eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع) 🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
:تلنگرانه🖇 •اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ بانک ها ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ غیبتش را ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ! ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟ پس چگونه وقتی میدانیم اعمال خیر ما در قیامت به کسی که غیبت او را کردیم داده میشود باز غیبت میکنیم؟ نگذارید گوش‌هایتان گواه چیزی باشدکه چشم هایتان ندیده اند، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده صادقانه زندگی کنید ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم، ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله هم کمی تامل کرد. اصلا انگار دفعه ی اولی بود این حرف را می شنید. _من نشنیدم اقدس همچین حرفی بزنه.... _چرا من شنیدم.... و این دلم رو بدجوری شکست.... اونقدر فکرشو انداختید تو سر من.... هی ازش گفتید و گفتید اما آخرش چی؟... اصلا اون منو نمی خواد... این اصرار خاله اقدسه.... منم واسه همین بهش نه گفتم.... اگه یوسف جواب می خواست ازم... بهش بله می گفتم اما.... سکوت کردم و خاله خیلی آرام‌تر از قبل جلو آمد و گفت : _فکر کنم اصلا حرف اقدسم چیز دیگه ای بوده.... باور کن من میدونم یوسف خودش از مادرش خواسته که بیاد نظر تو رو بپرسه. _خاله.... بس کن تو رو خدااااا..... دیگه نمیخوام هیچی بشنوم.... به خاطر اگر و اَمای شما.... دلم بدجوری شکسته.... ولم می کنید یا نه؟ _الهی بمیرم برات فرشته.... بغض نکن خاله جان.... من خودم میرم از اقدس می پرسم که منظورش چی بوده. با این حرف خاله، بلند زدم زیر گریه.... _نهههههه.... تو رو خداااااا.... دیگه نه اسم یوسف رو بیار نه خاله اقدس.... اصلا همین فردا میرم خونه ی فهیمه. _وای چی میگی دختر!.... مگه تو بی خاله باشی.... زشته... خانواده تسلیمی چه فکری می کنند... باشه لال میشم... تو فقط آروم باش ... اسپری رو بزن که نفست نگیره. _خوبم... میخوام تنها باشم. _باشه خاله باشه.... فقط بخواب... نشینی باز گریه کنی نفست بگیره. او تا دم در داشت می گفت و من منتظر بودم تا برود تا صدای هق هقم را در بالشت خفه کنم. حالم بد بود. خیلی بد! حتی فکرش را هم نکرده بودم که این اصرار خاله اقدس باشد که از یوسف بخواهد به خواستگاری من بیاید نه خواست خود یوسف! احساس می کردم قلبم چنان در هم شکسته شده است که خرد شدن تکه های قلبم را به وضوح حس میکنم. سرنوشت من این بود واقعا؟! تا نیمه های شب داشتم به حال خودم و قلبم می گریستم. بارها نفسم گرفت و اسپری زدم.... اما حال قلبم خرابتر از حال ریه‌های داغونم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صبح با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم. سردرد بدی داشتم و حالم خوب نبود. بی حوصله نشستم پای سفره ی صبحانه که صدای زنگ در برخاست. خاله طیبه رفت سمت در و من به لقمه ای که در دستم بود، گازی زدم که صدای گریه ی بلندی شنیدم. ترسیده دویدم به حیاط. خاله اقدس بود که داشت بلند بلند گریه می کرد. _چی شده؟ من پرسیدم و خاله سمتم دوید. _فرشته جان تو یه کاری کن..... ببین اینو.... من ماندم و کاغذی که در دست خاله اقدس بود. کاغذ را از میان دستش کشیدم و تای آن را باز کردم. به نظرم خط یوسف بود! « سلام... الهی دورت بگردم مادر.... شرمنده ام به قدر هر دو دنیا.... چقدر گفتی برات برم خواستگاری فرشته و من گفتم نرو مادر... نرو چون جواب فرشته به من، نه است اما گوش نکردی. به خدا برای خودم و دلم نگران نبودم.... به خاطر خودت می گفتم. البته طاقت دیدن دل شکسته ات را هم نداشتم. داغ یونس به قدر کافی سخت بود و من نمی خواستم باز داغ دلت شوم.... ببخش منو که مجبورم.... دیشب خیال مرا راحت کردی.... تمام شک و گمان های مرا جواب دادی.... جواب نه ی فرشته را به من گفتی تا تصميم آخرم را بگیرم. نگفتم بهت تا دلشوره نداشته باشی. گرچه بعد از رفتنم متوجه خواهی شد. من می خواهم به پایگاه برگردم تا با چند نفری از رزمنده ها به خط مقدم بروم.... شاید پای جنگیدن نداشته باشم.... اما دست رزم دارم.... می دانم چطور بقیه را هم راضی کنم که اجازه ی این انتقال را بدهند .... فقط حلالم کن......» نامه از میان انگشتان دستم افتاد و خاله اقدس باز نگاهم کرد و بلند گریست. _به خدا اگه طوریش بشه منم می میرم... دیگه طاقت ندارم..... با مرگ شوهرم ساختم.... بچه های یتیمم رو تنهایی بزرگ کردم..... یونسم رو خدا ازم گرفت... این دیگه نههههههه.... خدا..... نههههههه.... طاقتشو ندارم. خاله طیبه خاله اقدس را داخل خانه برد. و من با حال عجیبی به خانه برگشتم. خاله طیبه مجبور شد لااقل برای آرام شدن خاله، قضیه ی سوتفاهم ایجاد شده را توضیح دهد. وقتی حرفهای خاله تمام شد. نگاه خیس خاله اقدس سمت من آمد. _الهی بمیرم برات فرشته جان.... ببخشید مادر..... تقصیر من شد..... بد گفتم.... به خدا حرف خود یوسف بوده..... خیلی وقته از دلش خبر دارم اما بعد از شهادت یونس، هر بار بهش گفتم، فقط گفت جواب فرشته منفیه.... منم دیشب وقتی بهم نه گفتی، با خودم گفتم، یوسف بهم گفتا من گوش نکردم..... الهی بمیرم تقصیر زبون بی سواد خودم شد. _نگو اقدس جان..... حالا طوری نشده..... از همین الان فرشته راه بیافته بره پايگاه با چند ساعت اختلاف میرسه..... میره به یوسف میگه که حالت خوب نیست و منصرفش میکنه. با تعجب به خاله نگاه کردم و آهسته لب زدم: _من برم؟!!! و خاله محکم و جدی سر تایید تکان داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌱حاج قاسم میگفت؛ از خدا یک چیز خواستم! گفتم خدایا اگر بخواهم به انقلاب اسلامی خدمت کنم باید خودم را وقف انقلاب کنم.از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد،که حتی فکر گناه نکنم... 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر تو دوست عزیز ، روزت بخیر🌷 بذرِ امید نه وقت می شناسد ... نه موقعیت ... هر وقت بکاری شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه می زند و تا آسمانِ موفقیت و توانستن اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ... نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ... پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار و معجزه هایت را درو کن ...
«💛🪴» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) 💛¦↫
«🖤🍃» نـِشـَستہ‌اَم‌جـِلو؎ِدَربہ‌میـخ‌میگویـَم گـمـٰان‌نـَداشت‌دِلـَم‌اِنقـَدَر‌خـَطردار؎.. 🖤¦↫³⁰
«🖤🍃» ڪسۍڪه‌رَبـَّنـٰا؎او‌تـَعآدُل‌بـَخشِ‌عالـَم‌بـود قـُنوت‌خویـش‌را‌ایـن‌روز‌هـآدُشوار‌میبـَندَد..! 🖤¦↫³³
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حال خاله اقدس اصلا خوب نبود واقعا. و بالاخره خاله طیبه کار خودش را کرد. مرا دنبال یوسف فرستاد. ساک دستی ام را بستم و نیامده باز برگشتم پایگاه. با یکی از آمبولانس های بیمارستان که برای پایگاه دارو می فرستاد رفتم. و خوب هم رسیدم. ساعت 9 شب پایگاه بودم! از آمبولانس که پیاده شدم با همان ساک دستی که بسته بودم، یک راست رفتم سمت سنگر فرمانده. از خیلی چیزها دلخور بودم. یکی مثلا اینکه به جای اینکه خودش حرفی بزند، خاله اقدس را فرستاد تا باعث کلی سوتفاهم شد..... کنار سنگرش ایستادم و نفسی گرفتم تا همه ی حرفهایم را بزنم که رزمنده ای از سنگر بیرون آمد و من فوری گفتم: _ببخشید برادر..... فرمانده هستن؟ _بله.... _میشه بگید باهاشون یه کار فوری دارم بیان بیرون چند لحظه. _نمیشه خودتون برید بگید؟ _خواهش می کنم.... شما بگید. مردد نگاهم کرد اما پذیرفت. رفت و من همانجا منتظر شدم تا برگشت. _گفتن بیایید تو.... _یه زحمتی بکشید بگید من میرم پشت درمونگاه.... سمت خاکریزی که پشت درمانگاهه... بگید بیان اونجا. گفتم و راه افتادم که صدا زد. _خانم پرستار... خودتون بگید. و من بلند گفتم: _شما بگید لطفا.... رفتم. سمت همان خاکریزی که جای خلوت و دنجی بود... نمی خواستم صدای گریه یا شاید فریادم به گوش کسی برسد. همانجا ایستادم تا آمد. از دور می دیدمش که با همان عصا هم چطور لنگ میزند. بعد می خواست برود خط مقدم!! _سلام.... سمتش برگشتم که جا خورد. _سلام... توقع نداشتی من باشم؟.... حتما بهت گفتن که خانم پرستار کارتون داره و شما فکر کردی یه نفر دیگه است؟... درسته؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« 💙✨» بسم‌رب‌المهدی|❁ من‌سرم‌گرم‌گــــناھ‌است‌سرم‌داد‌بزن سینه‌ات‌سخت‌به‌تنگ‌آمدھ‌فریاد‌بزن:) 💙¦↫ ✨¦↫
«🌸📿» بیایدیه‌کاری‌کنیم‌که‌ امام‌زمان‌برنامه‌هاش‌روروی‌ما‌پیاده‌کنه،مااون ماموریت‌خاص‌آقاروانجام‌بدیم! این‌یه‌‌رابطه‌خصوصی‌باامام‌زمان‌میخواد.. این‌یه‌نصف‌شب‌گریه‌کردنای‌خاص‌میخواد.. 🌸¦↫ 📿¦↫ 🌸🍃• . • . •