#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_479
با انگشت اشاره اش ، آهنگ ها را جلو زد و گفت :
_پس این یکی رو گوش کن .
موسیقی شادی داشت .حالم واقعا بد بود. ولی نمی توانستم چشم از هومن بردارم . صدایش را همراه خواننده کرد و خواند . برای من خواند . این اولین بار بود که داشت فقط برای من شعری میخواند و گه گاهی با نگاهش حرف هایش را آمیخته به شعری می کرد که به لب زمزمه اش می کرد:
دریابم یه کم ، این منه راضی به کم
باش عذابم بده ، من، محاله چیزی بگم
باش برنجون منو ، این منو بی گناهو
بکش به زنجیر عشق این دل سر به راهو
نفس هایم تند و آتشین بود اما نگاهم محو تمایش .او هم نگاهم را بی پاسخ نمی گذاشت و همچنان می خواند.
یا او واقعا هومن نبود یا من نسیم قبلی نبودم .
چشات که سمت من نیست حال خوشی ندارم
اگه بذاری بری که وای به روزگارم
تمام شعر را وقف نگاه من کرد.غرورش شاید پشت احساسش مخفی شده بود و این ظهور احساسش بود که مرا به تماشایش خیره کرده بود.
آهنگ دوم هم تمام شد که درحالیکه هنوز نگاهش روی صورتم جا مانده بود پرسید :
_توحالت خوب نیست ؟
سکوت کردم و او باز پرسید :
_تب داری ؟
-یه کم .
-یه کم ! صورتت سرخ شده ... مگه لالی ! چرا هیچی نمیگی پس ؟
-می خواستم شعراتو گوش بدم .
-دیوونه .
کنار زد .گوشه ی خاکی جاده . نگاهم به سرزمین سفید رو به رویم خیره ماند . برف های سفیدی که حتی از آلودگی هوا هم در امان بودند و همچنان سفید میدرخشیدند . در سمت مرا باز کرد و گفت :
_آب تو ماشین ندارم ... برف بیارم بزنی به صورتت یه کم تبت پایین بیاد ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_480
همون موقع موبایلش زنگ خورد .نگاهش به من بود که جواب داد:
_بله ...بله تو راهم دارم میآم .
دیر شده بود حتما . یدک کش بود شاید و میخواست ماشین را ببرد . به زحمت خودم را از صندلی کندم و سمت برف های سفید کنار جاده رفتم . روی پنجه های پام نشستم و یه مشت برف سرد و یخ زده را با دستان داغم برداشتم .
لرزیدم اما چاره ای نبود .چشم بستم و برف های را روی صورتم زدم.حس کردم ، تبم زیر سردی برف بخار شد و من چنان لرز کردم که حتی قلبم هم ایست کرد .
داشتم می افتادم .که هومن سراغم آمد.
مرا کشید سمت ماشین و روی صندلیم نشاند .چشم بسته بودم و همچنان میلرزیدم و او کنار در باز سمت من ، ایستاده بود:
_کاش تو رو با خودم نمی آوردم .
چشم گشودم . پالتواش را درآورده بود و داشت روی من میانداخت که گفتم :
_خوبم .
-اصلا دروغگوی خوبی نیستی .
در را بست و پشت فرمان نشست .
عطر پالتواش باز داشت تبم را بالا میبرد .
و او خسته از بی خوابی و رانندگی های پی در پی ، با اخمی که شاید باز نقابی برای غرورش بود، نگاهش را به جاده دوخت .سیر نگاهش کردم و زمزمه کردم :
_ممنونم هومن ..اذیتت کردم .. ببخشید .
صدایش باز عصبی بود :
_من با این چیزا اذیت نمیشم خودتم خوب میدونی .
چشم بستم و عطر پالتوا ش را با یک نفس به سینه کشیدم . باز داشت تبم بالا می رفت و من فقط سکوت کرده بودم . هر از گاهی چشم می گشودم و میدیدم که او باز در حال رانندگی است .تا جایی که دیگر تبم آنقدر بالا رفت که غرق درعالم داغ و اغوا گر کابوس تب شدم .
خوابی آشفته ، نگران کننده و مضطرب . تمنا نبود... من بودم و جاده ای که میدویدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_481
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد :
_تمنا .
نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود .
نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت :
_حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر .
هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت :
-عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر.
-باشه حتما .
-برید به سلامت .
خانم جان لبخند به رویم زد و گفت :
-مراقب خودتون باشید .
راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم :
_خوبی ؟
-آره.
پوزخند زد:
_معلومه .
_اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟
-حرف نمیزنی نگران میشم .
یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_482
خیلی خسته بود . چشمانش از شدت بی خوابی پف آلود و سرخ و سعی داشت پنهانش کند :
_خیلی اذیتت کردم ، خسته ای ...کاش می موندیم پیش خانم جون .
صدای عصبی اش بلند شد :
_بمونیم که چی بشه ؟...حالت با موندن خوب میشه ؟
-لااقل تو یه ساعتی میخوابیدی ... اینطوری که بیشتر اذیت میشی .
فریاد زد :
_بهت میگم من با این چیزا اذیت نمیشم ...
هرچه لحن من آرام و تب دار و با مکث بود ، صدای او تند و عصبی و خشن .
-حالا چرا داد میزنی ؟
-باید سرت داد بزنم ...باید همون دیشب اصلا داد میزدم ...با یه باک خالی ، بلندشدی توی اوج برف ، تو شب ، با یه سرخیس و از حموم برگشته ، راه افتادی تو جاده ، بعد گذاشتی حسابی یخ که زدی ، زنگ زدی به من که ...
صدایش را نازک کرد و ادای مرا درآورد: _هومن من گم شدم .
خندیدم . بی رمق و بی حال . این حرصش بخاطر شدت حال بدم بود. یعنی اینقدر حالم بد بود ! یا او بیش از اندازه ، نگرانم.
عصبي تر ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_واسه چی میخندی الان ؟!
چشم بستم و سرم را برگرداندم سمت پنجره و از ته قلبم گفتم :
_خیلی دوستت دارم ...هر بلایی که خواستی سرم آوردی ...ولی من هنوزم دوستت دارم .
تُن صدایش بالاتر رفت :
_چرت نگو خواهشا ...دوستم داشتی ، با اون پسره ی عوضی قرار نامزدی نمیذاشتی و انگشترش رو دستت نمیکردی !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹🌴🌹
🌴🌹
🌹
💐 گفتهاند:
اگر محبت امام زمان علیهالسلام در دلی بیاید، خاصیتش آن است که
آنچه در دل، غیر محبت بوده را کمکم بیرون کند
و خود محبت سیر استکمالی پدید آورد
و آنقدر ارزشمند و گرانقیمت شود که درنهایت سیر محب، انگار کدورت و غمی نبوده، مگر آنکه رسوبات گذشته گاهگاهی سبب خطور گردد.
محبت امام زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بجز غوغایِ عشقِ #مهدی
درونِ دل نمییابد❤️
#اللهمعجللولیکالفرجــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•﷽•
چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙
برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها!
#صدای_سیلی_مادرمی_آیدمولا(:
#بحق_فاطمه_العجل🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝