میز را ! برگشتم سمت هومن و با لبخندی که انگار داشت عضلات صورتم را می‌کشید گفتم : _ تولد منه ! _ آره دیگه . ذوق زده کف دو دستم را به هم زدم و نگاهم سمت مهمانان رفت .همه را دعوت کرده بود. آقاجان و خانم جان ،عمه پری و مهتاب .حتی سیما و بهنام . چرا ؟! مادر با خنده گفت : _ ببخشید بچه ام غافلگیر شده ،الان میاد خدمتتون . بعد فوری بازویم را گرفت و کشید سمت پله ها . _ نسیم برو لباستو عوض کن . دست مادر را محکم گرفتم و پرسیدم : _ این پیشنهاد کی بود ؟ مادر با لبخند جواب داد: _ هومن. لبانم را روی هم فشردم و ذوقم را پشت یک لبخند مخفی کردم . به اتاقم رفتم و لباس عوض کردم . یک سارافون و کت پوشیدم و برگشتم . مادر با لبخند نگاهم می‌کرد و هومن پایین پله ها آمد و دستش را سمتم دراز کرد. شاید بخاطر نگاه های خیره عمه مهتاب بود یا شاید هم بخاطر نگاه مستمر بهنام ! در مقابل نگاه همه همراهم شد تا مبل سه نفره ای که برای من خالی کرده بودند. هومن کنارم نشست و بلند گفت : _حالا همه باهم . و یکدفعه همه با هم شروع به خواندن کردند : _تَ ... وَ ...لُ ...دِت ...مُ...با...رک .. نگاهم روی شمع روشن کیک بود و ذوق داشت توی چشمام اشک می شد ! هومن دیگر هومن قبل نبود ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت305 هومن عکس می گرفت و من در تمام لحظات داشتم به آن لبخند روی لبش فکر می کردم ! به نادرترین عکس‌العملی که در آن یکسال و نیم از او دیده بودم ! آخر شب با رفتن مهمان‌ها، من ماندم و کادوهایی که باز شده بود. یک ادکلن گرانقیمت زنانه که عمه مهتاب با کلی تعریف از مارک و برندش و تبلیغات شرکتش به من هدیه کرد. مادر یک کارت هدیه داد که هنوز مبلغش را نمی‌دانستم . هومن یک نیم ست طلا که شامل یک زنجیر و پلاک و گوشواره بود. شاید آن ماه تنها، فقط پلاکی برای آویز شدن نبود ! دلم می‌خواست اینگونه تعبیر کنم که هومن با آن نیم ست به شکل ماه ، به من می‌گوید : _ تو ماه منی ! خانم جان و آقاجان باهم یک ربع سکه دادند و عمه پری یه شال گرانقدر مجلسی که چندان به دلم ننشست . بهنام و سیما هم یک بلوز مجلسی زنانه که از رنگ سبز چمنی‌اش اصلا خوشم نیامد. اما از بین همه‌ی کادوها ،نگاه من روی همان جعبه‌ی نیمه باز نیم ست نشسته بود که هومن و مادر از بدرقه‌ی مهمان ها برگشتند. دستم را دراز کردم زنجیر نازک و ظریف نیم ست را برداشتم . پلاک ماه مانندش را داخل آن انداختم و جلوی صورتم بالا آوردم که هومن گفت : _ بده بندازم گردنت . فوری شالم را درآوردم و پشتم را به او کردم . روی مبل نشست و زنجیر را دور گردنم آویخت . دست برد سمت گوشواره‌ها و من فوری گوشواره‌های ساده‌ی سوزنیم را از گوشم بیرون کشیدم و او با دقت گوشواره را آویز گوشم کرد. چرخیدم سمت مادر که مقابلمان ایستاده بود و گفتم : _ چطوره ؟ مادر لبخند پهنی زد : _ ماه شدی عزیزم درست شبیه همون ماه گردنت. حتی مادر هم مفهوم پلاک را فهمید ! مادر رفت سمت آشپزخانه که سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم : _ هومن ...دلم شور می‌زنه . _ چرا ؟! _ تو چرا یکدفعه اینقدر عوض شدی ؟! می‌ترسم بخوای منو بذاری و بری . انتظار داشتم انکار کند یا لااقل جوابی در توضیح یا توجیح حرفم بزند ولی سکوت کرد ! همین سکوتش باعث شد شکم به یقین تبدیل شود. نگاهش کردم ...نگاهش روی کادوها بود و لبخند روی لبش پر کشیده و اخمی کمرنگ توی صورتش ظاهر شده بود که گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
میدونم‌‌ڪہ‌محرم‌و‌صفر‌تموم‌شـ‌د ولـے‌دلتنگۍ‌ما‌نہ،تمومے‌ندارهـ'! پس‌بیایـد‌همگے‌باهم‌بگیـم: ۞•بِأَبِي أَنْتَ‏ وَ أُمِّي ‹یاحُسِيْن‌›‌🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهے انسان بايد بنشيند با نفـسِ خود حساب‌کتاب کند. پدر ما را اين نفس در مےآوَرَد. بہ نفس خود بگوييد: تا کے؟ چقـدر؟ بس است ديگـر! بہ فکرِخودت باش! _آیت الله مجتهدی تهرانی_ 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝