eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آهاے🗣 همه اونایے که الان درگیر یه رابطه عاطفے حرام هستید...!!! ✋😐 براتون آرزو میکنم، یه روزے تو بیو هاتون نوشته بشه: در بند کسے باش، که در بند است... :) 😍 و الهے که خود خدا، سر به راهمون کنه😉 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم🌸 امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد الهی به امید خودت🌸
دوسالِ نیستی و برکت رفت مهر رفت امنیت رفت آرامش رفت تو چه کردی که بعد رفتنت جهان خاموش شد.. 🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍀 میگـفت بلا و ابتلا با‌هم‌فرق‌دارن! بلا، وقتیه‌ڪه زدےتو بیراهه، با پس‌گردنی برمـےگردوننت تـو راه :) امــا... ابتلا وقتیه‌ڪه توصراط‌ دارے میرے ، زیر پاتـو داغ‌میڪنن تنـدتر بـرے!🏃‍♂ حـالا تشخــیص اینڪـه ، اتفاقاتـےڪه برات‌مـے اُفته ؛ بـلاست یا ابتــلا با خـودته⚡️ ببیـن ڪـجاےراهے...🛣 ♡ʝσiŋ🌱↷ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از عشق پدریش و سهم فرزندانش گذشت که میلیونها بچه این لحظه را تجربه نکنن... بیاد سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌✨ 🙂❤️... • • | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مابےتوخسته‌ایـم! توبےماچـگونه‌ای؟💔🥀 - 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📄🔗 ☝️🏻 میدونی‌خوب‌بودن‌‌فقط‌به‌این‌نیست‌ ڪه‌همش ‌نمازبخونی‌وقرآن‌بخونی‌و... چه‌پسر‌چه‌دختر‌بلندبشی... چارتادونه‌ظرف‌بشوری‌ جارویی‌بڪشی🤗 تمیزڪنی‌خونه‌رو‌بی‌منت😉 به‌خاطراینڪه‌لبخندبه‌لب‌مادر یا پدر یا همونی‌ڪه‌پیشش‌زندگی‌می‌ڪنی بیاری خودش‌ڪُلی‌می‌اَرزه •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📷صد مـُلکِ سلیمـانم در زیرِ نگیـن باشد ❤️ ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖤 تحملم تمام شده بیا... بیا با تیغ برهنه، گلو من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم. 1:20💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹استوری | داغ تو برای رهبری سنگین است 😔💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همچنان منتظر خبری از یونس و خبرهای جنگ بودم که همان چیزی که نباید می شد، شد! 4 آبان 1359.... روزی سخت و غم انگیز..... روزی که خبر تصرف خرمشهر بدست دشمن، از رادیو پخش شد. خوب یادم هست که در بیمارستان بودم و سرم شلوغ که یکی از همکارانم که می دانست یونس، نامزد سابقم به مناطق جنگی اعزام شده، سراسیمه سمت ایستگاه پرستاری آمد. _فرشته! از همان لحن صدا کردنش قلبم ایست کرد. خودکار میان دستم بی حرکت روی کاغذ ماند و او گفت : _خبر رو شنیدی؟.... عراق خرمشهر رو تصرف کرد! نگاهم در چشمانش ماند و دستم روی کاغذ بی حرکت. _خبر از نامزدت داری؟.... میگن خیلیا کشته شدن. خودکار هم از لای انگشتان دستم افتاد. پاهایم داشت تحملش را برای ایستادنم از دست می داد. _یه خبری ازش بگیر حتما. به زحمت خودکار را روی سکوی پرستاری گذاشتم و تا اولین صندلی نزدیکم پیش رفتم. _چی شد؟!.... فرشته؟! دلم می خواست بلند بلند بزنم زیر گریه اما بغضم شکستنی نبود. همکارانم دورم را گرفتند. هر کدام به نحوی داشتند دلداری ام می دادند اما نه... حال من خرابتر از این حرفها بود. آنقدر که سرپرستار بخش مجبورم کرد آن روز را استراحت کنم. به خانه برگشتم. با حالی خراب.... بغضی که وسط گلویم مانده بود و داشت خفه ام می کرد. وارد کوچه ی خودمان که شدم، یوسف را دیدم که سراسیمه از خانه ی خاله اقدس بیرون زد. پاهایم انگار جان گرفت. دویدم سمتش. _آقا یوسف! سر بلند کرد و مرا دید. نگرانی موج گرفته در چشمانش بود یا حال خرابی که وجه اشتراک بین من و او بود، نمی دانم. بغضم با دیدنش شکست. _تو رو خدا بهم بگید از یونس خبر دارید؟ سر به زیر انداخت و چنان با لحنی ناامید گفت : _نه.... منم دنبال خبری از یونس هستم. که پاهایم توان ایستادن را از دست داد و افتادم دو زانو کف کوچه و بلند زدم زیر گریه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم🌸 امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد الهی به امید خودت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها تصویر او مسدود می‌شود! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙پادکست/ کاری می‌کنم از همه ناامید بشی، حاج آقا مجتبی تهرانی 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه بی هوا زدنت...🖤 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 حاج قاسم یه فرقی با بقیه داشت! حتی با هم‌رزماش، که به اینجا رسوندش... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظاریعنۍ‌خودسازۍ‌براۍ‌ظهور‌آقــا^^🌸! 『صاحبُنـا🌿』 • . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─• · · · | 📱 . اگر میخوای دختر حاج قاسم باشی :)🌿 | 🧕🏻 | ♡ʝσiŋ🌱↷ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چشم هایش....❤️ 💫 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ها هم بگذرد ما شما را فراموش نمیکنیم سردار عزیز (: ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاھ بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تا ڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! . ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداࢪھ🌿..! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای گریه ام در کوچه پیچید. یوسف مجبور شد برود سراغ خاله طیبه و مادرش. و من همچنان وسط کوچه زار می زدم. _فرشته جان.... الهی بمیرم... این جوری گریه نکن. خاله طیبه و خاله اقدس مرا سمت خانه بردند. یوسف رفت اداره ی یونس تا خبری از او بگیرد و من ماندم و حالی که دست خودم نبود. خاله اقدس با چشمانی اشک بار صورتم را بوسید. _قربونت برم الهی... این جوری نکن مادر.... وقتی تو این جوری می کنی، من چی بگم دیگه. حق با خاله اقدس بود. اما دلم از همان لحظه ای که خبر تصرف خرمشهر را شنیدم، گواهی بدی می داد. هر قدر می خواستم آرام باشم نمی شد که نمی شد. یوسف هم که از اداره ی یونس برگشت، نتوانست خبر قابل توجهی بیاورد. تنها گفته بودند که طبق آخرین خبر، تا دو سه روز پیش، داشتند جلوی نیروهای عراقی مقاومت می کردند که نتوانند وارد شهر بشوند و بعد از آن دیگر خبری از یونس و هم رزمانش نبود. حتی این خبر گنگ و نا مشخصی که حال یونس را برایمان معلوم نمی کرد هم باعث اضطراب مان شد. و خبری همچنان از یونس نبود و نشد تا یک هفته بعد. بی تابی من و خاله اقدس به اوج رسید. هیچ کس خبری از یونس نداشت و شهر خرمشهر به تصرف کامل نیروهای عراقی در آمده بود. یوسف برای اطلاع از وضعیت یونس ساکی بست تا راهی اهواز شود که درست همان روز..... از شب قبل خبر رفتن یوسف به اهواز، توسط خاله طیبه به من هم رسید. فردای آن روز همه خانه ی خاله اقدس بودیم برای بدرقه ی یوسف. ساکش را بسته بود و آماده ی رفتن. خاله اقدس یک سینی قرآن و یک کاسه آب آماده کرده بود برای بدرقه اش که تلفن خانه زنگ خورد. همه لحظه ای سکوت کردیم. دلم از همان لحظه بی قراری اش را آغاز کرد که یوسف سمت تلفن رفت. _بله.... نگاه همه سمت یوسف بود. _بله.... من برادرش هستم بفرمایید. همین جمله، آشوبم را بیشتر کرد. پنجه هایم را در هم فشردم و منتظر شنیدن ادامه ی صحبت یوسف شدم که تلفن را قطع کرد. _چی شد مادر؟! _هم رزم یونس بود. صدای جیغی از همه ی ما برخاست. _خب چی گفت! _آقا یوسف... تو رو خدا بگید چی گفت. _بگو پسرم چی گفت بهت؟ و یوسف مات زده گفت : _گفت منزل باشید داریم خدمت شما می رسیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌸 •🎑• ‌اَللھُم‌َّلااَجِدُمِن‌دونِڪ‌َمُلتَحَدـاً خدایـا‌جزتوپناه‌گاهی‌نـدارم♥️(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌: 📿 ٺا خدا و براټ ننوٻسہ آرزوش نمیڪنے 🌱 :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝